مژده مواجی – آلمان
اولین روز هفته در حالت معمولی چنگی به دل نمیزند. بعد از دو روز تعطیلی آخر هفته، روز کاری شروع میشود و باید یواشیواش وارد هفتۀ جدید شد، مانند گرمشدنِ آهستهآهستهٔ موتور ماشین در زمستان، این اولین روز هفته طور دیگری شروع شد.
به سراغ ایمیلهای انباشهشدۀ دوشنبه رفتم. ایمیلهایی که چند روز گذشته به صندوق ایمیل سرازیر شده بودند. مشغول خواندن آنها که شدم، تلفن زنگ زد. اسمش را روی صفحۀ موبایل دیدم و با خودم گفتم، حتماً خبرهای خوبی دارد. کوچینگ شغلی با او تمام شده بود. قرار بود که به کلاس زبان آلمانی B2 برود و بلافاصله در تابستان دورۀ دستیار اجتماعی را شروع کند. صدایش غمگین بود.
– در بین ایمیلهایم هرچه دنبال رزومهام میگردم، پیدایش نمیکنم. لطفاً دوباره برایم میفرستید؟
میخواست بیشتر صحبت کند. پرسیدم:
– حالت چطور است؟
– اصلاً حالم خوب نیست. پدرم فوت کرده است.
انتظار شنیدن آن را نداشتم. اولین روزی که پیشم آمد، گفت که آرزوی دیدن پدر و مادرش را دارد. جنگ در سوریه همسرش را بلعیده بود، تحصیلات دانشگاهیاش را ناتمام گذاشته و با دو فرزندش به آلمان فرار کرده بود.
تنها چیزی که میتوانستم به او بگویم، آرزوی صبر و همدردی بود. از فاصله بگویم و دلتنگی. کمی از تجربۀ مشابه خودم گفتم. از مادرم که سالها پیش در فرسنگها دور از دست دادم.
صدای زنگ در ورودی آمد. مراجعم از پشت در شیشهای دست تکان داد. در را باز کردم، با مایع ضدعفونی دستش را تمیز کرد و وارد اتاق کارم شد. کارمان را شروع کردیم. در حین کوچینگ شغلی معمولاً بهطور ناگهانی گذری هم به افغانستان میزنیم. گاهی با تعریفهای طنزآمیز و گاهی دردناک. این بخشی جدانشدنی از کارمان است.
– پسرم از مدرسه سراسیمه به خانه آمد. تمام سروصورتش پر از خون بود. طالبان یکی از مراکز دولتی در کابل را بمبگذاری کرده بود. وحشتناک بود. آدمهای کشتهشده مثل توپ توی هوا کلّهمعلق میزدند و محکم پایین میافتادند.
در این فضای غمناک تلفن زنگ زد. با اینکه در حین مشاوره تلفن را جواب نمیدهم، با دیدن نامش از مراجعم عذرخواهی کردم تا کوتاه جوابش را بدهم. منتظر تلفنش بودم که مطمئن شوم همان روز برای وقت نفر دوم کوچینگ شغلی میآید.
– خواستم خبر بدهم که امروز نمیتوانم برای کوچینگ شغلی بیایم. حالم خوب نیست. از پیش مشاور روانشناس میآیم. خیلی حرف زدم. حالم بدتر شد.
از وقتی که روابط روسیه و اوکراین بحرانیتر شده بود، ترس مثل هشتپا دورش چنبره زده بود. فکر میکرد چیزی نمانده که آلمان و اروپا با خاک یکسان شوند. جنگ اتمی بشود. دوباره بخواهد با خانوادهاش فرار کند. جنگ تعقیبش میکند. میگفت از افغانستان ناآرام و جنگ همیشگیاش فرار کردیم و تا ما را نکشد، دست برنمیدارد.
حرفی برای گفتن نبود. قرار شد دوشنبهٔ بعد بیاید.