دکتر امیرحسین توفیق – ونکوور
جمال ۱۸ ساله پس از گرفتن پذیرش تحصیلی از یکی از دانشگاههای شهر ونکوور برای دریافت ویزای تحصیلی اقدام کرد و پروندهٔ دریافت ویزای تحصیلیاش را با کمک یک مشاور مهاجرت به سفارت کانادا در شهر ریاض که کشور محل اقامتش بود، ارسال کرد. پس از شش هفته، از طریق مشاورش متوجه شد که درخواست ویزای تحصیلیاش مورد تأیید قرار گرفته است و میبایستی برای صدور ویزا، گذرنامهاش را به مرکز ویزای مستقر در شهر ریاض که پیش از آن انگشتنگاریاش را در آنجا انجام داده بود، بفرستد.
زمانی که مشاور جمال اعلام کرد ویزای تحصیلیاش صادر شده، برگهای هم به او داد و تأکید کرد که در فرودگاه شهر ونکوور و زمانی که وارد میشود، میبایستی آن برگه را بههمراه گذرنامه به مأمور خدمات مرزی کانادا ارائه کند و همزمان مجوز تحصیلش هم در فرودگاه صادر خواهد شد، پس باید از قراردادن آن برگه در چمدانش پرهیز کند. مشاورش همچنین تأکید کرده بود که بهتر است، پذیرش تحصیلیاش را هم بههمراه داشته باشد.
جمال مقدمات سفرش را به کانادا فراهم کرد و با دوستان و فامیلش هم شروع به خداحافظی کرد. او اعلام کرد تا چهارسال آینده که مشغول تحصیل در کاناداست، امکان دارد نتواند به عربستان برگردد. اما پدرش به او گفت:
«تابستانها که تعطیلی، سعی کن بیایی و نگران هزینهٔ زندگی و دانشگاه اصلاً نباش. هر زمان پول خواستی، بگو و ظرف چند روز برایت ارسال میکنم.»
جمال هم خوشحال و سرمست از اینکه قرار است تا چهارسال آینده از کشور کانادا مدرک مهندسی برق بگیرد و بعد میتواند به کشورش برگردد و با مدرکی که دریافت کرده، شغل خوبی برای خودش پیدا کند. البته از طرفی مشاورش به او گفته بود:
«طبق قانون، شما پس از فارغالتحصیلی هم میتوانی ادامه تحصیل بدهی و هم میتوانی درخواست مجوز کار پس از تحصیل کنی و اگر یکسال کار کنی، شرایطِ دریافت اقامت دائم کانادا برای شما فراهم است.»
«خیلی ممنونم از تمام زحمات شما. باید ببینم از کانادا برای زندگی دائمی خوشم خواهد آمد یا نه و از طرفی، بر اساس مستندات ارائهشده به سفارت، اعلام کردهام که پس از فارغالتحصیلی باز خواهم گشت، آیا این مسئله مشکلی ایجاد نمیکند؟»
«نه، این موردی که گفتم در قانون تعریف شده است. افسری که پروندهٔ ویزای تحصیلی شما را بررسی میکند، بایستی متقاعد شود که پیش از خاتمهٔ ویزای تحصیلی و مدتزمان تحصیل، به کشورتان باز خواهید گشت و از طرفی میداند که شرایط برای ماندن دائمیِ شما پس از فارغالتحصیلی فراهم است که کاملاً هم قانونی است.»
چهار شب مانده به پروازش، پدرش صدایش کرد و گفت:
«جمال، مراقب باش پسرم که شریعت اسلام را در کانادا حفظ کنی. نماز، روزه و دستورات دینی ما را در تمام این مدت چهارسال رعایت کنی. من نیستم، اما خدا ناظر اعمال توست.»
خانوادهٔ جمال بسیار سنتی و پایبند به دستورات مذهبی بودند. پدر جمال از کودکی به او احکام دینی را آموخته بود و بهشدت بر اجرای دقیق آنها توسط او و دیگر فرزندانش نظارت میکرد.
پس از آنکه جمال وارد فرودگاه ونکوور شد، همانطور که مشاورش برایش توضیح داده بود، کارها پیش رفت و پس از دریافت مجوز تحصیل بهسمت در خروج حرکت کرد تا با تاکسی به محل اقامتی که پدرش برایش گرفته بود برود و خستگی سفر طولانیاش را در کند.
در طول مسیر، به مجوز تحصیلش نگاهی انداخت و متوجه شد همانطور که مشاورش به او گفته بود، میتواند هفتهای ۲۰ ساعت کار کند، اگرچه پدرش به او گفته بود که فقط به فکر درس باشد و اصلاً نگران پول نباشد.
سال تحصیلی شروع شد و جمال به دانشگاه رفت و تحصیلش را شروع کرد و آخر هفته را هم با دوستان و همکلاسیهایی که پیدا کرده بود، میگذراند و البته طبق نصیحت پدرش از تمام دستورات دینیای که سالها آموخته بود، مراقبت میکرد.
یکی از روزها تلفنش زنگ خورد و زمانی که پاسخ داد متوجه شد پدرش پشت خط است و قبل از آنکه بتواند به پدرش سلام کند، آماج دشنام و نفرین پدرش قرار گرفت. هر چه سعی کرد بپرسد که چه شده، هیچ پاسخی نشنید و پدرش در انتها گفت:
«همین فردا سوار میشی و برمیگردی. دیگه منتظر هیچ مبلغی از طرف من نباش. وقتی هم رسیدی، میدونم با تو چه کنم!»
وقتی تماس قطع شد، جمال همچنان گوشی دستش بود و مات و مبهوت به دیوار روبرویش نگاه میکرد که یعنی چه شده و هر چه فکر کرد، اصلاً نفهمید چه اتفاقی افتاده بود. فقط جملهٔ «میدونم با تو چه کنم!» زنگ خطری را برایش بهصدا درآورد. این جملهای بود که پدرش بهندرت به کار میبرد، ولی یکبار که آن را گفته بود، زمانی بود که به یکی از کارکنان خارجیاش که او هم مسلمان بود شک کرده بود و ناگهان در محل کار به او حملهور شده بود. کار آنقدر بالا گرفته بود که اگر بقیهٔ کارکنان و نهایتاً پلیس مانع نشده بودند، عواقب جبرانناپذیری بهبار آمده بود. آن فرد بعد از آن حادثه عربستان را برای همیشه ترک کرد و دیگر هیچکس خبری از او نشنید.
به مادرش زنگ زد و زمانی که مادرش صدای جمال را از پشت خط شنید، فریاد زد: «دیگه اسم من رو نیار» و قطع کرد. جمال در طول یکساعت، سعی کرد با هر کسی که میشناسد تماس بگیرد و سعی کند بفهمد اصلاً چه اتفاقی افتاده است. اما هیچکس حتی حاضر به شنیدن یک کلمه از جمال نبود. از عمو و عمه و خاله و دایی تا بچههایشان، هیچکس نه با جمال حرف زد و نه اصلاً به او گفت چه شده است. کل آن روز را در حیرت و ناراحتی و فکر بهسر برد. فردای آن روز با یکی از دوستانش که در دانشگاه با او آشنا شده بود و اهل شهر جده بود، داستان را تعریف کرد و از او خواهش کرد که با خانوادهاش تماس بگیرد و ببیند چه شده است.
روز بعد دوست جمال با او تماس گرفت و گفت که من خیلی سعی کردم که ببینم چه شده اما ظاهراً قضیه خیلی سخت است و تنها چیزی که متوجه شدم این است که از دادگاه هم برایت احضاریه آمده است. این را یکی از پسرعموهایت به من گفت و اضافه کرد که بیشتر نمیتواند برای من توضیح دهد.
«احضاریهٔ دادگاه؟! به چه جرمی آخه؟! من که اینجا هستم، چه جرمی مرتکب شدم مگه؟!»
«نمیدونم، اما سعی میکنم پیدا کنم. کمی آروم باش تا تصمیم درست بگیریم.»
قسمت بعدی این مطلب را در اینجا بخوانید