چند چامهٔ سپید از خالد بایزیدی (دلیر)؛ برای جانباختگان متروپل و مسافران قطار مشهد – یزد که هرگز به خانه‌هایشان برنگشتند

خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور

 

۱

گلوله را باکی نیست

ما خود

روزی چند بار

شقیقه‌هایمان را

هدف قرار می‌دهیم

بی‌هیچ تفنگی

 

۲

بال‌ها را می‌بندند

که آسمان را

از خاطر ببریم

پرواز در خون ما جاری‌ست

بر آبی اندیشه‌ها

 

۳

در آخرین ایستگاه

کبوتری

بوسه‌های انتظار را

بر ریل نوک می‌زد

کاش بال‌هایش

مقصد را بال می‌زد

نه چشمانش

تکنولوژی را دشنام…  

 

۴

بوسه‌ها

از پنجرهٔ قطارِ معلق

قلب‌های ایستاده

دیگر منتظر کبوترانِ

مسافران در ایستگاه

نیست

 

۵

صدای بارانی‌ات

جاری‌ست

در دشت و کویر

و در گوش دختران کولی

گوشواره‌های گیلاس

آهنگ بهار را

زمزمه می‌کند

 

۶

تار به تار می‌بافد

زنی

آرزوهای برباد‌رفته اش را

در قاب تنهایی

 

۷

ما برای بقای خود

هی تندتند می‌کنیم

قلاب را

در گلوی ماهی

چه بی‌رحمانه

آخرین نگاهش را

به چشمان آبی دریا می‌سپاریم

 

۸

خود می‌خوردیم

خود را

گلوی کدام ماهی

گیر می‌کند

بر قلابمان

 

۹

به مرگ بخشید

حرص‌هایی

که از مال دنیا خورد

 

۱۰

شب‌ها!

با آرزوهایم

به خواب می‌روم و

صبح

بر شانه‌های تکیده‌ام

تا گورستان زندگان

جنازه‌هایشان را

تشییع می‌کنم

 

۱۱

قند

در دهان خیابان

آب شد

از شور و شوق این‌همه

جان‌‌شیفتگان

بر سنگفرش

 

۱۲

اگر درد

مواد منفجره بود

بی‌گمان الان

نصف جهان

منهدم شده بود

 

۱۳

خنده بر گردن خورشید

آویختم

ابری آسمانم را

سیاه کرد

 

۱۴

نی نوا

به تو می‌اندیشم

تکه‌های تنم

زیر آوار طمع مانده است

 

۱۵

تا کامم به فتح آبادان شیرین شد

ریزش متروپل

امانم را تلخ کرد

 

ارسال دیدگاه