مژده مواجی – آلمان
صبح زود سوار بر دوچرخه خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم تا به محل کارم برسم. نسیم ملایم و خنکی میوزید و بهطور مطبوعی به دورم میپیچید. روبرویم از دور مردی را دیدم که در پیادهرو، کنار مسیر دوچرخه ایستاده و با دست راستش اشاره میکند که نگه دارم. نزدیکش که رسیدم، نگه داشتم. مردِ بلوند تنومندی بود که یک کولهپشتی آبیرنگ بزرگ برزنتی حمل میکرد و تیشرت و شلوارک به تن داشت. پرسید:
– دنبال آدرسی میگردم. میتوانید به من کمک کنید؟
لهجۀ انگلیسی داشت. دوچرخهام را از مسیر دوچرخه به پیادهرو کشیدم. ادامه داد:
– تازهواردم، جای سکونت ندارم و شهر هانوفر را نمیشناسم. من ایرلندیام، اما بهخاطر مشکلی که داشتم، آنجا را ترک کردهام. من آلمانیتبار هستم و میتوانم در آلمان بمانم. دنبال ادارۀ تامین اجتماعی میگردم تا خودم را معرفی کنم و درخواست کمک مالی و مسکن بدهم.
توی دلم گفتم، بهعنوان مشاور اجتماعی، امروز هنوز نرسیده به دفترم، از خیابان کارم آغاز شد. از کولهپشتی گلیمیِ ایرانیام که در سبد دوچرخه بود، گوشیام را بیرون آوردم و در گوگل دنبال آدرس ادارۀ تامین اجتماعی گشتم. میدانستم همان دوروبرها است، ولی شمارۀ پلاکش را نمیدانستم. آدرس را به او گفتم. با لحنی خواهشمندانه گفت:
– میشود برایم روی کاغذ بنویسید؟
از کولهپشتیاش تکهکاغذ و خودکاری در آورد و آنها را به دستم داد. آدرس را برایش نوشتم و جهت مسیر را برایش تشریح کردم.
او با کولهپشتی پر از محتویاتش پیاده راه افتاد و من دوباره با دوچرخه رکابزنان به سر کار رفتم. تا رسیدم، قهوه درست کردم، به ایمیلها جواب دادم، کارهای نوشتنی انجام دادم و کمی با همکاران گپ زدیم.
اولین مراجعم بهموقع برای جلسۀ کوچینگ شغلی آمد. وقتشناسیاش را همیشه تحسین میکنم. روبرویم با فاصله در اتاق کارم نشست و کولهپشتی سیاهش را کنار پایش گذاشت. ماسکش را که بیرون آورد، چهرۀ ریشدارِ سبزهرویِ همیشهنگرانش نمایان شد. از کولهپشتیاش فرمی از ادارۀ کار بیرون آورد که برایش بخوانم و پر کنم. نامه را برداشتم. تا داشتم نگاهی به آن میانداختم، گفت:
– همسرم خیلی دچار اضطراب است. نگران است که اگر من سریعتر کار پیدا نکنم، ما را از آلمان به افغانستان برگردانند. کابوس میبیند که در افغانستانایم، به دست طالبان افتادهایم و آنها هر بلایی میخواهند سر دخترمان میآورند.
مکثی کرد و آهی از ته دل کشید:
– طالبان دارد شهرها را پشت سر هم به محاصرۀ خود در میآورد. نابودمان کردند.
دلداریاش دادم:
– شما اجازهٔ اقامت دارید و نگرانیای بابت برگرداندنتان نیست.
خیلی سعی کردم در رابطه با وضع اسفناکِ افغانستانِ خستهازجنگ دلداری بدهم، اما زبانم یاری نمیکرد.