داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
معمولاً بیشتر مسافرها وقتی سوار ماشین میشوند، ماسکشان را درنمیآورند. علیرغم واکسیناسیون سراسری، هنوز ترس وجود دارد و البته این ترس کاملاً منطقی است. اما او بهمحض سوارشدن به ماشین ماسک و عینک آفتابیاش را درآورد. روسریاش را هم انداخت دور شانههایش و از گرمای هوا، آنهم وسط آبانماه، شکوه کرد.
تصدیق کردم که هوا چند روزی است که گرم شده و به او گفتم:
«ببخشید این را میگویم، اما مجبورم. واقعاً دلم میخواهد بدانید که دارم با ناراحتی این را به شما میگویم. لطفاً روسریتان را بپوشید. دوربینها توی اتوبان یا سطح شهر ضبط میکنند و بعد پلیس امنیت اخلاقی برای من احضاریه میفرستد. ماشین را توقیف میکنند. جریمهٔ سنگین میشوم و هزار مکافات دیگر. همین هفتهٔ پیش برای یکی از همکارانم اتفاق افتاد. پانصد هزار تومان جریمه شده. ماشین هم یک هفته توقیف شده است. همهٔ خیابانها هم که دوربین دارد.»
گفتن آن حرف واقعاً برایم عذابآور بود، اما چارهای نداشتم. مدتی است که برای این مسئله بسیار سختگیری میکنند. با غیظ روسریاش را روی سرش انداخت. دوباره عینک آفتابیاش را زد و گفت:
«خواهش میکنم. درک میکنم. شما هم تقصیری نداری. تقصیر این خرابشده است. همین است که دلم نمیخواهد یک ثانیهٔ دیگر در این مملکت بمانم. همهجا برای آدم بِپّا گذاشتهاند و دوربینها هم برای خودشان یک پا گشت ارشاد شدهاند. دارم لحظهشماری میکنم برای روزی که از این مملکت بروم. رفتم، پشت سرم را هم نگاه نمیکنم. برگردم اینجا که چه بشود. اختیار ظاهرم را هم نداشته باشم؟ این مملکت عوضبشو نیست. همین است که هست. آدم خودش میتواند سرنوشتش را بسازد. اگر اینجا بمانم، نهایتش عاقبتم میشود مثل خواهرم. چهار صباح دیگر باید شوهر کنم. بعد از یکسال بچه بیاورم. بعد از چند وقت بچهٔ دوم. بعد یک روز به خودم میآیم و میبینم چنان در این زندگی مزخرف و روزمره غرق شدهام که دیگر راه نجاتی برایم وجود ندارد. من خودم را خوب میشناسم. اگر به چنین مرحلهای برسم، تاب نمیآورم. میزنم بلایی سر خودم میآورم. پس فقط چارهاش این است که از این خانواده دور شوم و اجازه ندهم سرنوشتی مشابه خودشان برای من رقم بزنند. همین الان خالهخانباجیهای فامیل تا مرا میبینند میپرسند هنوز شوهر نکردهای؟ حتی شنیدهام بعضی آستین بالا زدهاند تا مرا شوهر دهند. انگار زندگی فقط شوهرکردن و بچهآوردن است. تنها راه خلاصی از این افکار پوسیده، رفتن از این مملکت و دورشدن از اینهاست. مملکتی که آدم توی ماشینش هم باید جواب پس بدهد، جای زندگی نیست.»
غُرغُرهایش بهجا بود و بیربط نبود. اما حس کردم مسئله فقط روسری و فرار از روزمرّگی نیست. پشت حرفهایش خشمی بسیار واضح بود که میخورد توی صورت آدم. خیلی زیاد عصبانی بود.
ادامه داد:
«اصلاً یک وقتهایی بهترین کار این است که دور شوی. برای خلاصی از آدمهایی که آزار میدهند، بهتر است آدم برود. اگر از کشورت ناراضی باشی، میتوانی عوضش کنی. اما اگر خانوادهات را دوست نداشته باشی، چاره فقط دورشدن و قطع رابطه است. از دست خانوادهام دارم فرار میکنم. حالم ازشان بههم میخورد. از پدر و مادرم متنفرم. اصلاً از کل خانوادهام متنفرم. هیچ انگیزهای برای ادامهٔ زندگی در کنار خانواده برای من وجود ندارد. از پدرم متنفرم بهخاطر ظلمی که به مادرم کرد و از مادرم بهخاطر منفعلبودنش در برابر ظلم. از خواهرم هم متنفرم چون برای فرار از خانهٔ پدری تن به ازدواجی احمقانه داد. از وقتی یادم است، پدرم همیشه پای منقل بوده و دائماً در پی خوشگذرانی خودش! با اینکه درآمدش خوب بود، ولی با زحمت و منّت خرج ما را میداد. یک عمر دست مادرم جلوی پدرم دراز بود. خواهرم هم که شوهرش پولدار است و چشمش به جیب شوهر. برای همین من درس خواندم و کار کردم تا مجبور نباشم اگر روزی ازدواج کردم، برای هر نیازی دست جلوی شوهر دراز کنم. پدرم مادرم را سالها تحقیر کرده و همچنان تحقیر میکند. مادرم از او متنفر است، ولی ترس هم دارد. مدام به او خدمت میکند و همهٔ تحقیرها را به جان میخرد. همیشه هم استدلالش این است که بهخاطر من و خواهرم این کار را انجام داده و نمیخواسته که ما زیر دست نامادری بزرگ شویم. میگویم مادر الان خیلی بهنفع ما کار کردی؟ در محیطی متشنج بزرگ شدیم. خواهرم که هجدهسالگی شوهر کرد و رفت. گرفتار مردی شد هزار برابر بدتر از پدرمان. مردی هیز. باز پدرم اگر مُفَنگی است، هیز نیست. من هم که درس خواندم و کار کردم. اما حال روحیام بد است و هیچ قرص ضدِافسردگیای درد مرا دوا نمیکند. دلم میخواهد تا جایی که میتوانم از این خانواده دور شوم. پدرم رفتار بدی با مادرم دارد که بهنظرم از ذات بیمار و خرابش است. خانوادگی همه دیوانهاند. از ضعف و زبونی مادرم هم بدم میآید که همیشه کوتاه میآید و هرگز خواستهای ندارد و همیشه تحقیرها و بدرفتاریهای او را بهجان میخرد. همیشه بدترین قسمت غذا را خودش میخورد و بهترینش را جلوی پدرم میگذارد که هرگز از او یک تشکر خشک و خالی هم نکرده است. از آن زنهایی است که توسریخور بهدنیا آمده است. ایثار و فداکاریاش حالبههمزن است. برای همین تصمیم گرفتم از آنها دور شوم تا به آرامش برسم. میدانم که تا از اینجا نروم، آرامش را پیدا نخواهم کرد. راستش از مهاجرت خیلی میترسم. از اینکه اگر بروم آنجا و احساس غربت کنم و نتوانم بمانم، چه میشود. این خانوادهای که من دارم اگر موفق نشوم، روزی هزار بار سرزنشم میکنند. برای همین فعلاً کشوری نزدیک را انتخاب کردهام. میخواهم بروم گرجستان. یکی از دوستانم دو سال پیش رفت و الان خیلی راضی است. میگوید کشور آرامی است. همان چیزی که من دنبالشام. آرامش! چیزی که تمام این سالها از من دریغ شد و باعثش هم این خانواده است. بروم، محال است آدرس بدهم. از همین الان شکمشان را صابون زدهاند که برای تفریح بیایند پیش من. خبر ندارند من دارم از آنها فرار میکنم. بنشینند تا به آنها آدرس بدهم.»
عشق و تنفر، دو سویهٔ بزرگ احساسات انسانی است. آیا میتوان همزمان یک نفر را هم دوست داشت و هم از او متنفر بود؟ چه چیزی باعث میشود یک نفر دوست داشته باشیم؟ یا چه چیزی باعث میشود از شخصی تنفر داشته باشیم. گمانم بدترین حالت ممکن این است که آدم میان این دو گیر کند و خودش نداند آیا دوست دارد یا متنفر است. بدتر از آن زمانی است که آدم هم دوست داشته باشد و هم نفرت بورزد. مرز میان این دو به باریکیِ مو است. از خلال واگویههایی که میکرد، حس میکردم با تمام آن حرفها خانوادهاش را دوست دارد. انگار با رفتنش میخواست آنها را تنبیه کند تا قدر او را بدانند. بارها گفتهام بیشتر مسافرها وقتی با رانندهٔ تاکسی یا آژانس حرف میزنند، انگار دارند برای خودشان حرف میزنند. درددلکردن با غریبهها همیشه راحتتر است. چون احتمال اینکه آدم دوباره با آنها روبهرو شود، یک در هزار است. اینکه مدام تکرار میکرد که میرود و پشت سرش را نگاه نمیکند، گواه این بود که هنوز از تصمیمش مطمئن نیست. میخواست آنقدر با خودش تکرار کند تا شهامت پیدا کند. حق هم داشت. کَندن و رفتن شهامت زیادی میخواهد. به او گفتم تنها کسی نیست که از دست خانوادهاش شاکی است. آدمهای زیادی هستند که شرایطشان مشابه او است. آزارهایی از پدر و مادر دیدهاند که غیرقابلباور است. با احتیاط به او گفتم که دورشدن چارهٔ کار نیست. چون آدم درد و رنجش را هر جای عالم که برود، با خودش میبَرد.
گفت:
«برای همین میگویم میترسم بروم و ببینم اشتباه کردهام. بهخاطر همین کشوری نزدیک را انتخاب کردهام. اینطور کمتر احساس غربت میکنم. باور کنید دیگر نمیتوانم. دیگر تحمل این رفتار پدر و مادرم را ندارم. همهاش میترسم یک روز سرنوشت من هم شبیه مادر و خواهرم شود. خواهرم هم الان درست مثل مادرم شده. شوهرش پول دارد، اما از صبح تا شب پی زنهای دیگر است. خواهرم رنج میکشد. دارد ذرهذره آب میشود. اما سکوت اختیار کرده و با این وضع میسازد. شوهرش هم دلش خوش است که هر چه خواهرم بخواهد برایش فراهم است. مادرم را هم که برایتان گفتم. یک منفعل بهتماممعنا. از صبح تا شب مثل خدمتکارها به پدرم خدمت میکند. حالا اگر از سر عشق بود، باز توجیهی داشت. اما میدانم که از پدرم متنفر است. روزی هزار بار از خدا مرگش را میخواهد. جالب است که حتی در نفرینکردن هم خوار و زبون است. مرگ پدرم را نمیخواهد. مرگ خودش را طلب میکند. من نمیخواهم به چنین سرنوشتی دچار شوم و از طرفی ماندن کنار آنها هم حالم را بدتر میکند. خانهام را مدتی جدا کردم. بیفایده بود. باز به گوشم میرسید. اما وقتی کشورم را عوض کنم، دیگر اینجا نیستم که ببینم. خیلی فکر کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که تنها علاج من برای رهایی همین است. پر از اضطراب و ترسام. بالاخره مهاجرت تصمیم بزرگی است. اما اگر باعث شود به آرامش برسم، هر خطری را بهجان میخرم.»
دلم میخواست بگویم داری آرامش را در جای اشتباهی جستوجو میکنی. اما ترجیح دادم سکوت کنم. آدمها برای همین با غریبهها درددل میکنند. چون دوست دارند بگویند و نمیخواهند جوابی بشنوند.