امید بهمنپور – ونکوور
در مجموعهداستانهای کوتاه «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. میتواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زندهاش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آیندهای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن بهجا نمانده باشد. راوی این داستانها صرفاً یک شبح ادراک است.
«در تلاقی هستی و نیستی، نیستی است که همیشه پیروز است.»
از دل تاریک خاک، چشمهای جوشید. چشمه قُلقُلکنان خاک اطرافش را در بر میگرفت و پیش میرفت. وقتی به مانعی میرسید، بهآرامی و پیوسته، از آن بالا میرفت تا در نهایت، آن بلندی را در خود غرق کند.
چشمه، آب زلالش را بیحساب، به هر جا و هر که میرسید، هدیه میداد. چشمه در مسیرش به چالهای رسید. آنقدر در آن جاری شد تا چاله دیگر تاب نیاورد و لبریز شد. چشمه، چاله را از آن خود کرد و چاله تبدیل به برکهای روان شد.
برکه در مسیرش به گودالی رسید. گودال درهای بیانتها بود؛ کوهی از نداشتهها. برکه در عمق دل دره سرازیر شد. چشمه با اشتیاق بهسوی گمشدهاش در عمق گودال شتافت. چشمه چنان روان و آسوده سقوط میکرد که هیچ ترس و تردیدی از سختی راه، و حتی از بود و نبود مقصد نداشت. انگار که این مسیر را بارها رفته بود و به تمام پیچوخمهایش آشنا بود.
این آیین چشمه بود که هر کوه و درهای را در آغوش بگیرد و به راهش ادامه دهد. چشمه گم میشد تا پیدا شود، میجویید تا پیدا کند، و میبخشید تا سیراب شود.
چشمه دلِ تشنهٔ گودال را در آغوش میگرفت و بدن خشک و خشنش را لمس میکرد. چشمه سیرابش میکرد تا آن را لبریز از وجودش کند. محبت پاک و زلال مادرانهٔ چشمه نهایتی نداشت، ولی چشمه هر چه تلاش میکرد نمیتوانست به لبهٔ گودال برسد. نیاز و عطش آن کوه وارونه سیری نداشت. کوه وارونه، چشمه را تنها برای خود میخواست و نمیگذاشت که او به سفرش ادامه دهد. چشمه، محصور در گودال شده بود. حیات چشمه در پیوسته جاری و روان بودنش بود. چشمه میبخشید تا در دایرهٔ بخشش باشد. توقف چرخهٔ بخشش، پایان جاودانگیاش بود. گویی مقصد نهایی چشمه، و آخرِ آنهمه جنبوجوش و تلاش و بخشش، مردابشدنش بود؛ مردابی ساکن و بیحرکت.
چشمه متحیر بود که چگونه در گودالی محصور شده بود؟ آب چشمه تمامشدنی نبود. شاید این کوه عدم و نیاز هم مثل چشمه، بیانتها بود که توانسته بینهایتی را، در خود جای دهد.
در تلاقی هستی و نیستی، نیستی است که همیشه پیروز بر هستی است. هر چه باشد عدم و نیستی بهخودیِ خود بیانتهاست و نهایتی ندارد. نیستی همیشه بزرگتر، و ورای هستی است. هستی از دل نیستی بیرون میآید. عدم بهخودیِ خود ازلی است و این بودن است که برای جاودانگی، حرکتی تسلسلوار میخواهد، تا با سفر همیشگیاش، بودنش را در چرخهای دوّار، بیانتها و ابدی کند و هر ابدیتی، برای هر لحظه از بودناش نیازمند بخشیدن است تا بودن به او بخشیده شود. چشمه هم سفر میکرد و مسیر حیات میشد و سیراب میکرد تا سراب نشود، تا زنده بماند، تا بتواند سفر کند.
در دنیای معنا، در دنیایی ورای این دنیا، بینهایت وجود دارد. در این دنیای هستی، این دنیای محصور، هر چیزی حد و انتهایی دارد. گودال هر چقدر هم بزرگ باشد، نهایتی دارد و در نهایت، هر نهایتی، لبریز از بینهایت خواهد شد. آن مهر مادری، در عمق سیریناپذیر خواهش و نیاز جاری شد. دل سخت گودال دیگر تاب نیاورد و نرم شد. چشمه در دل خفتهٔ گودال نفوذ کرد و آن را به تپش آورد. چشمه از درون رگهای خشک و تکیدهٔ دل مرداب شریان زندگی را روان کرد و جریانی از حیات در دل مرداب آغاز شد. از دل تاریک خاک، آب زلال حیات به بیرون تراوش کرد. چشمهای جوشید.
آن گودال عاری از مهر، آن درهٔ نیاز، آبگیری لبریز از حیات و بخشش شد. آن نیستی بیانتها، هستیای بیکرانه شد. گودال خود را برای چشمه مهیا کرده بود. گودال چشمه را در دل خود ماندگار کرده بود و چشمه دل مرداب را از آن خود کرده بود. گودال، آبگیری شد تا ایستگاه و مقصدی باشد برای آغاز و پایان سفرهایی دیگر.
از مهر چشمه، هزاران موجود به دور آبگیر جمع شدند. در کنار آبگیر نهالی رشد کرد و درخت تنومندی شد و درخت، خانهٔ جغد و مار شد. خاک مرده علفزاری شد و در علفزار گلهای وحشی و قاصدک و نرگس رویید. علفزار خانهٔ زنبور و پروانه و عنکبوت شد. کنارهٔ آبگیر، نیزاری شد و نیزار خانهٔ قورباغهها شد. آبگیر خانهٔ ماهیها شد و از بستر آبگیر نیلوفرهای آبی روییدند. نیلوفرها سرهایشان را از آب بیرون آوردند و برگهایشان را روی مرداب پهن کردند و گلهای سفیدشان را به روی آسمان آبی باز کردند.