مژده مواجی – آلمان
وارد اتاق کارم شد و چترش را که قطرههای باران از آن میچکید، گوشهای گذاشت. احوالپرسی کردیم. پالتوش را که آویزان میکرد، گفت:
– چه هوای سرد و بارانیای.
از پنجره نگاهی به آسمان یکدست خاکستری و تیره انداختم.
– دلم نور خورشید میخواهد و گرما.
خندید و با روحیهای خوب کیف دستیاش را باز کرد. دفتر یادداشت و تعداد زیادی کاغذ از کیفش بیرون آورد. با ذوق گفت:
– ببینید چقدر مشق نوشتم.
روی تمام کاغذها با مداد نوشتنِ اعداد به حروف را بهزبان آلمانی تمرین کرده بود. پشتکار و انگیزهاش برای یادگیری را ستودم. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای هردومان قهوه بیاورم. برای او با شیر و شکر و برای خودم تلخ. قهوه را که جلوش گذاشتم، انگار که کار مهمی داشته باشد، گفت:
– بعد به یکی از بستگانم در کابل تلفن میزنم. دوست دارم که شما را هم ببیند.
با تعجب گفتم:
– چه آدم مهمی شدهام.
چهرهاش غمگین شد و گفت:
– بعد از اینکه طالبان همسرم را کشت، با سه تا فرزندانم از افغانستان گریختم. یک زن تنها و بدون مرد این کار را بکند، مردم به چشم شک و تردید به او نگاه میکنند. همهشان میخواهند بدانند که من اینجا چه میکنم.
– تو از آنجا دوری، به محیط جدیدی آمدهای و زندگی جدیدی شروع کردهای. چه ربطی به آنها دارد.
با درماندگی گفت:
– چه کنم؟ برایم مهم است که بدانند، من اینجا دارم به کلاس زبان آلمانی میروم، برای کوچینگ شغلی پیش شما هستم و شما هم زن هستید. تا فکر نکنند که من اینجا با مردها میپلکم.
موبایلش را در دست گرفت، در واتساپ روی شمارهای فشار داد و بعد روی بلندگو زد. چند بار تلفن زنگ خورد. تماس برقرار شد و صدای مردی شنیده شد. با هم احوالپرسی کردند. مراجعم گفت:
– ببین کجا هستم. اینجا مشغول یادگیریام. مربیام هم کنارم نشسته. با مربیام احوالپرسی کن.
موبایلش را بهطرف من چرخاند. مردی جوان با چشمهای بادامی و موهای کوتاه تیرهرنگ آنطرف بود که کاپشن زمستانی سرمهایرنگی به تن داشت. بعد از احوالپرسی، خودم را معرفی کردم. احساسی آمیخته از مقاومت و طنزی تلخ در من بود. از مراجعم گفتم:
– خوشحالام که ما اینجا روزهای خوبی را برای یادگیری در کنار هم میگذرانیم. ایشان تشنهٔ یادگیریاند. الان هم، اول صبح، آموزش با نوشیدن قهوه همراه است. برای شما هم قهوه بریزم؟
مرد جوان که سراپاگوش بود، لبخندی زد. بالای سرش، خورشید در آسمان آبی کابل میدرخشید.
دلم نور خورشید میخواست و گرما.