قسمت قبلی این مطلب را در اینجا بخوانید
دکتر امیرحسین توفیق – ونکوور
در شمارهٔ پیش خواندید که جمال، ۱۸ ساله، شهروند عربستان سعودی و از خانوادهای مذهبی، از دانشگاهی در شهر ونکوور در کانادا پذیرش گرفت و مقدمات سفرش را فراهم کرد. پدرش به او گفت که هزینههای زندگیاش را متقبل خواهد شد و از او خواست که تابستانها بهنزد خانوادهاش در عربستان برود. همچنین تأکید کرد که شعائر مذهبی را در کانادا رعایت کند. جمال وارد ونکوور شد و تحصیلش را در دانشگاه آغاز کرد. چندی بعد تماسی نگرانکننده از طرف پدرش او را در بهت فرو برد. پدر با ناسزا و تهدید به او گفت: «همین فردا سوار میشی و برمیگردی. دیگه منتظر هیچ مبلغی از طرف من نباش. وقتی هم رسیدی، میدونم با تو چه کنم!». جمال هر چه تلاش کرد از اقوام دیگرش دریابد پدرش برای چه تا این حد عصبانی است، به جایی نرسید. از یکی از دوستانش خواست تا با خانوادهاش تماس بگیرد و بپرسد چرا همه ناگهان اینطور از او عصبانی و ناراحتاند و کسی جوابش را نمیدهد. دوست جمال با تلاش زیاد توانست چند کلمهای با پسرعموی جمال صحبت کند و متوجه شد که از دادگاه هم برای جمال احضاریهای آمده است. این موضوع ابهامات آنها را دوچندان کرد. چطور جمال که مدتهاست در عربستان نبوده، از دادگاه احضاریه گرفته است؟ و حالا ادامهٔ داستان…
جمال و دوستش ساعتها در ارتباط با اتفاقی که برای او افتاده بود با هم همفکری و مشورت کردند. دوست جمال از هر طریقی که برایش امکانپذیر بود سعی کرد با خانواده و فامیل او ارتباط برقرار کند تا شاید بتواند دلیل برآشفتگی پدرش را متوجه شود.
نهایتاً شبی دوست جمال با او تماس گرفت و پرسید که آیا خانه است تا برود چند کلمه با او صحبت کند و زمانی که پاسخ مثبت را شنید، به خانهٔ جمال رفت.
«بالاخره تونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده. همین چند ساعت پیش با پسرعموت صحبت کردم و کل داستان رو برای من تعریف کرد و البته کلی قسم داد و خواهش کرد که بههیچعنوان جایی مطرح نکنیم که از اون شنیدیم.»
«خب بگو دیگه. دارم میمیرم از استرس و ترس.»
«باشه، فقط آروم باش تا برات تعریف کنم. داستان از اونجا شروع شده که تعطیلات آخر هفته که اغلب با بچهها میرفتیم بیرون، عکسهایی گرفته شده که اون عکسها در فضای مجازی پخش شده و این مسائل بهوجود اومده.»
«چه عکسهایی؟!»
«یادته یکروز با بچهها جمع شده بودیم اینجا خونهٔ تو و روی میز، همینجا، مشروب بود؟ یادته یکروز یکشنبه رفتیم پارک و موقع برگشتن جلوی اون کلیسا خوشگله چند تا عکس گرفتیم؟»
«مشروب که من اصلاً نمیخورم. اون کلیسا هم چون بیرونش خوشگل بود یک عکس جلوش انداختیم.»
«اینها رو من میدونم، به بابات بگو!»
«خب؟»
«هیچی، خانوادهات فکر کردن که چشم بابات رو دور دیدی و مشروب میخوری و رفتی کلیسا تا دینت رو هم تغییر بدی.»
«ای بابا، خب چرا از خودم نپرسیدن، این داستانها چیه برای خودشون درست کردن. اون شکایت جریانش چیه؟»
«بهخاطر همین عکسها، اون عموت که از همه متعصبتره، رفته ازت شکایت کرده.»
«ای وای! من اگر برگردم که کلی دردسر پیدا میکنم. حالا چکار کنم؟»
«راهکارش اینه که سعی کنی با خانوادهات صحبت کنی و بهشون بگی که سوءتفاهم بوده و هیچ مسئلهای در بین نیست.»
جمال بارها و بارها سعی کرد با خانواده اش صحبت کند و برایشان توضیح دهد که همهچیز سوءتفاهم بوده و او هیچکاری که خانوادهاش را نگران کند انجام نداده است، اما موفق نشد و هیچکس حرفش را باور نکرد. حتی از دوستش خواهش کرد که او با خانوادهاش صحبت کند که البته دوست جمال هم موفق نشد و حتی به همان پسرعمو که جریان را برای دوست جمال تعریف کرده بود هم توضیح داد و از او خواست که با خانوادهٔ جمال صحبت کند، ولی پسرعموی جمال زیر بار نرفت و از او خواست که او را درگیر این مشکل فامیلی نکند.
یکروز وقتی جمال صندوق پستی خودش را کنترل کرد، متوجه نامهای شد که از وزارت دادگستری عربستان سعودی ارسال شده بود. زمانی که نامه را باز کرد و خواند، متوجه شد که قضیه خیلی جدی شده و دیگر جانش در خطر است.
«ببین، من شدیداً با مشکل مواجه شدم، پدرم دیگه برام پول نمیفرسته و من باید کار کنم. طبق قانون میتونم هفتهای بیست ساعت کار کنم و خرج زندگیم رو شاید بتونم دربیارم. اما باید محل سکونتم رو تغییر بدم و جای کوچکتری بگیرم تا هزینهام رو بیارم پایین.»
«شهریهٔ دانشگاه رو میخوای چکار کنی؟ تازه، بالاخره چی؟ زمانی که دَرسِت تموم بشه که باید برگردی، اون موقع چکار میکنی؟»
«نمیدونم واقعاً. دیگه مغزم کار نمیکنه.»
«میخوای با یک وکیل صحبت کنی؟ شاید اون راهکاری برات داشته باشه.»
«آره، فکر خوبیه. ترتیبش رو میدم.»
«من رو بیخبر نذار.»
جمال پس از پایان این گفتوگوی تلفنی با دوستش، با وکیلی که از قبل میشناخت تماس گرفت و زمانی را مشخص کرد تا او را ببیند. در روزی که از قبل مشخص شده بود در دفتر وکیل حاضر شد و پس از توضیح کامل جریان و نشاندادن عکسهایی که برایش دردسر درست کرده بود و همچنین نامهای که دریافت کرده بود، منتظر نظر ایشان شد.
«جمال، چون بهخاطر حوادثی که برایت رخ داده، مشکل مالی پیدا کردهای، میتونی بر اساس قانون برای مجوز کار تماموقت که مختص دانشجویان بیبضاعته، با شرح کل جریان، اقدام کنی که احتمالاً مورد پذیرش هم قرار میگیره که البته نباید هیچ وقفهای در تحصیلاتت ایجاد بشه و باید همچنان مشغول تحصیل بمونی؛ هم زمانی که این پرونده در جریان بررسیه و هم تا انتهای تحصیل. البته باید مطمئن باشی که تا پیش از خاتمهٔ تحصیلات و خروج از کانادا، این مسئله رو حل کرده باشی تا بعد از بازگشت، با مشکل و خطری مواجه نشی.»
«من باید شهریهٔ ترم بعد رو تا سه هفتهٔ دیگه پرداخت کنم، تا این زمان جواب میاد؟»
«نه، این نوع پروندهها به زمانی حداقل ۳ ماهه برای بررسی نیاز دارن.»
«راه دیگهای وجود نداره؟»
«پناهندگی»
«پناهندگی؟! اصلاً فکر نمیکردم که روزی مجبور بشم از دست خانوادهام به کشور دیگهای پناهنده بشم. از طرفی، زمانی که ویزا گرفتم، اعلام کردم که برمیگردم، الان اگه درخواست پناهندگی بدم، قبول میکنن؟»
«بله، نگران این قضیه نباش. به نیت پناهندگی که به کانادا نیومدی، اتفاقاتی افتاده که مجبور شدی این کار رو بکنی. از طرفی، فقط از دست خانوادهات پناهنده نمیشی، تهدید شدی و اون هم از طرف دولت کشورت. پس دلیلت کاملاً معتبره. اما باید بدونی که هیچ زمانی دیگه نباید برگردی به کشورت، چون در دلیل پناهندگیت اعلام میکنی که جونت در خطره و امکان بازگشت نداری. پس خوب فکر کن چون اقدام برای پناهندگی، راهی یکطرفهست و اگر پشیمون بشی یا درخواست پناهندگیت مردود بشه، باید کانادا رو ترک کنی و هیچ راه جایگزینی وجود نداره.»
«ممنونم، پس اجازه بدید که فکر کنم و بعد با شما در ارتباط خواهم بود.»
جمال بهمحض آنکه از دفتر وکیل خارج شد، با دوستش تماس گرفت و کل جریان و صحبتهایی را که انجام شده بود برایش تعریف کرد.
«حالا میخوای چیکار کنی جمال؟»
«نمیدونم، باید چند روزی فکر کنم. خیلی شرایط بدیه. نه پول دارم، نه میتونم برگردم، نمیدونم … »
چند روز بعد جمال با دوستش تماس گرفت و گفت که بالاخره تصمیمش را گرفته و تنها راهی که برایش باقی مانده، پناهندگی است.
پایان