داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
عادت داشت در مورد همهچیز فلسفهبافی کند. سالها پیش وقتی برای اولین بار دیدمش، برایم بسیار جذاب بود. مدتی سعی کردیم با هم رابطهٔ عاطفی برقرار کنیم. این که میگویم سعی کردیم، واقعاً همینطور است. او برایم جذاب بود. من برایش جذاب بودم و دلمان میخواست کنار هم دوستداشتن را تجربه کنیم. اما نشد. جواب نداد. او همهچیز را پیچیده میکرد. برای هر اتفاقی ساعتها تحلیل داشت. اوایل برایم جذاب بود، اما پس از مدتی خسته شدم از اینکه برای سادهترین چیزها دنبال تحلیلهای فلسفی باشم. بهعنوان یک دانشجوی جامعهشناسی بهقدر کافی با درسهای پیچیده سروکار داشتم. دلم میخواست بخش عاطفی زندگیام ساده باشد و زلال. نتیجه این شد که من گفتم نمیتوانم. گفتم بهتر است دوست معمولی باقی بمانیم. او گفت نمیتواند با من دوست معمولی باقی بماند. گفت نمیتواند با زنی که عشقبازی کرده و او را بوسیده و به خلوتش راه داده، دوست معمولی باقی بماند. برای همین موضوع هم ساعتها تحلیل فلسفی کرد. در حالیکه ماجرا برای من ساده بود. دو نفر سعی کرده بودند با هم وارد رابطه شوند و بنا به هزار و یک دلیل نتوانسته بودند. این رابطه جواب نداده بود. تحلیل عجیب و غریب نداشت. باید تمام میشد. سعی کرد منصرفم کند. اما دلایلش مرا مصممتر کرد. چون هر چه بیشتر میگفت، همهچیز پیچیدهتر میشد. او رفت و دیگر هیچ خبری ازش نداشتم تا همین چند روز پیش که بهقول خودش بهمناسبت قرن جدید برایم ایمیل تبریک فرستاده بود. جالب اینجاست که نگفته بود سال نو مبارک. گفته بود قرن نو مبارک. فهمیدم دو سالی است که از ایران رفته و در مادرید زندگی میکند. نوشته بود اسپانیا بینظیر است و مادرید شهری است که هرگز برای آدم تکراری نمیشود. گفته بود هرچند میداند من از فلسفهبافی خیلی خوشم نمیآید، دوست دارد دلیل رفتنش به مادرید را برایم بنویسد. نوشته بود:
«آدم کابوسهایش را هم مثل خانه، شهر یا کشورش میتواند عوض کند. میتواند از کابوسی به کابوسی دیگر هجرت کند یا از رؤیایی به رؤیای دیگر. اینکه رؤیاپرداز باشی یا کابوسپرداز، مسئلهای است کاملاً شخصی که باید خودت درموردش تصمیم بگیری. من کابوس را انتخاب کرده بودم. چرا که انتهای کابوس هیچ ناامیدیای نمیتواند وجود داشته باشد، اما رؤیا پر از امید است و امید ممکن است هرگز به نتیجه نرسد. کابوسها اگر تکراری شوند، دیگر آن هراس اولیهای را که برای بقا لازم است، ندارند و تکرار کابوسها ارتباط مستقیمی با محل وقوع آنها دارد. بههمین دلیل وقتی که از دیدن کابوسهای مکرر خسته شدم، تصمیم گرفتم محل زندگیام را عوض کنم. اول شهرم را عوض کردم. تا مدتی جواب داد. رفتم یک شهر دیگر. شغلم را عوض کردم. همهچیز را عوض کردم، اما بعد از مدتی دوباره همهچیز به تکرار افتاد. پس من هم تصمیم گرفتم قارهام را عوض کنم تا کابوسهای جدید ملالی را که گرفتارش شده بودم، تبدیل به هیجانی هراسآور کنند. کابوسهایم جزئی از مناند که نمیتوانم بدون آنها زندگی کنم و آنها هم نمیتوانند بدون من زندگی کنند؛ زندگیمان بسته بههم است. برای همین من خانهبهدوشی واقعیام که خانهام را روی شانههایم حمل میکنم. نمیدانم چند وقت دیگر میتوانم توی مادرید بدون اینکه درگیر ملال شوم، بمانم. اما اگر لازم باشد از اینجا هم خواهم رفت.
همیشه هجرتکردن اساس تغییرات بزرگ بوده است. از نصیحتکردن بیزارم، اما دلم میخواهد این را به تو بگویم که هرگز مکان ثابتی برای زندگی نداشته باش. چون خواهی گندید. میگندی و تکههای بدنت تجزیه میشود به ذرات کوچک متعفن سرگردان در هوا که بقیه را مسموم میکند. اغلب آدمها مسموماند و خودشان خبر ندارد و این سم فقط با هجرتکردن از تنشان پاک خواهد شد. وقتی این را فهمیدم، زمان رفتن من فرا رسید. کاملاً حس کردم سمّی شدهام و دارم دیگران را مسموم میکنم. یکسال بود که هر شب یک کابوس میدیدم و عوض هم نمیشد. شاید جزئیاتش تغییر میکرد، اما موضوعش همان بود. هر شب چشمم را که میبستم، در شهری باز میشد توی هزاران سال قبل. شهری که مورد هجوم قبیلهٔ وحشی آدمخواری قرار گرفته بود. شیپورهای جنگ با صدای مهیبی صدا میدادند. همهجا غرق آتش بود. مردم فرار میکردند و من هم میخواستم فرار کنم، ولی نمی توانستم. ایستاده بودم سر جایم و هر چه سعی میکردم از جایم تکان بخورم، نمیشد. هر چه فریاد میزدم، صدایی از گلویم درنمیآمد. همه فرار میکردند و من نمیتوانستم تا اینکه یکی از وحشیها به من میرسید و شمشیرش را تا دسته توی پشتم فرو میکرد. آنوقت عرقکرده و نفسزنان از خواب میپریدم. من واقعاً دیگر خسته شده بودم و دلم کابوسی جدید میخواست. جزئیات کوچک تغییر میکرد، مثل رنگ موهای آن آدمخوار وحشی یا رنگ شعلههای آتش. اما هیچ تغییری در اصل ماجرا ایجاد نمیشد. تا اینکه روزی حس کردم بوی بدی از درونم به مشامم میرسد. هر چه خودم را میشستم، بو شدیدتر میشد. دور ناخنهای پایم سبز شده بود. فهمیدم دارم میگندم و زمان رفتن رسیده است. انتخاب شهری که میخواستم به آن نقلمکان کنم کار سختی بود، باید سراغ شهری میرفتم که کابوسپرور باشد. مسلماً یک شهر کوچک و آرام ساحلی کنار دریا نمیتواند مکان مناسبی برای کابوسدیدن باشد. باید جایی را انتخاب میکردم که در آن آرامش کمتری داشته باشم. سراغ نقشهٔ جغرافیا رفتم و شهرها را زیرورو کردم. سراغ شهرهای شمالی که اصلاً نرفتم. رخوت و شرجی شهرهای شمالی باعث میشود همین که سرت را روی بالش بگذاری به خواب عمیقی بروی و دیگر فرصتی برای کابوسدیدن نمیماند. شهرهای جنوبی گزینههای بدی نبودند، ولی مشکلی اساسی وجود داشت و آن این بود که من تحمل گرمای شدید و سخت را ندارم و گرما کلافهام میکند، البته حُسنش این است که این کلافگی باعث میشود آن عدم آرامشی را که لازمهٔ کابوسدیدن است، داشته باشم. شرق و غرب را هم زیرورو کردم و با خودم شرایط زندگی در آن جاها را مجسم کردم. باید جایی میرفتم که خیلی بزرگ باشد. شهرهای کوچک بهدرد کابوسدیدن نمیخورند. جنوب از همهجا بهتر بود. یک کشور آفتابی و گرم. کمی فکر کردم و وقتی دیدم نمیتوانم به نتیجه برسم، تصمیم گرفتم بین کشورهایی که فکر میکنم مناسباند، قرعهکشی کنم. به این ترتیب، در آن روز من در حالیکه در اتاق کوچکم واقع در پانسیونی در مرکز شهر روی تختم نشسته بودم و بلوز و شلوار خاکستری با جوراب مشکی تنم بود و موهایم را با کش پشت سرم بسته بودم، کشوری را که قرار بود بعد از آنجا در آن زندگی کنم، انتخاب کردم. اسمها را نوشتم و تا کردم. آنها را توی ظرفی ریختم و تکان دادم و یکی را انتخاب کردم. ضربان قلبم تندتر شد و از هیجان کف دستهایم عرق کرده بود. کاغذ را باز کردم. قرعه به نام اسپانیا افتاد. چقدر هیجانزده شدم. اسپانیا کشور کولیهاست. کولی یعنی خانهبهدوش. این بزرگترین نشانهای بود که از کائنات گرفتم. همان وقت با هیجان از جایم بلند شدم و به مدیر پانسیون اطلاع دادم که بهزودی اتاقم را تخلیه میکنم. از وقتی خودم را شناختهام، همیشه در پانسیون زندگی کردهام. من هرگز نمیتوانم در خانه زندگی کنم، چون بهخاطر کابوسهایم مدام باید مکان زندگیام را عوض کنم و پانسیون برای من از هر جای دیگری برای اقامت راحتتر است. بگذریم که قوانین احمقانهاش آدم را کلافه میکند، ولی برای آدم خانهبهدوشی مثل من از هر جهت مناسب است.
با ویزای توریستی آمدم. اما فعلاً دو سال است که ماندهام. یعنی یک راهی برای ماندن پیدا کردهام. اما دنبال کارهای اقامت نرفتهام، چون میترسم دوباره کابوسهایم تکراری شوند و ناگزیر به ترک اینجا باشم. فکر میکنم کابوسهایم روش زندگیام را حدس میزنند. چون بهمحض اینکه به ثبات میرسم، آنها هم به ثبات میرسند و دیگر تغییر نمیکنند. اما تا وقتی که هیچچیز قطعی نیست، آنها هم قطعی نیستند و مدام تغییر شکل میدهند. پس فعلاً اینجا هستم، چون هر شب کابوسی جدید میبینم و نفسکشیدن هر روز برایم راحتتر از قبل میشود. تا چه پیش آید و… »
چند بار ایمیلش را خواندم. با خودم گفتم این رسالهای فلسفی بود یا دلیل مهاجرت؟ لبخند زدم. در این سالها دلایل بسیاری برای رفتن شنیدهام و برای شما نوشتهام. بیشتر آدمها بهخاطر عدم امنیت و آزادی، بهخاطر شرایط بد اقتصادی و ساختن زندگی بهتر و گاهی برای فراموشی و پشتسرگذاشتن، مهاجرت میکردند. اما تا بهحال شنیده بودید کسی بهخاطر عشق به کابوسدیدن هجرت کند؟