داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
سرم را رو به آسمان میکنم تا قطرههای باران صورتم را تَر کنند. باران خوبی میبارد. با خودم فکر میکنم کاش این باران آلودگی و سیاهی این چند روز را بشوید و ببرد. این چند روز هوای تهران نفسکشیدن را سخت کرده بود. گلویم میسوخت. سرویس بعدی نوبت من است. زنی جوان که از دفتر مهاجرتی میآید. پالتو و چکمههای شیکی پوشیده. او هم سرش را رو به آسمان بلند میکند و میگوید چه هوای خوبی! حالا میشود نفس کشید. سوار میشویم و بهسمت چیتگر حرکت میکنیم. کمی حرف میزنیم. از آب و هوا. گرانی. همان حرفهای متداول که بین آدمها ردوبدل میشود.
وقتی میگوید پسری ۳۰ ساله دارد، تعجب میکنم. با خنده میپرسد: «چند ساله بهنظر میآیم؟»
جواب میدهم نهایتاً ۴۰ ساله. واقعاً هم راست میگویم و هیچ اغراقی در کار نیست. وقتی میگوید ۵۳ ساله است تعجب میکنم و میگویم: «راز جوانماندنتان را به من هم بگویید.» با لبخند جواب میدهد: «مراقبت از پوست، گیاهخواری، یوگا»
پوستش واقعاً میدرخشد. اینکه آدم ۱۳ سال از سن واقعیاش جوانتر بهنظر برسد، موهبتی است. میپرسم او هم دارد میرود؟
با کمی مکث جواب میدهد: «راستش برای من حدود ۲۳ سال زمان بُرد تا تصمیم بگیرم. از ۳۰ سالگی به رفتن فکر میکردم. چون عاشق تجربهگرایی و زندگی در یک فرهنگ و جغرافیای دیگر هستم. همسر سابقم قبول نکرد. خب قوانین اینجا هم که مشخص است. زن بدون اجازهٔ شوهر نمیتواند آب بخورد. بهشدت وابسته بود. نه تنها به ایران یا تهران، بلکه به محلهای هم که در آن زندگی میکردیم، وابسته بود. هیچ تغییری را نمیتوانست قبول کند. آن زمان خیلی ناراحت شدم. از اینکه یک نفر دیگر دارد برای زندگیام تصمیم میگیرد، خیلی افسرده شدم و یکی از دوستانم پیشنهاد داد بروم کلاس یوگا. در کلاس یوگا با گیاهخواری آشنا شدم و مسیر زندگیام کلاً تغییر کرد. سه سال بعد از همسرم جدا شدم، چون دنیای ما خیلی با هم تفاوت داشت. به باورها و ارزشهایم احترام نمیگذاشت. گیاهخواریام را مسخره میکرد. حضانت پسرم را گرفتم و جدا شدم. در سن ۳۵ سالگی تصمیم گرفتم از ایران بروم. بهشکل معجزهوار شرایطی برایم پیش آمد که بروم سوئد. پسرم آنموقع نوجوان بود، به پدر و مادر من هم بهشدت وابسته. پایش را توی یک کفش کرد و گفت نمیآیم که نمیآیم. از هر دری وارد شدم، قبول نکرد. گفت بدون پدر و مادر من هیچجا نمیرود. همان روزها مادرم گفت برو. احساساتی نشو. آنجا که جاگیر شدی پسرت هم خواهد آمد. اما دلم نیامد. نتوانستم. پدرش ازدواج کرده بود و اگر من هم تنهایش میگذاشتم، چه بر سرش میآمد؟ خود را رهاشده حس میکرد. پس ماندم و نرفتم. اگر رفته بودم، حالا دیگر جا افتاده بودم و زندگیام آنجا سر و سامان گرفته بود. بارها از خودم میپرسم آیا کار درستی کردم؟ نباید بهزور هم که شده و بهخاطر آیندهاش او را متقاعد میکردم؟»
این سؤالی است که شاید هر پدر یا مادری از خود بپرسد. من واقعاً نمیدانم باید چه جوابی بدهم. راستش فکر میکنم آدمی که بچه ندارد، نمیتواند در این مورد نظر دهد. اما این را میدانم آیندهای که پدر و مادرها فکر میکنند برای بچه خوب است، با آنچه خودش میخواهد در اغلب موارد زمین تا آسمان فرق دارد. یادم افتاد به موردی که یکسال پیش سوار ماشینم شدند و داستانش را برایتان نوشتم. مادر بهزور داشت دخترش را میفرستاد خارج در حالیکه دختر نمیخواست برود. دخترخالهٔ خودم هم بهاجبار خالهام و با چشم گریان از ایران رفت. خالهام همیشه با افتخار میگوید که آن سختگیری بهنفع دخترش بوده است.
ادامه میدهد: «پسرم سال گذشته ازدواج کرد. حالا سر خانه و زندگی خودش است و من تصمیم گرفتم آرزوی رفتنام را عملی کنم. اما راستش در این سن ترس دارم. توی این مدت از خیلیها سؤال پرسیدم که آیا سن در مهاجرت تأثیر دارد. بیشتر جوابهایی که گرفتهام مثبت بوده. هر چه سن آدم بالاتر میرود، سازگاری هم سختتر میشود. راستش گاهی اوقات از دست پسرم خیلی عصبانی میشوم. به خودم میگویم او حالا سر زندگیاش است و من آن فرصت را برای خودم سوزاندم. آن فرصتی که برایم مهیا شد واقعاً معجزه بود. دوستی در سوئد داشتم که مسئول امور پناهندهها بود. گفت پسرت را بردار و بیا. خیلی زود کارتان را درست میکنم. خانه و حقوق هم بهت میدهند. هر روز به من تلفن میزد و میگفت با رابطی که در ایران داشت تماس بگیرم و زودتر راهی شوم. پسرم زیر بار نمیرفت. بدقلقی میکرد. میگفت وقتی خواستی از پدرم جدا شوی، نظر مرا نپرسیدی و کار خودت را کردی. حالا هم میخواهی بهزور مرا از پدربزرگ و مادربزرگ و دوستانم جدا کنی. دو ماه بعد دوستم در تصادفی فوت کرد و من فرصتم را از دست دادم. به پشتگرمی او میخواستم بروم. میدانم کار درستی نیست، اما خیلی وقتها پسرم را سرزنش میکنم. میگویم تو فرصت مرا سوزاندی. تو جوانی و حالا حالاها وقت داری. اما من دیگر نمیتوانم برنامهریزی داشته باشم. جواب میدهد مامان من که گفتم برو. چرا نرفتی؟ بدون من میرفتی. به من میگوید که امیدوار است ببخشمش، چرا که حس میکند فرزند خوبی نبوده و فرصت مرا برای زندگی بهتر حرام کرده. وقتی اینطور میگوید، شرمنده میشوم. فرزندم برایم بهترین است و خواهد ماند. میگویم مگر میشد بروم؟ خودت بچهدار میشوی و میفهمی که عزیزتر از بچه برای آدم نیست. میگوید خب اگر بهخاطر عشقت به من ماندی، اینقدر سرم منت نگذار. نمیفهمد که جوانیام را از دست دادهام. جوانی بزرگترین گنجی است که هر کس میتواند داشته باشد. قدرش را بدانید.»
میگویم: «هنوز هم جواناید. ۵۳ سال که سنی نیست. والا صورتتان از من جوانتر است. جوانی که به سن شناسنامه نیست. هنوز هم فرصت زیادی دارید تا رؤیاهایتان را عملی کنید. این کار را انجام دهید تا حسرت نخورید. چند سال دیگر در حالی که روی صندلی راحتی نشستهاید و مشغول بافتن شالی برای نوهتان هستید، مطمئناً دوست ندارید یاد گذشته بیفتید و با حسرت با خود بگویید ای کاش این کار را انجام داده بودم. شما با نگاه به گذشته با خود میگویید که بهتر بود از فلان فرصتها استفاده میکردم. مثل همانی که دوستتان برایتان مهیا کرد. هنوز وقتش را دارید که از هر روز نهایت استفاده را ببرید و کارهایی را که دوست دارید، انجام دهید. جرئت کنید و گام اول را بردارید و تا هنوز شور و نشاطتان را از دست ندادهاید و گرفتار صدها و شاید هزاران حسرت نشدهاید، زندگی را شروع کنید.»
جواب میدهد: «هر چقدر هم که ظاهر آدم جوان بهنظر برسد، کیفیت یک احوالاتی در آدم ربط مستقیم دارد به سن شناسنامه. مثلاً تا همین پنج سال پیش من فقط دنبال هیجان بودم. اما حالا از زندگی فقط و فقط آرامش میخواهم. البته نه اینکه هیجان نخواهم. اما نه طوریکه چند سال پیش میخواستم. خودتان هم میدانید ایران جایی نیست که آدم بتواند به آرامش برسد. من سالهاست یوگا کار میکنم. درونم را تا حد زیادی آرام کردهام. اما بهمحض اینکه پایم را از خانه بیرون میگذارم و با جهان بیرون مواجه میشوم، آرامشم بههم میریزد. میدانم همهجای دنیا بیرون از خانه تنش هست، اما اینجا چند برابر است. چند وقت پیش به یکی از دوستانم که سالهاست کانادا زندگی میکند، گفتم سن در مهاجرت چقدر تأثیر دارد. جواب داد بستگی دارد. اگر بخواهی خودت را برداری و بروی، سن هیچ تأثیری ندارد. اما اگر بخواهی اینجا چیزی را از صفر بسازی، تأثیر دارد. این حرفش مرا خیلی به فکر فرو برد. دیدم من دیگر نمیخواهم آنجا چیزی را از صفر بسازم. فقط میخواهم خودم را بردارم و بروم. پسرم حالا کنار همسرش خوشحال است. نمیدانم آنجا بروم به آرامشی که میخواهم میرسم یا نه! اما برایم مهم این است که به یکی از بزرگترین رؤیاهای زندگیام تحقق ببخشم. اینکه تجربه کنم. شاید با خودتان بگویید اینها که با آرامش منافات دارد. اما یک بخش از آرامش من با تحقق رؤیاهایم بهدست میآید. رؤیاهای ما، بخشی از روح و جوهرهٔ ما هستند که ما را به تکامل میرسانند؛ در واقع با تحقق هر رؤیایی که داریم، روح ما یک مرحله از تکامل خود را طی میکند. راه سختی است و من تازه قدم اول را برداشتهام. اما حس میکنم این را به خودم بدهکارم.»
میگویم: «شک ندارم حتماً به آن خواهید رسید. شاید سختی راه بعد از مدتی شما را سرد کند و خیال دردستگرفتن رؤیا را از سرتان بیرون کند؛ اما با خواندن داستان موفقیت رؤیابافهای دیگر میتوانید جلوی چنین اتفاقی را بگیرید. وقتی بدانید که دیگران هم مثل شما از راه پرپیچوخمی عبور کردهاند و سرانجام به خواستهشان رسیدهاند، دلتان گرم میشود. بهقول آن نویسندهٔ عارف «هنگامی که آرزوی چیزی را دارید، سراسر کیهان همدست میشوند تا بتوانید این آرزو را تحقق بخشید.»