مژده مواجی – آلمان
مراجعم همیشه به کوچینگ شغلیای که با من دارد، سر وقت میآید. تا حالا هیچ مشکلی برای گذاشتن وقت پیش نیامده است.
او سر وقت به کارآموزی باغبانی میرود. جایی که او را معرفی کردهام که تجارب کار در این رشته را در آلمان کسب کند. کاری را که با گل و گیاه باشد، با علاقه انجام میدهد.
سر وقت در کلاس زبان آلمانی برای مبتدیان مهاجری که خواندن و نوشتن را نمیدانند، حاضر میشود. کلاسی که او را ثبتنام کردهام تا بهطور آهسته و پیوسته با زبان آلمانی بیشتر مأنوس شود.
او بهطور مرتب سر وقت در جلسات اولیا و مدرسه حضور پیدا میکند. میخواهد پدری باشد که از وضعیت درسی سه فرزندش در مدرسه غافل نماند. همیشه امکان مدرسه نرفتنش در افغانستان آزارش میدهد و با دردمندی از آن تعریف میکند.
خودش میگوید: «ساعتی را که روی صفحۀ موبایل ظاهر میشود، نمیفهمم ولی ساعت دیواری را متوجه میشوم. هر وقت جایی وقت دارم، خیلی زودتر از خانه بیرون میروم که به مترو برسم. اینطوری خیالم راحتتر است که به موقع آنجا هستم. افغانستان که بودیم، در مزرعۀ خانوادگیمان با طلوع و غروب خورشید، با تغییر فصل و زمان برداشت محصول کار میکردیم.»
– به فروشگاه که میروید، چطور پرداخت میکنید؟
– اسکناس میدهم. اینطوری خیالم جمع است که کم ندادهام.
– پس کلی پول خرد در کیف پولتان جمع میشود.
خندید و گفت:
– آنقدر پول خرد زیاد جمع میشود که کیفم سنگینی میکند.
کاغذ سفیدی را جلو او گذاشتم و مدادی به دستش دادم. قرار شد که اعداد را با هم تمرین کنیم. اعدادی که تا حد کمی هم چشمهایش و هم گوشش با شکل و شمایل و نام آنها آشنا بود.
– از عدد یک شروع میکنیم.
مداد را با احتیاط در دست گرفت و آهسته شروع به نوشتن کرد. بد نبود. در مورد نوشتن عدد سه تردید داشت. اینکه جهتش به کدام سو باشد. همچنین شش و نه را با هم اشتباه میگرفت.
از پروندهاش در کامپیوتر سال تولدش را بیرون آوردم و پیشنهاد نوشتنش را دادم.
– دوازده روز دیگر تولد شماست.
– اصلاً در زندگیام این عدد معنی و مفهومی نداشته. بهندرت به آن نیاز داشتم. این روز میآید و میرود بیآنکه توجهم را جلب کند. مادرم میگفت که در تابستانی به دنیا آمدم. بعد از تمامشدن برداشت گندم.
نحوۀ نوشتن سال، ماه و روز تولدش را تمرین کردیم. هم نوشتن و هم بیان آنها. اعدادی خشک کنار هم روی کاغذ، که کمی بوی گندم میدهند.