کارآموزی در کشتارگاه

نوشتهٔ کریستیانه ام هاپت*

برگردان: تالین ساهاکیان – آلمان

توجه: در این مطلب وقایع روزمره در یک کشتارگاه بدون هیچ سانسور و حذفی توصیف شده است، و ممکن است برای برخی خوانندگان ناراحت‌کننده باشد.

حتی برزبان‌آوردن عبارت حقوق حیوانات در این محل، غم‌انگیز است.

روی تابلویی که بر روی سکوی شیب‌دار بتنی نصب شده است، نوشته شده «اینجا فقط حیواناتی پذیرفته می‌شوند که طبق قوانین حقوق حیوانات حمل و علامت‌گذاری شده‌اند.»

در انتهای سکوی شیب‌دار بتنی، پیکر رنگ‌پریده و سفت‌شدهٔ یک خوک افتاده است. «بله، بعضی‌هاشون توی راه می‌میرند. سنکوپ می‌کنند.»

چقدر شانس آوردم که کاپشن قدیمی‌ام را با خودم برداشته‌ام. با اینکه تازه اول اکتبر است، هوا به‌شدت سوز دارد، ولی دلیل یخ‌زدن من فقط این نیست. دست‌هایم را در داخل جیب‌های کاپشنم فرو می‌برم و در همان حال که سعی می‌کنم قیافهٔ دوستانه‌ای به خود بگیرم، به صحبت‌های مدیر کشتارگاه گوش کنم که برای من توضیح می‌دهد بر خلاف سابق، دام‌های زنده معاینه نمی‌شوند، فقط نگاهی به آن‌ها انداخته می‌شود. ۷۰۰ تا خوک در روز، چطور می‌شود همهٔ آن‌ها را معاینه کرد؟ او توضیح می‌دهد: «در هر صورت، اینجا حیوان مریضی نمی‌آرن. اگه حیوان مریضی بیارن، فوراً پس می‌فرستیم و فروشنده باید جریمهٔ سنگینی بپردازه. یه بار که این کارو کردیم، دیگه تکرار نمی‌کنند.»

من برحسب وظیفه سرم را به‌علامت تأیید تکان می‌دهم. تحمل کن، فقط تحمل کن، تو باید این شش هفته را طاقت بیاوری. از او می‌پرسم چه اتفاقی برای خوک‌های مریض می‌افتد؟ «اون‌ها به کشتارگاه مخصوص فرستاده می‌شن.» او در مورد ضوابط و قوانین حمل‌و‌نقل و اینکه امروزه قوانین حقوق حیوانات دقیق‌ترند، توضیح می‌دهد، ولی حتی برزبان‌آوردن عبارت حقوق حیوانات در این محل غم‌انگیز است.

کارآموزی در کشتارگاه - خاطرات کریستیانه ام هاپت، دامپزشکی در آلمان، از دورهٔ کارآموزی‌اش در یک کشتارگاه

اینجا اتفاقات غیر‌قابل‌بیانی می‌افتند که کسی دلش نمی‌خواهد در مورد آن‌ها چیزی بداند.

در همین موقع، یک کامیون دوطبقهٔ مخصوص حمل دام که صدای آه و ناله و جیغ حیوانات از داخل آن به‌گوش می‌رسد، در کنار سکو پارک می‌کند. در تاریکی صبح، به‌سختی می‌توان جزئیات را دید. این منظره، چیزی غیرواقعی در خود دارد و فیلم‌های خبری هولناک از جنگ را جلوی چشمانم تداعی می‌کند، با آن چهره‌های رنگ‌پریده و وحشت‌زده روی سکوها در حالی‌که مردان مسلح آن‌ها را به جلو می‌راندند و ناگهان من در وسط داستان ایستاده‌‌ام. چنین چیزی را فقط می‌‌توان در کابوس‌های وحشتناک دید، کابوس‌هایی که باعث می‌شوند آدم شب غرق عرق از خواب بپرد. در میان مه و سرمای سوزناک و گرگ و میش کثیف این ساختمان شیطانی وصف‌ناپذیر، این سازهٔ مسطح و گمنام از بتن و فولاد و کاشی‌های سفید در انتهای جنگل یخ‌زده، اینجا اتفاقات غیر‌قابل‌بیانی می‌افتند که کسی دلش نمی‌خواهد در مورد آن‌ها چیزی بداند.

جیغ‌ها اولین صداهایی‌اند که من هر روز صبح به‌محض ورود به اینجا می‌شنوم، جایی که باید شش هفته کارآموزی اجباری را در آن بگذرانم و تن‌ندادن به آن، به‌معنای ازدست‌رفتن پنج سال تحصیل و بربادرفتن آرزوهای آیندهٔ من است. به‌محض پیاده‌شدن از اتوبوس، صدای جیغ‌ خوک‌ها از دور به‌گوش می‌رسد. شش هفتهٔ تمام این جیغ‌ها در گوش‌های من زنگ خواهد زد، ساعت به ساعت، بی‌وقفه. تحمل کن. برای تو زمانی این تمام می‌شود، اما برای حیوانات، هرگز.

ولی همه‌چیز در من، هر ذره و هر فکری می‌خواهد از اینجا فرار کند، می‌خواهد انقلاب کند، هر ذرهٔ من پر از وحشت است و علم به این ناتوانی: اجبار به دیدن و ناتوانی از انجام کاری در برابر آن و آن‌ها تو را مجبور خواهند کرد همکاری کنی و به خون آغشته شوی.

چیزی از پشت به کاسهٔ زانوی من می‌خورد. به عقب برمی‌گردم و چشمانم با یک جفت چشم آبی تلاقی می‌کند.

یک حیاط خالی، تعدادی ماشین مجهز به یخچال در حالی‌که جنازه‌های نصف‌شدهٔ خوک‌ها به قلاب‌های آن‌ها آویزان‌اند و درهای نورانی. اینجا همه‌چیز به‌طور وحشتناکی تمیز است. این درِ جلو است. من دنبال درِ ورودی‌ام که در کنار ساختمان است. دو ماشین حمل دام در حالی‌که نور زرد خود را روشن کرده‌اند، از کنار من می‌گذرند. از دور، نور کم‌رنگ یک پنجره، راه را به من نشان می‌دهد. چند پله، و داخل می‌شوم. اینجا همه‌جا با کاشی‌های سفید پوشانده شده است. هیچ‌کس نیست. یک راهروی سفید، و به رختکن بانوان می‌رسم. ساعت تقریباً هفت صبح است. لباس‌هایم را عوض می‌کنم: سفید، سفید و سفید. کلاه محافظی که از دوستانم قرض کرده‌ام، روی موهای لَختم به جلو و عقب می‌لغزد. گالوش‌ها خیلی بزرگ‌اند. دوباره وارد راهرو می‌شوم و چیزی نمانده با دامپزشکی تصادف کنم. چه آشنایی عجیبی. «من کارآموز جدیدم.» در مورد ضوابط توضیح می‌دهد. «یه چیز گرم بپوشین، پیش مدیر برین و گواهی سلامت خودتونو بهش بدین. دکتر فلانی به شما می‌گه از کجا شروع کنین.»

مدیر، مردی خوش‌مشرب است و از خاطرات خوش گذشته می‌گوید، وقتی اینجا هنوز یک کشتارگاه خصوصی نبود، ولی متأسفانه این مکالمه هم تمام می‌شود و او تصمیم می‌گیرد شخصاً کشتارگاه را به من نشان بدهد و به‌روی سکو می‌رویم. در طرف راست، جعبه‌های بتنی با میله‌های آهنی قرار دارند. تعدادی از جعبه‌ها با خوک‌ها پر شده‌اند. «ما اینجا ساعت پنج صبح شروع می‌کنیم.» اینجا و آنجا خوک‌ها با سر به همدیگر می‌خورند یا با هم دعوا می‌کنند. چند خوک نر کنجکاو، سرشان را از میله‌ها بیرون آورده‌اند، بعضی‌ها با چشم‌های بامزه و بعضی‌ها مضطرب و گیج. خوک ماده‌ای با شتاب به‌طرف خوک دیگری می‌رود. مدیر چوبی برمی‌دارد و چند بار بر سر او ضربه می‌زند. «اگه این کارو نکنم، گاهی همدیگه رو بدجوری گاز می‌گیرند.»

پایین ما، یک ماشین حمل دام در کنار سکو ایستاده و دریچهٔ چوبی را پایین داده است. خوک‌هایی که در ردیف جلو قرار دارند، از ورود بر روی پل بین ماشین و سکو می‌ترسند و عقب‌عقب می‌روند، ولی یکی از کارگران از پشت، با شلاقی پلاستیکی ضربه‌های محکمی بر پیکر آن‌ها وارد می‌کند. بعداً نباید از دیدن آن‌همه ردّ قرمز بر روی جنازه‌ها تعجب کنم. مدیر می‌گوید: «استفاده از شوک الکتریکی برای خوک‌ها ممنوعه.»

چند خوک، نامطمئن و لرزان بر روی پلِ بین کامیون و سکو قدم می‌گذارند و بقیه دنبالشان می‌آیند. پای یکی از خوک‌ها به داخل فضای خالی بین دریچه و سکو می‌لغزد، دوباره بالا می‌آید و لنگان به‌راه خود ادامه می‌دهد. آن‌ها به‌داخل جعبه‌ای که هنوز خالی است، هدایت می‌شوند. وقتی به پیچی می‌رسند، خوک‌های ردیف جلو از شدت ترس می‌ایستند، ولی کارگر در حال فحش‌دادن، خوک‌های ردیف پشتی را کتک می‌زند و آن‌ها وحشت‌زده سعی می‌کنند از روی خوک‌های جلویی بپرند. مدیر، سرش را تکان می‌دهد: «احمق‌ها! واقعاً احمق‌اند. چند بار تا حالا به این‌ها گفتم کتک‌زدن خوک‌های ردیف پشتی نتیجه‌ای نداره.»

کارآموزی در کشتارگاه - خاطرات کریستیانه ام هاپت، دامپزشکی در آلمان، از دورهٔ کارآموزی‌اش در یک کشتارگاه

در همان حال که این نمایش را دنبال می‌کنم و فکر می‌کنم نه این واقعیت ندارد، این باید یک کابوس باشد، مدیر با رانندهٔ کامیون دیگری که همین حالا از راه رسیده و برای خالی‌کردن خوک‌ها آماده می‌شود، سلام و احوالپرسی می‌کند. دلیل این را که خوک‌های این کامیون سریع‌تر خارج می‌شوند، ولی صدای جیغ‌هایشان بلندتر از کامیون قبلی است، تازه وقتی متوجه می‌شوم که چشمم به کارگر دوم می‌افتد که با یک دستگاه شوک الکتریکی به‌هر حیوانی که به‌اندازهٔ کافی سریع نیست، شوک می‌زند. من اول به مرد و بعد به مدیر خیره می‌شوم. مدیر سرش را تکان می‌دهد و خطاب به مرد می‌گوید: «حتماً می‌دونین که استفاده از شوک الکتریکی برای خوک‌ها ممنوعه.» مرد با ناباوری نگاهی به ما می‌اندازد و دستگاه را داخل جیبش می‌گذارد.

چیزی از پشت به کاسهٔ زانوی من می‌خورد. به عقب برمی‌گردم و چشمانم با یک جفت چشم آبی تلاقی می‌کند. خیلی از حیوان‌دوستان را دیده‌ام که از چشم‌های پرروح گربه‌ها یا نگاه پر از وفای سگ‌ها می‌گویند، ولی چه کسی می‌خواهد از کنجکاوی و بصیرتی که در چشم‌های یک خوک موج می‌زند، حرف بزند؟ به‌زودی، این چشم‌ها را طور دیگری تجربه خواهم کرد؛ در حالی‌که ترس در آن‌ها فریاد می‌زند، در حالی‌که از شدت درد بی‌حرکت مانده‌اند و بعد بدون نگاه، شکسته و از حدقه‌ها خارج شده، روی زمین خونین افتاده‌اند. فکری به تیزی یک چاقو در ذهن من تیر می‌کشد، فکری که در هفته‌های آینده چندصد بار در ذهن من مرتب تکرار خواهد شد: گوشت‌خوردن یک جنایت است، یک جنایت… 

مدیر مرا به‌طرف کشتارگاه می‌برد و از اتاق استراحت شروع می‌کند؛ پنجره‌ای باز به‌طرف سالن جنازه‌ها و نقاله‌ای که پیکرهای نصف‌شده و خونین خوک‌ها روی آن در حرکت‌اند، بدون پایان… دو نفر از کارکنان، بدون توجه به آنچه در سالن اتفاق می‌افتد، دارند صبحانه می‌خورند: ساندویچ سوسیس. لباس‌های سفید هر دو خون‌آلود است و زیر گالوش یکی از آن‌ها تکهٔ کوچکی گوشت چسبیده است. اینجا صداهای حیوانات کمی خفه‌تر به‌گوش می‌رسند، صداهایی که هنگام بازدید از سالن کرکننده می‌شوند.

وقتی وارد سالن می‌شویم، یک‌باره همه‌چیز با هم به‌طرف من هجوم می‌آورد. صدای تق‌تق و چلق‌چلوق ماشین‌آلات، بوی تهوع‌آور موها و پوست سوخته، جنازه‌هایی که از ستون فقرات نصف می‌شوند، پیکرهای نصف‌شدهٔ آویزان بدون چشم و با ماهیچه‌های لرزان. تکه‌های گوشت و اندام‌هایی که چلپ‌کنان در کانال پر از خون می‌افتند، طوری که مایع تهوع‌آور داخل آن به‌اطراف می‌پاشد. تکه‌های کوچک پرچرب گوشت روی زمین، که باعث می‌شوند آدم سُر بخورد. آدم‌هایی با لباس‌های سفید که از روی آن‌ها خون می‌چکد. زیر کلاه‌های محافظ یا کلاه‌های نقاب‌دار، چهره‌هایی که آدم همه‌جا می‌بیند: در مترو، در سینما، در سوپرمارکت. آدم انتظار دارد زیر این کلاه‌ها چهرهٔ یک هیولا را ببیند، ولی این چهرهٔ همان پیرمرد مهربان است، همان مرد جوان زمخت در خیابان، همان مرد مرتب داخل بانک. همه با خوش‌رویی به من سلام می‌کنند. مدیر، سالن کشتار گاوها را به من نشان می‌دهد که امروز خالی است. «سه‌شنبه‌ها نوبت گاوهاست.» او مرا به خانمی می‌سپارد و می‌رود چون کار دارد. «می‌تونین خودتون برین سالن کشتارو ببینین.» سه هفته طول می‌کشد تا من جرئت بازدید از سالن کشتار را پیدا کنم.

کارآموزی در کشتارگاه - خاطرات کریستیانه ام هاپت، دامپزشکی در آلمان، از دورهٔ کارآموزی‌اش در یک کشتارگاه

به‌مرور زمان، من به مهره‌ای کوچک در این ماشین وحشتناک مرگ تبدیل می‌شوم.

روز اول، به من مهلت می‌دهند تا به‌آرامی شروع کنم. در اتاق کوچکی کنار اتاق استراحت می‌نشینم و ساعت‌ها تکه‌های کوچک گوشت را از داخل سطل پر از نمونه‌های آزمایشی بر می‌دارم تا آزمایش کنم. سطل، مرتب توسط دست‌های خونین از سالن کشتارگاه پر می‌شود. هر تکه، نمونه‌ای از یک حیوان است. برای آزمایش تریشینلا (نوعی انگل) گوشت‌ها خرد می‌شوند، به‌داخل اسید هیدروکلریک انداخته می‌شوند و پخته می‌شوند. تریشینلا وجود ندارد، ولی قانون می‌گوید باید آزمایش کرد.

روز بعد، خود من هم جزئی از ماشین غول‌آسای شقه‌کردن می‌شوم. «اینجا، بقیهٔ لوزه و استخوان فک رو جدا کنین. گاهی سُم کاملاً جدا نشده، اون رو هم جدا کنین.»

و من شروع به بریدن می‌کنم، باید سریع باشم چون جنازه‌ها روی نقاله در حرکت‌اند و این تمامی ندارد. کارکنان دیگر، بقیهٔ قسمت‌ها را جدا می‌کنند. وقتی همکار بغلی با شتاب، تکه‌ای را در کانال می‌اندازد یا وقتی خون زیادی در کانال جمع می‌شود، این مایع تا صورت من می‌پاشد. سعی می‌کنم به‌طرف دیگر بروم، ولی آن‌طرف ارّه‌ای مجهز به آب‌پاش، تکه‌های بزرگ اجساد را می‌بُرَد. غیرممکن است که اینجا بایستی و تا مغز استخوان خیس نشوی. دندان‌هایم را به‌هم فشار‌‌ می‌دهم، باید عجله کنم، وقتی برای فکرکردن به وحشت این مکان وجود ندارد، مخصوصاً اگر قرار باشد مراقب باشم که انگشت‌هایم را نبرم.

روز بعد، از دانشجویی که قبلاً دورهٔ کارآموزی را گذرانده است، یک جفت دستکش محافظ در برابر چاقو قرض می‌گیرم و دیگر، خوک‌هایی را که از روبروی من رد می‌شوند، نمی‌شمارم. دیگر دستکش پلاستیکی هم نمی‌پوشم. اگرچه لمس‌کردن اجساد گرم با دست خالی چندش‌آور است، ولی از آنجا که آدم تا شانه‌ها در خون و مایعات بدن غلت می‌خورد، در هر صورت این ترکیب چسبنده از مایعات بدن حیوانات وارد دستکش‌ها می‌شود. این‌همه تلاش برای ساختن فیلم‌های وحشتناک برای چیست، وقتی اینجا وجود دارد؟

چاقو خیلی زود کند می‌شود. پیرمرد مهربان که زمانی ناظر گوشت بوده، با اشاره به من می‌گوید: «بدین به من. من براتون تیزش می‌کنم.» وقتی با چاقوی تیزکرده برمی‌گردد، کمی از این‌طرف و آن‌طرف حرف می‌زند، با من شوخی می‌کند و بعد سر کارش برمی‌گردد. او بعدها هم مرا زیر پر و بال خود می‌گیرد و سعی می‌کند کار در کنار نقاله را برای من راحت‌تر کند.

به من می‌گوید: «تو از چیزی که اینجا اتفاق می‌افته خوشت نمی‌آد. من این رو می‌بینم، ولی باید طاقت بیاری.»

به‌نظر من او نامهربان نمی‌آید. او تمام تلاشش را می‌کند که اینجا برای من قابل‌تحمل‌تر باشد. حتی بقیه هم سعی می‌کنند به من کمک کنند. بله آن‌ها دربارهٔ کارآموزهایی که همگی قبل از من ابتدا در حالت شوک و سپس با دندان‌های فشرده روی هم سعی کرده‌اند دورهٔ کارآموزی‌شان را بگذرانند، شوخی می‌کنند، ولی نیّت بدی ندارند و هرگز کارآموزها را اذیت نمی‌کنند. غیر از چند استثنا، بقیهٔ کارکنان اینجا «بی‌رحم» به‌نظر نمی‌رسند. آن‌ها فقط کرخ‌اند، همان‌طور که من با گذشت زمان کرخ می‌شوم. این مکانیزمی برای محافظت از خود است. در غیر این‌صورت، آدم نمی‌تواند اینجا تاب بیاورد. نه، «بی‌رحم» کسانی‌اند که سفارش این قتل‌عام روزانه را می‌دهند، کسانی که فقط برای ارضای هوس خود به گوشت، یک زندگی فلاکت‌بار و پایانی بس فلاکت‌بارتر را برای حیوانات رقم زده‌اند و کاری تحقیرآمیز و خشن را به انسان‌های دیگر تحمیل کرده‌اند.

به‌مرور زمان، من به مهره‌ای کوچک در این ماشین وحشتناک مرگ تبدیل می‌شوم. در ساعاتی که نمی‌خواهند به‌پایان برسند، زمانی فرا می‌رسد که حرکات دست، مکانیکی و دردآور می‌شوند.

روز دوم یا سوم، وقتی می‌بینم خوک‌های خون‌ریزی‌کرده و ارّه‌شده هنوز تکان می‌خورند یا دُمشان می‌جنبد، قدرت حرکت ندارم. داد می‌زنم: «اون‌ها… اون‌ها هنوز تکون می‌خورند… » با اینکه می‌دانم این حرکات فقط حرکات عصبی‌اند. دامپزشک مسئول، نیشخندی می‌زند و می‌گوید: «اوه، یک نفر کارشو درست انجام نداده، این هنوز درست نمرده!» این حرکات عصبی در خوک‌های ارّه‌شده در سرتاسر نقاله همه‌جا به‌چشم می‌خورند. یک تونل وحشت. دیدن این صحنه مرا تا مغز استخوان منجمد می‌کند.

بعداً او را دیدم وقتی تکه‌شده و روی نقاله به من رسید. ماهیچهٔ پای او از هر دو طرف پاره بود. خوک شمارهٔ ۵۳۰ در آن روز.

در خانه، روی تخت دراز می‌کشم و به سقف چشم می‌دوزم. ساعت‌ها. هر روز. اطرافیانم از دستم کلافه شده‌اند. «این‌قدر سرد نباش. لبخند بزن. خودت می‌خواستی دامپزشک بشی.» من می‌خواستم پزشک حیوانات بشوم، نه جلاد حیوانات. دیگر نمی‌توانم. این حرف‌های لعنتی. این بی‌تفاوتی. این ناگزیردانستنِ کشتار. می‌خواهم حرف بزنم، باید حرف بزنم. دارم خفه می‌شوم. از خوکی می‌خواهم بگویم که نمی‌توانست حرکت کند و با پاهای عقب بازشده از هم روی کف زمین نشسته بود. اینکه آن‌قدر به او کتک و لگد زدند تا بالاخره او را به‌داخل جعبهٔ اعدام بردند. بعداً او را دیدم وقتی تکه‌شده و روی نقاله به من رسید. ماهیچهٔ پای او از هر دو طرف پاره بود. خوک شمارهٔ ۵۳۰ در آن روز. من هرگز این عدد را فراموش نمی‌کنم. می‌خواهم از روزهای کشتار گاوها بگویم. از آن چشم‌های قهوه‌ای ملایم که پر از ترس‌اند. از فرارها تعریف کنم، از کتک‌ها و فحش‌ها، تا بالاخره حیوان داخل جعبهٔ آهنیِ مخصوص شلیک در سر (برای گیج‌کردن حیوان) قرار می‌گیرد با پنجره‌ای به‌طرف سالن کشتارگاه، جایی که پوست همنوعانش کنده و پیکر آن‌ها تکه‌تکه می‌شود. سپس آن شلیک مرگبار و یک لحظه بعد آن‌ها از یکی از پاهای عقب خود آویزان‌اند و به‌صورت عمودی بالا کشیده می‌شوند در حالی‌که در طرف پایین، سر آن‌ها بریده می‌شود. و حتی بدون سر و در حالی‌که دریای خون سرازیر شده است، بدن آن‌ها همچنان تکان می‌خورد. همچنان پاها به‌هم می‌خورند… می‌خواهم از بوی بد چسبناک وقتی پوست از بدن جدا می‌شود بگویم، از حرکت اتوماتیک‌وار انگشت هنگام بیرون‌آوردن تخم چشم‌ها و گم‌شدن چشم‌ها در سوراخ «زباله‌ها»، از سرسرهٔ آلومینیومی خون‌آلودی که اعضای داخلی جداشده از جنازه‌ها به‌جز جگر، قلب، ریه‌ها و زبان که قابل استفاده‌اند، بر روی آن انداخته می‌شوند و در داخل زباله‌دانی مکنده گم می‌شوند.

کارآموزی در کشتارگاه - خاطرات کریستیانه ام هاپت، دامپزشکی در آلمان، از دورهٔ کارآموزی‌اش در یک کشتارگاه

او با آن چشم‌های فوق‌العاده بزرگ به من نگاه می‌کند و من با چشم خودم می‌بینم که گاوها هم اشک می‌ریزند.

می‌خواهم تعریف کنم که هرازچندگاهی لای این کوه خونین چسبناک، یک رحِم باردار پیدا می‌شود. من جنین گوساله‌های کامل را در همهٔ سنین دیده‌ام، ظریف و لخت با چشم‌های بسته داخل کیسهٔ جنینی‌ای که دیگر نمی‌توانست از آن‌ها محافظت کند. کوچک‌ترین آن‌ها به‌اندازهٔ یک نوزاد گربه بود و با این حال، یک گاو مینیاتور کامل، و بزرگ‌ترین آن‌ها یک جنین بزرگ بود که با مو پوشیده بود، قهوه‌ای و سفید، با مژه‌های بلند ابریشمی، تنها چند هفته مانده به تولد. دامپزشکی که آن روز آنجا بود، به من گفت: «آیا این معجزهٔ طبیعت نیست؟» و رحم را با جنینِ داخل آن توی سطل زبالهٔ مکنده انداخت. حالا دیگر مطمئن‌ام که غیرممکن است خدایی وجود داشته باشد، خدایی که یک نگاه به این پایین نمی‌اندازد و جلوی این‌همه خشونت را که دوباره و دوباره تکرار می‌شود، نمی‌گیرد.

برای آن گاو نحیفی هم که وقتی ساعت هفت صبح به آنجا می‌رسم، منقبض و لرزان در راهروی پهنی که به جعبهٔ مخصوص گیج‌کردن منتهی می‌شود افتاده، خدا یا کس دیگری وجود ندارد تا به او مرگی سریع بدهد. اول باید حیوانات دیگر کشته شوند. وقتی موقع ظهر از آنجا رد می‌شوم او هنوز آنجاست و می‌لرزد. هنوز کسی او را خلاص نکرده است. افسار او را که در گوشتش فرو رفته است، شُل می‌کنم و پیشانیش را نوازش می‌کنم. او با آن چشم‌های فوق‌العاده بزرگ به من نگاه می‌کند و من با چشم خودم می‌بینم که گاوها هم اشک می‌ریزند.

دست‌های من، لباس من، پیش‌بند من و گالوش‌های من آغشته به خون همنوعان او است. من ساعت‌ها کنار نقاله ایستاده‌ام و قلب‌ها و شش‌ها و جگرها را خارج کرده‌ام. قبلاً به من گفته بودند که «با گاوها، کثیف‌کاری بیشتر است.»

این‌ها چیزهایی است که می‌خواهم تعریف کنم، نمی‌خواهم آن‌ها را به‌تنهایی به‌دوش بکشم، ولی کسی نمی‌خواهد آن‌ها را بشنود. نه اینکه به‌اندازهٔ کافی این جمله را نشنیده‌ام «توی کشتارگاه چطوره؟ من که نمی‌تونستم این کارو بکنم!» من ناخن‌هایم را در کف دستانم فرو می‌برم تا به‌صورت این آدم‌ها سیلی نزنم یا گوشی تلفن را از پنجره به بیرون پرتاب نکنم. می‌خواهم فریاد بکشم، ولی خیلی وقت است تمام چیزهایی که هر روز می‌بینم، هر صدایی را در گلویم خفه کرده است. هیچ‌کس نپرسیده آیا من واقعاً می‌توانم این کار را انجام دهم. واکنش‌های سرسری بدترند. «بله خیلی وحشتناکه، ما که کم گوشت می‌خوریم.» بعضی‌ها هم می‌گویند «تو باید طاقت بیاری، به‌زودی پشت سر گذاشتی‌ش.» این برای من، یکی از بدترین، ظالمانه‌ترین و خودخواهانه‌ترین حرف‌هاست، چون قتل‌عام ادامه دارد، هر روز فکر می‌کنم هیچ‌کس نمی‌فهمد که مشکل من خیلی بیشتر از آنکه گذراندن این شش هفته باشد، این است که این قتل‌عام میلیونی وحشتناک اتفاق می‌افتد و تمام کسانی که گوشت می‌خورند، مسبّب آن‌اند. صحبت‌های کسانی که می‌گویند حیوانات را دوست دارند، ولی گوشت می‌خورند، برایم حتی غیرقابل‌‌هضم‌تر از گذشته است.

جملهٔ «بس کن. اشتهای من رو کور نکن.» را بیش از یک‌بار شنیده‌ام که به این جمله ختم شده: «تو یه تروریستی؟! هر آدم نرمالی به حرف‌هات می‌خنده.» در چنین لحظاتی، آدم چقدر احساس تنهایی می‌کند. گاهی به جنین گاوی که با خود به منزل آورده‌ام و در فُرمالین انداخته‌ام، نگاه می‌کنم. بگذار «آدم‌های نرمال» بخندند.

اگر می‌خواستم واژهٔ «ترس» را نقاشی کنم، خوک‌هایی را نقاشی می‌کردم که به این سلول‌ها آورده شده‌اند و در پشت سرشان بسته شده است. چشم‌های آن‌ها را نقاشی می‌کردم، چشم‌هایی که هرگز فراموش نخواهم کرد. چشم‌هایی که هر کسی که هوس گوشت می‌‌کند، باید در آن‌ها نگاه کند.

وقتی آدم با این‌همه مرگ خشونت‌بار احاطه شده است، همه‌چیز برایش ناملموس می‌شود و زندگی خود آدم بی‌نهایت بی‌معنا به‌نظر می‌رسد. زمانی فرا می‌رسد که آدم به خوک‌های تکه‌شده نگاه می‌کند و از خود می‌پرسد: اگر این‌ها آدم بودند، فرقی می‌کرد؟ پیکر قرمز خوک‌ها، آدم را به‌یاد پیکرهای سوخته در سواحل تفریحی آفتابی می‌‌اندازد و جیغ‌های بی‌پایان خوک‌ها هنگام احساس نزدیک‌شدن به مرگ، می‌توانست صدای جیغ زنان و بچه‌ها در ساحل باشد. ولی این کرخی زیاد دوام نمی‌آورد. باز هم زمانی فرا می‌رسد که فکر می‌کنی این جیغ‌ها باید تمام شوند و امیدواری که مسئول گیج‌کردن حیوانات، سریع کار خود را با شوک الکتریکی (برای گیج‌کردن حیوان) تمام کند تا بالاخره همه‌چیز تمام شود. یکی از دامپزشکان، یک‌بار به من گفت بعضی‌ها بی‌سروصدا می‌میرند در حالی‌که بعضی‌ها آنجا می‌ایستند و کاملاً بی‌دلیل جیغ می‌زنند.

من اینجا با چشم خودم می‌بینم که چطور آن‌ها آنجا می‌‌ایستند و «کاملاً بی‌دلیل» فریاد می‌کشند. بیش از نصف دورهٔ کارآموزی گذشته، وقتی برای اولین بار وارد سالن کشتار می‌شوم، برای آنکه بعداً بتوانم بگویم «من دیده‌ام.» اینجا آخر راهی است که شروعش سکوی پیاده‌کردن حیوانات از کامیون‌ها بود. یک راهروی خالی که به سلول‌های انتظار منتهی می‌شود. هر سلول انتظار، گنجایش ۴ یا ۵ خوک را دارد. اگر می‌خواستم واژهٔ «ترس» را نقاشی کنم، خوک‌هایی را نقاشی می‌کردم که به این سلول‌ها آورده شده‌اند و در پشت سرشان بسته شده است. چشم‌های آن‌ها را نقاشی می‌کردم، چشم‌هایی که هرگز فراموش نخواهم کرد. چشم‌هایی که هر کسی که هوس گوشت می‌‌کند، باید در آن‌ها نگاه کند.

کارآموزی در کشتارگاه - خاطرات کریستیانه ام هاپت، دامپزشکی در آلمان، از دورهٔ کارآموزی‌اش در یک کشتارگاه

با کمک شلنگی پلاستیکی خوک‌ها از هم جدا می‌شوند. هر بار یکی از آن‌ها بر روی جایگاهی که از هر چهار طرف بسته شده، رانده می‌شود. خوک شروع به جیغ‌زدن می‌کند و سعی می‌کند به عقب برگردد و کارگر مربوطه باید با عجله درِ الکتریکی را ببندد. با فشار دکمه‌آی، کف جایگاه با نوعی سورتمهٔ متحرک جایگزین می‌شود که حیوان را به جعبهٔ بعدی منتقل می‌کند. قصابی که در آنجا ایستاده و من اسمش را «فرانکشتاین» گذاشته‌ام، الکترودهای گیج‌کننده را روی سر خوک می‌گذارد. مدیر کشتارگاه قبلاً برای من توضیح داده است که اینجا از گیجی سه نقطه‌ای استفاده می‌شود. درِ پایین باز می‌شود و خوک در حالی که می‌لرزد بر روی سرسرهٔ آغشته به خون قرار می‌گیرد، در حالی‌که پاهایش به‌سرعت وول می‌خورند. اینجا یک قصاب دیگر منتظر است. او چاقو را در گلو فرو می‌کند و موج خون غلیظ به بیرون می‌جهد و پیکر خوک دوباره به‌طرف جلو سُر می‌خورد. چند ثانیه بعد، پای عقب حیوان به زنجیری آهنی بسته می‌شود و به‌صورت عمودی بالا کشیده می‌شود. قصاب، چاقو را پایین می‌گذارد. شیشهٔ نوشابهٔ کولا را از روی زمینی که تا ارتفاع یک سانتیمتر پر ز خون است، بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد.

من جنازهٔ آویزان را که در حال خون‌ریزی است، دنبال می‌کنم. جنازه به «جهنم» وارد می‌شود. این اسمی است که من به این اتاق داده‌ام. این اتاق دیوارهای بلند دارد، سیاه است و پر از بوی بد و آتش است. پس از پشت‌ِسر‌گذاشتن چند پیچ‌وخم آغشته به خون، جسد به کوره‌ای بزرگ می‌رسد. اینجا موها سوزانده می‌شوند. حیوانات از بالا به‌داخل آن انداخته می‌شوند و به‌طرف داخل ماشین کشیده می‌شوند. می‌توان دید که آتش روشن می‌شود و پیکر حیوانات، رقص‌کنان برای چند ثانیه داخل آن به این‌سو و آن‌سو می‌چرخند. آن‌سوی کوره یک میز قرار دارد که بدن حیوانات پس از بیرون‌آمدن از کوره روی آن می‌‌افتد و دو کارگر موهای باقیمانده را می‌کَننَد، چشم‌ها را در می‌‌آورند و سُم‌ها را جدا می‌کنند. این کار فقط یک ثانیه طول می‌کشد. اینجا با شتاب و هماهنگی کار می‌شود. حیوانات دوباره آویزان می‌شوند و با نقاله به اتاق درخشانی برده می‌شوند که مثل یک مشعل طراحی شده است. بویی مشمئز‌کننده به مشام می‌رسد و شعله‌های فراوانی از هر طرف بر روی جنازه می‌تابند. نقاله به حرکت خود ادامه می‌دهد و جنازه‌ها را به سالن بعدی منتقل می‌کند، جایی که من سه هفتهٔ گذشته را در آن گذرانده‌ام. در نقالهٔ بالا اندام‌های بالا خارج می‌شوند: زبان معاینه می‌شود، لوزه‌ها و مری بریده می‌شود، غدد لنفاوی خارج می‌شوند، ریه‌ها به داخل زباله‌دانی انداخته می‌شوند، مجاری ریه‌ها و قلب باز می‌شوند، برای تست «تریشینلا» نمونه‌بردای می‌شود، کیسهٔ صفرا جدا می‌شود و جگر از نظر ابتلا به کرم آزمایش می‌شود. بسیاری از خوک‌ها کرم دارند و جگرشان از توده‌های کرم پر است و باید دور انداخته شود. اندام‌های دیگر مثل معده، روده و دستگاه تناسلی به داخل زباله‌ها انداخته می‌شوند. در نقالهٔ پایین، روی بقیهٔ بدن کار می‌شود: بدن تکه‌تکه می‌شود، مفصل‌ها جدا می‌شوند، مقعد و کلیه‌ها جدا می‌شوند، مغز و مایع نخاعی زدوده می‌شود،… سپس بر روی شانه‌ها، کمر، شکم و ران‌ها مهر زده می‌شود، وزن می‌شود و به سالن یخچال‌ها منتقل می‌شود. حیواناتی که برای مصرف مناسب نیستند، «توقیف موقت» می‌شوند. «مُهرزدن» به کارگرهای کم‌تجربه سپرده می‌شود. بدن‌های نیمه‌گرم در پایان نقاله در ارتفاع بسیار بالا آویزان‌اند و اگر کسی نمی‌خواهد با آن‌ها برخورد کند، باید عجله کند، چون قبل از رسیدن به ترازو پیکرهای نیمه با نیروی خیلی زیاد به‌هم برخورد می‌کنند.

نمی‌خواهم به تعداد دفعاتی فکر کنم که این روزها به ساعت دیواری اتاق استراحت نگاه می‌کنم. بدون شک هیچ ساعتی در دنیا آهسته‌تر از این ساعت پیش نمی‌رود. هر روز ظهر، استراحت کوتاهی داریم. من نفس‌زنان و با عجله به دستشویی می‌روم تا خون‌ها و تکه‌های گوشت را از سر و رویم پاک کنم. فکر می‌کنم این مایعات و بوها برای همیشه به من چسبیده‌اند. می‌خواهم بیرون بروم، فقط بیرون. هرگز نتوانسته‌ام در این محل ذره‌ای غذا بخورم. هر چقدر هم هوا سرد باشد، تا پرچین‌ها جلو می‌روم و به مزارع اطراف و حاشیهٔ جنگل چشم می‌دوزم و کلاغ‌ها را زیر نظر می‌گیرم یا سراغ قنادی کوچکی در مرکز خریدی که در این نزدیکی است، می‌روم و با یک قهوه خودم را گرم می‌کنم. بیست دقیقه بعد باید دوباره سر نقاله باشم. گوشت‌خوردن یک جنایت است. کسی که گوشت می‌خورد دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند دوست من باشد. هرگز. دیگر هرگز. تمام کسانی را که گوشت می‌خورند، باید به اینجا بفرستند، همه باید همه‌چیز را ببینند از اول تا آخر.

۳٬۷۰۰ بار فقط در این یک هفته و فقط در این کشتارگاه. آیا انسان‌بودن به‌معنای خودداری و نه‌گفتن به سفارش یک قتل‌عام نیست؟ آن هم برای یک تکه گوشت؟

من اینجا نیستم چون می‌خواستم دامپزشک بشوم. من اینجا هستم چون مردم می‌خواهند گوشت بخورند و فقط این هم نیست: برای اینکه آن‌ها یک عده ترسو هستند. گوشت استریل بسته‌بندی‌شده در سوپرمارکت دیگر چشمی ندارد که پر از ترسِ مرگ باشد، گوشت بسته‌بندی‌شده در سوپرمارکت دیگر جیغ نمی‌زند. تمام این افراد خود را از دیدن این‌ها معاف می‌کنند. همان‌هایی که می‌گویند «من نمی‌تونستم همچین کاری بکنم!»

یک‌بار دامداری محلی نمونه‌های گوشت خود را برای آزمایش انگل «تریشینلا» پیش ما آورده بود. او پسرش را هم همراه خود آورده بود، شاید ده یا یازده ساله. من می‌دیدم که پسر در حالی‌که دماغ خود را روی شیشهٔ پنجره فشار داده است، به داخل نگاه می‌کند و با خودم فکر کردم: اگر بچه‌ها تمام این حیوانات مرده را می‌دیدند، آیا امید بیشتری به آینده نبود؟ من می‌توانستم صدای پسر را به‌وضوح بشنوم که خطاب به پدر خود فریاد می‌زد «بابا، نگاه کن! باحاله! یه ارهٔ بزرگ.»

شب، برنامهٔ تلویزیونی «پروندهٔ XY» در مورد یک جنایت گزارش می‌کند. قتل دختری جوان که کشته و تکه‌تکه شده است و از انزجار و ناباوری مردم دربارهٔ این جنایت می‌گوید. بی‌اختیار می‌گویم «چنین چیزی را من ۳٬۷۰۰ بار فقط در این هفته دیده‌ام.» حالا دیگر من نه تنها تروریست‌ام، بلکه از نظر روانی هم مشکل دارم، چون نه فقط قتل یک انسان بلکه قتل تمام این حیوانات را هم وحشتناک و منزجرکننده می‌دانم. ۳٬۷۰۰ بار فقط در این یک هفته و فقط در این کشتارگاه. آیا انسان‌بودن به‌معنای خودداری و نه‌گفتن به سفارش یک قتل‌عام نیست؟ آن هم برای یک تکه گوشت؟ چه دنیای عجیبی. شاید آن گوساله‌هایی که در رحم مادر خود مردند، از دست ما آدم‌ها نجات پیدا کردند.

جهنم زیر پای ماست و این جهنم هزاران بار بدتر و بزرگ‌تر از چیزی است که فکر می‌کنیم، جهنمی که هر روز برپاست. ولی کاری هست که هر کدام از ما می‌توانیم انجام دهیم: بگوییم نه. نه، نه و دوباره نه!

بالاخره روز آخر از این روزها که قصد تمام‌شدن نداشتند، فرا می‌رسد. من گواهی پایان دورهٔ کارآموزی را در دست دارم، تکه‌ای کاغذ که گران‌تر از هر چیز دیگری در زندگی برایم تمام شده است. در پشت سرم بسته می‌شود. آفتاب بی‌جان نوامبر بر صورت من و حیاط خالی کشتارگاه می‌تابد. در حالی‌که از خیابان رد می‌شوم، یک کامیون دوطبقهٔ حمل دام را می‌بینم که به‌طرف در ورودی کشتارگاه می‌رود. خوک‌ها در هر دو طبقه، تنگِ هم.

به پشت سرم نگاه نمی‌کنم. می‌خواهم فراموش کنم تا بتوانم به زندگی‌ام ادامه دهم. مبارزه‌کردن را به دیگران واگذار می‌کنم. اینجا تمام نیرو، اراده و میل به زندگی را از من گرفته است و به‌جای آن، به من احساس گناه و غمی فلج‌کننده داده است. جهنم زیر پای ماست و این جهنم، هزاران بار بدتر و بزرگ‌تر از چیزی است که فکر می‌کنیم، جهنمی که هر روز برپاست.

ولی کاری هست که هر کدام از ما می‌توانیم انجام دهیم: بگوییم نه.

نه، نه و دوباره نه!


*این متن، از خاطرات خانم «Christiane M. Haupt»، دامپزشکی در آلمان، از دورهٔ کارآموزی‌اش در یک کشتارگاه است.

ارسال دیدگاه