رستاخیز خرگوش، داستان کوتاه جدیدی از امیرحسین یزدان‌بد

امیرحسین یزدان‌بُد – ادمونتون

ماجرا این‌جوری شروع شد که آن‌روز دو دخترم با مادر‌شان رفته بودند پاند اینلِت. یک تور بیست و دو هزارتایی پیدا کرده بودند برای گردش در استان نوناووت. سر سگ می‌زدی، آن حوالی پا نمی‌گذاشت به تماشای نهنگ. مسئله اینجا بود که من به بهانهٔ کیور خانه ماندم. تولدم هم بود. دخترها را فرستادم یک روز دست‌کم برای خودم باشم. دنیای من شبیه امپراتوری خسته‌کننده و حوصله‌سربری‌ست که ساکنانش این زن‌های زیبای زندگی من هستند. دخترهام، زنم و کیور. کیور هم که یک تِریِر اِیردِیلِ پنجاه پوندی، ماده، شش‌ساله، دوست‌داشتنی و خرابکار است که برای دفاع از خانه لازم باشد حرف‌زدن آدم یاد می‌گیرد و به پلیس زنگ می‌زند (این شوخی کَرِن – زنم – همیشه به‌نظرم بامزه می‌آید). کافی‌ست سگی دیگر را بیرون خانه یا در محدودهٔ املاکش ببیند تا همه‌چیز را به‌هم بریزد. تا ده دقیقه حسابی برایشان پارس نکند، رها نمی‌کند. ما ولی، دوستش داریم. سفر زن‌ها یک هفته طول می‌کشید و من قرار بود دو روز بعد بهشان ملحق شوم، چون کیور را نه می‌شد جایی یا خانهٔ کسی گذاشت و نه دلمان می‌آمد در مدت سفر، در پانسیون حیوانات بگذاریمش و طبیعتاً فشار تغییر دما و استرس سفر برای سلامتش خوب نبود. فقط سامان پذیرفته بود که آن چند روز را از کَمپِسِ دانشگاه نقل مکان کند خانهٔ ما که هم به درس‌هاش برسد و هم مراقب کیور باشد مبادا در حال دفاع بی‌امان از خانه، بلایی سر خودش بیاورد. سامان را تصادفاً پیدا کردم. یک نسبت دوری هم با من دارد. ولی از آنجا که بیست سال پیش که از آن مملکت زدم بیرون، قصد داشتم پشت سرم را هم نگاه نکنم، زیاد پرس‌وجو نکردم که چطور شده فامیلش با کلی اختلاف در تلفظ و دیکته در فیس‌بوک با من یکی‌ست. پسر خوبی‌ست و گمانم از الِن – دختر بزرگم – خوشش می‌آید و البته تنها کسی که مثل رادیو تلویزیون ایران، فارسی را روان حرف می‌زند و یادم می‌آورد چقدر همه‌چیز را فراموش کرده‌ام. 

وقتی ایمیل حسن را دریافت کردم، داشتم با کیور در پارک نزدیک خانه، قدم می‌زدم. دخترها تأکید کرده بودند روزی دو بار برای هواخوری و البته پی‌پی‌کردن باید بیارمش بیرون. تلفنم در جیبم ویبره کرد، بیرونش آوردم و ایمیل را باز کردم. حسن کوتاه نوشته بود «مهشید مُرد». آن‌ها خوب می‌شناختندش. من اسمش را هم یادم رفته بود. احمق بی‌شعور همیشه همین‌جوری خبر می‌رساند. تنها رفیق دوران دانشجویی که هنوز هم با هم بگی‌نگی در ارتباطیم. این‌ها اما مهم نیست. مهم این است که این خبر بی‌اهمیت را چرا برای من فرستاده، به‌جای دختره می‌توانست از مرگ یکی دیگر از جماعت آن دوران اسم ببرد که بعد هم من گوشی را دوباره آرام بسُرانم توی جیبم و قلادهٔ کیور را کوتاه‌تر کنم و سر و گردن درازش را محکم‌تر در مشتم بگیرم. اما این‌طور نشد. درست وقتی چشمم روی اسم دختره متوقف ماند، کیور که یک سگ کوچولو را آن‌طرف برکهٔ وسط پارک، توی بغل صاحبش دیده بود، یک‌هو جست زد و پارس‌کنان هجوم برد تا از املاک پدرش دفاع کند! الاغِ گنده‌بَک تو بگو انگار قاتل پدرش را دیده باشد چنان پارس می‌کرد و از خشم، انتهای هر انفجار صدا از گلوش را با تحریر‌های لرزان به زوزه تبدیل می‌کرد و چنان سریع جست زد به‌سمت آن سگ بخت‌برگشتهٔ لمیده در آغوش صاحبش که گوش‌هاش از شدت باد به عقب پرتاب شد و در باد پرپر می‌زد. لحظاتی این‌جوری‌‌ست که نظام حافظهٔ ما رفتارِ یکی بعد از دیگری‌اش را تغییر می‌دهد. یک‌هو حافظه تصمیم می‌گیرد روی یک نقطه مکث کند و چهارزانو بنشیند سر مزار یک آدمِ رفته مثلاً، یا صدای نفسی و لمسی در گردن و روی گونه‌ها که هزار سال پیش تمام شده و محو شده. و بعد تو بگو انگار صدای شیپور باشد که مردگان را به روز جزا از گورها بیرون می‌کشد، اول انگشتان و دست‌ها از زیر تل خاک به بیرون راه پیدا می‌کنند و بعد چنگ می‌زند دست و می‌خزد بیرون و سر و شانه و بعد هم پاها بیرون می‌خزند از زیر تل خاک… می‌ایستند تمام‌قد در برابرت. حافظه‌ام چنان درگیر دختره شد که نتوانستم بند قلاده را درست بگیرم و حتی برای چند ثانیه که کیور استارت انفجاری‌اش را زد، نتوانستم قدم از قدم بردارم.

رستاخیز خرگوش، داستان کوتاهی از امیرحسین یزدان‌بد

رفته بود. کیور. مثل باد. دختره هم. 

بیست سال تمرین بی‌وقفه کرده‌ام که بریزم‌اش دور. که قطع شوم و احساسی بهش نداشته باشم. که دفن‌اش کنم و خاک بریزم روش. انگارنه‌انگار که چیزهایی بود که رخ داد. تابستان ۷۸ شمسی بود که عصرها با بچه‌های خوابگاه دانشگاه تهران می‌رفتیم ساندویچی‌ای در خیابان‌های فرعی گیشا. من بُر خورده بودم لایشان. اهلش نبودم. چیزی نمانده بود از تز ارشد مکانیکم دفاع کنم. یکی رفته بود و یکی دیگر جاش علم کرده بودند که فقط یک‌جور تازه‌ای حرف می‌زد. این بچه‌ها هم خیال ورشان داشته بود و بهش می‌گفتند راه سبز امید و اصلاحات و چه و چه و وقتی ازش حرف می‌زدند، رگ گردنشان ور می‌آمد. چه خیالات خامی. بعدها، چه وقتی برای دکترا در آمریکا درس می‌خواندم، چه سال‌هایی که تورنتو آمدم و بیزنس خودم را راه انداختم، به‌وفور دیدم این‌ را. اینکه ایرانی جماعت آن‌قدر گفت‌وگو ندیده، یکی که جوری دیگر حرف بزند، لحنش را از ارباب و جناب و حاج‌آقا و اعلیحضرت که بگرداند، بند را آب می‌دهند. اصلاً‌ ایرانی جماعت جلوی اتوکشیده حرف‌زدن موش می‌شود. انگارنه‌انگار که مفاهیم فارغ از کلمه‌هایی که در هر زبانی برایشان انتخاب شود کار خودشان را می‌کنند. رنج همان است که رنج است، حالا به هر زبانی. گاز اشک‌آور و پستان و باتوم و بوسه هم همین‌طورند. به‌جاشان هر اسمی که بگذاری، اصل آن چیز که چیزی دیگر نمی‌شود که. فقط یکی جای یکی دیگر چسبانده بودند آن بالا که جور دیگری حرف می‌زد. همین! 

دختره برایمان خوراک لوبیا می‌آورد، ساندویچ‌های لاغر و کوتاهِ نان بولکیِ خفت پرشده از سوسیس بندری و ماکارونیِ نمره بیست تفت‌داده‌شده در کلی آت‌وآشغال و روغن جامدِ کثافت و سوسیس کالباسِ مانده. نوشابه هم رنگ نداشت. دوره‌ای بود که دیگر نه مشکی همه‌جا بود و نه زرد. ایران گذاشته بود پشتش که دستکم به نه شرقی نه غربی‌‌اش، از شعارهای انقلابی عمل کند. جز جاهای اعیانی شهر که هنوز مشکی و زرد داشتند، نوشابه برای بخش اعظم شهر چیز شیرین گازدار بی‌رنگی بود در بطری‌های خط‌خطی و لک و لب‌پَر که به‌نام نوشابه می‌ریختند توی حلقشان. بعد بحث‌های سیاسی شروع می‌شد که کم از همان خوردنی‌ها و همان ساندویچی توسری‌خوردهٔ چرب در خیابان بن‌بست نداشت. دختره که داشت سفارش می‌گرفت به من که رسید با ته خودکار بیک بهم اشاره کرد که تو هم که سالم می‌خوری. سِری پیش هم لب نزدی به اینا، پنیر دارم. بیارم؟ سرم را آرام بالا آوردم و گوشه‌های آویختهٔ چشم‌هاش را دیدم. چشم‌هاش یک‌طوری درشت و کشیده بود به پایین مثل شیروانی یک خانهٔ کاهگلی، مثل هشتِ فارسی، و یک‌جوری سفیدی چشم‌هاش در آن انحنای دو لب پایین پلک‌هاش آویخته بود انگار که اگر کمی دیگر گردش کند، توپ سفید نگاهش از چشم‌خانه بیرون می‌افتد. منتظر جواب نماند. اعضای انجمن دانشجویی هم نگاه‌نگاهی به هم کردند و دستی به ریش و پشم کشیدند. سبزی هم آورد. لقمه‌های کوچکی با پنیر و نان و سبزی که می‌گرفتم سعی کردم میزبان مهربانم را پیدا کنم و دوباره نگاهش کنم. کمترین اهمیتی به حضورم نداد آن‌شب. فقط مدام از روی میزها ظرف بر می‌داشت و جمع می‌کرد آن پشت و پسله و با پیرمردی که پشت اجاق ایستاده بود حرف‌هایی می‌زد و بر می‌گشت و مشتری‌ای را راه می‌انداخت. پیرمرد با کاردک، روغن و آشغال سوخته را از این‌سو به آن‌سو، روی صفحهٔ بزرگ فلزی می‌سُراند و جلزّووِلِز و دود و دم راه می‌انداخت، هرازگاهی هم یک کف دست از چیزهایی را که سرخ کرده بود، لای نان بولکی می‌چپاند. دختره آخرهای شب بهم گفت فردا ساعت ده شب دم مغازه باشم. 

کیور گلوله که رفت سمت توله‌سگ و انحنای برکه را که دور می‌زد، صاحب سگ فهمید و سریع از جاش بلند شد و یک مرد دیگر هم که نزدیک بود به سمتشان آمد و دیدند که من بعد از یک مکث طولانی و چند ثانیه‌ای شروع کردم به صدازدن کیور و دویدن و گنده‌بک با تمام بلاهتش ناگهان در چند فوتی دشمن فرضی، مسیرش را به‌سمت درخت‌های نارون آن‌طرف کج کرد و همین‌طور که قلاده‌اش را روی زمین و هوا همراهش می‌کشید، مثل شصت‌تیر لای درخت‌ها گم‌وگور شد. تا برسم به صاحب سگ کوچولو، از نفس افتاده بودم. عذرخواهی کردم و بعد زدم توی درخت‌های آن‌سو و ته‌ماندهٔ توانم را به دادزدن اسم این احمق گذراندم. نبود. آب شده بود رفته بود توی زمین. کَرِن بفهمد، بی‌چاره‌ام می‌کند. ده بار گفت که مراقب باش قلاده‌ش رو محکم بگیری. خب دفعهٔ اولش نبود. یکی چندباری هم قبلاً گم شده بود. مسیر درخت‌زار هم تمام شد و به اتوبان پشت خانه رسید. چیزیش نمی‌شد، زن‌ها ولی از اتوبان می‌ترسیدند، که ابله یک‌هو سعی کند از هشت باندِ اتوبان رد بشود. آب شده بود رفته بود توی زمین. مسیر را برگشتم و تصمیم گرفتم بروم سمت خانه و فقط امیدوار باشم بتواند توی کلهٔ پوکش مسیر برگشت را ترسیم کند. رسیدم خانه و اول وسط هال خانه کمی به در و دیوار خیره ماندم. خانه را خالی از سروصدای زن‌ها نمی‌شناختم انگار. غربت از در و دیوار چسبناک خانه می‌چکید. کیور هم گم شده بود و دختره هم مرده بود. راهی نبود جز اینکه کج کنم سمت بطری‌های گوشهٔ پذیرایی و برای خودم توی لیوان بلور کمی بربن بریزم و بعد ولو شوم روی مبل و بعد از سال‌ها برای اولین بار قبل از ظهر الکل بنوشم و بگذارم دختره از زیر خروارها خاک بخزد بیرون و در برابرم بایستد. من هم نشسته روی مبل در نور آرام ظهر که از پنجره‌های پذیرایی می‌ریخت در خلوت خانه، به تابستان ۷۸ و ماجرای کوی دانشگاه پرت شوم و سر قرارم با دختره حاضر شوم. 

چراغ‌های ساندویچی را خاموش که می‌کرد، رفتم جلوی شیشه‌های کدر و چرب ایستادم که ببیندم. بی که نگاهم کند یا حرفی و سلامی، بی‌گفت‌وگو در را بست و کرکره را با یک حرکت کشید پایین. حرکات مطمئن و تن چغر و سینه‌های درشتش از زیر مانتو و روسری تیره اولین چیزهایی بود که به چشمم آمد. دور که می‌شدیم، پیرمرد را در تاریک روشنای توی مغازه دیدم که همین‌طور که سیگاری گوشهٔ لبش بود چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. پرسیدم باباته؟ چیزی نگفت. فقط راهش را کشید از توی پیاده‌رو و دنبالش راه افتادم. چیزی پرسید شبیه اینکه مُفتِّشی؟ چیزی نگفتم. تصمیم گرفتم بگذارم ماجرا را خودش پیش ببرد. تا آخر هم کارگردانی همه‌چیز با خودش بود. جایی برای اظهار وجود نمی‌گذاشت. بود و حضورش را با هر حرکت به محیط اثبات می‌کرد. نمی‌شد ندیده گرفتش. تو بگو سر سوزن لوندی یا هیجان از اینکه با پسری مثل من قرار آخر شب دارد. تند راه می‌رفت و من عملاً دنبالش می‌دویدم. سعی کردم باهاش کمی حرف بزنم. باز هم جوابی داد شبیه اینکه مُفتِّشی؟ گفتم نه. تو خواستی بیایم. گفت تو هم آمدی خب. من هم گفتم خب. گفت خب که خب و ایستاد مقابل در کوچک آپارتمانی توسری‌خورده و کلید انداخت. خشکم زده بود. در را که رو به تاریکی درون ساختمان باز کرد گفت نمیای تو؟ چیزی نگفتم. رفتم تو. پاسخ، بی‌معنی بود. دختره داشت در قرار اول می‌بردم مکان. دیگر حرفی نمی‌ماند. ولی من حرف داشتم. من اصلاً آن‌جوری نبودم که بیفتم دنبال کسی و بروم خانه‌اش بی‌حرفی و شناختی. ولی رفتم. او هم مکثی نداشت. بی‌هیچ عجله از هزار پله بالا رفتیم که سر هر پانصد پاگرد طبقاتش با نور مهتابی کوچکی روشن بود، تا که کلید انداخت ‌و در آهنی بالاترین اتاق ساختمان را باز کرد. تو که رفت، من ایستاده بودم بیرون. چیزی گفت شبیه اینکه بیا تو نمی‌خورمت. پوزخندی زدم که من مردَم و از چی باید بترسم. ولی ترسیده‌ بودم. چاک کونم عرق کرده بود از ترس. لحنش فرق داشت. یک‌جور دیگر حرف می‌زد. جوری که به چشم من در آن‌سال‌ها تازه و غریبه بود. بچه بودم. بیست و پنج شش سال بیشتر که نداشتم. 

زنگ خانه که خورد، از جا پریدم و بلند شدم. کمی سرم گیج می‌رفت. سمت در رفتم و باز کردم. ترِیسی همسایهٔ سه چهارتا تاون‌هاوس آن‌طرف خانه‌ام، ایستاده بود پایین پله‌های پُرچ و سلام و احوالپرسی کرد. از کیور پرسید و اینکه از چند نفر شنیده که کیور را گم کرده‌ام. بهم گفت عروسک پنگوئنش را بگذارم روی پُرچ خانه، چون کیور حتماً محله را پیدا می‌کند و ممکن است در پیداکردن خانه اشتباه کند. تشکر کردم و آمدم توی خانه. طبقهٔ بالا گوشهٔ اسباب‌بازی‌هاش را گشتم و پنگوئن کَروکثیف و لت‌وپار را پیدا کردم. از بس توی خاک‌وخُل غلتانده بودش که رنگش عوض شده بود. آوردم گذاشتمش روی نرده‌های پُرچ و به این فکر کردم تریسی می‌داند کیور عروسک پنگوئن دارد، من نمی‌دانم. این‌جور جاهاست که یادم می‌افتد من از مملکتی می‌آیم که شهرداری برای شکار سگ‌ها تیرانداز استخدام می‌کرد. آن ته‌ته‌های وجودم هنوز نمی‌توانم این ابله را به‌عنوان عضو خانواده بپذیرم اگرچه دخترها حتماً و قطعاً بیشتر از من که مرد خانه‌شان باشم دوستش دارند. تصمیم گرفتم یکی هم بگذارم روی حرف تریسی و ظرف غذاش را از پفکی‌های خشک پر کردم و گذاشتم رو پله‌های چوبی و درِ خانه را پیش کردم و آمدم تو. دختره هنوز همان‌جا ایستاده بود وسط پذیرایی خانه‌ام، دوازده هزار کیلومتر آن‌طرف و بیست و چند سال دیرتر، توی تاریکی اتاق زیر خرپشتهٔ آپارتمانی اطراف کوی دانشگاه در تاریک روشنا، دعوتم می‌کرد بروم تو. قدم گذاشتم تو، چوب‌پنبهٔ بطریِ بربن را کشیدم و لیوانم را پر کردم و رها کردم تا کارگردانی کند. قدم که تو گذاشتم، گفتم برق روشن نمی‌کنی؟ گفت چراغ! گفتم ها؟ گفت چراغ روشن نمی‌کنی… نه نمی‌کنم… اینجا ریخت و پاشه و چیزی برای دیدن نیست. سعی کردم قطع شوم و رها کنم بگذارم او پیش ببرد. 

چند جرعه که بیشتر نوشیدم، کارش را شروع کرده بود. یک گوشهٔ گرهِ روسری را کشیده بود و انداخته بودش روی زمین. بوی تن و موهاش آمیخته با یک‌جور اسپری خوش‌بوکنندهٔ تند و شیرین به اسم Fa که تنها گزینهٔ ارزان دخترهای آن روزگار بود برای عطرزدن، پیچید توی هوا. بی‌محابا بود. این بی‌محابابودگی‌اش لابد تنها چیزی بود که باعث شده بود این دختر از تمام آن خاطرات، پَرچ شود به دیوار مقابلم که از پشت لیوان بلور و بربن طلایی‌رنگِ توش تماشا می‌کردم. در تاریک‌روشنای نوری که از چراغ مطالعهٔ بالای تخت گوشه‌کنار اتاق را پر از کتاب و لباس‌های پخش‌وپلا نشان می‌داد، انگشت‌های سردش مثل پوست مار از زیر پیرهنم می‌خزید روی تنم و بالا می‌آمد… Fa تندتر می‌شد و اول ترک‌های ظریف روی لب‌های گوشتی‌اش و بعد آرام بوی پوست صورتش، بوی گردنش، بوی پستان‌هاش… بعد هم زد تخت سینه‌ام و چسبیدم به دیوار و با انگشت اشاره آرام گذاشت روی لب‌هام… که یواش… یواش… و یک قدم عقب رفت و دکمه‌هاش را یکی‌یکی باز کرد و تازه دیدم زیر مانتو هیچی تنش نیست… در تاریک‌روشنا لخت ایستاده بود آنجا و لباس‌هاش را زمین ریخت… عریان… عریان و بی‌محابا… لاشهٔ خرگوش را گذاشت روی زمین وسط پذیرایی… دیده بودمش پیش‌تر. پسرک هندی همسایه توی حیاط خانه‌شان دنبالش می‌دوید. یک جک رَبیت سفید و ملوس بود. حالا تک‌به‌تک عضلاتش انگار یک عروسک شنی پاره‌پوره باشد از پوزهٔ کیور آویزان بود. این دومین بار بود که این حیوان در یک روز متوقفم کرده بود. یعنی یک روز بعد سال‌ها، امن و آرامش می‌خواستم که این حیوان به فجیع‌ترین شکل ازم گرفته بودش. 

کیور وایستاده بود مقابلم و لَه‌لَه می‌زد و نشسته بود روی دوپا و با چشم‌های خالی به من نگاه می‌کرد و به لاشهٔ خرگوش. انگار چیزی می‌دانست که من نمی‌دانم. تمام توان باقی‌مانده از بربن را در عضلاتم جمع کردم و از جا جستم. اول رفتم مقابلش زانو زدم. خز سفیدش از گِل و کثافت سیاهی می‌زد. اول در خانه را بستم. در را قفل کردم و مکث کردم. بعد کرکرهٔ روی پنجرهٔ در را باز و بسته کردم و بیرون را نگاه کردم. کسی نبود. کسی ندیده بودش لابد. سراسیمه برگشتم و آرام لاشهٔ خرگوش را از زمین برداشتم. خون و زخم نمی‌دیدم. هر چه بود، فقط گلوله‌ای از خز بود در گل‌ولای. آرام بَرَش داشتم انگار که ممکن است از لای انگشتانم بچکد روی زمین و محو شود و دویدم طرف حمام طبقهٔ دوم که وان داشت و آب گرم را باز کردم و دوش دستی را گرفتم روی لاشه. تکه‌های خاک و گل به سمت راه‌آبِ وان راه کشید و سفیدی پوست تنش بیشتر بیرون زد. بعد بی که فکر کنم شامپو بدن را از روی طبقهٔ کنار وان برداشتم و خالی کردم روش و دوش آب گرم را آرام روی پوزهٔ خرگوش گرفتم و با دست دیگرم خز تنش را ماساژ دادم تا کف کرد و تمیزی و سفیدی بیشتر و بیشتر بیرون زد. دست‌ها و شکم و گردنش را چنگ می‌زدم و یادم نیست چقدر طول کشید، ولی وقت شیر آب را بستم، کیور را دیدم که شرمنده و متعجب با نگاه احمقش دم در حمام ایستاده بود و هنوز نفس‌نفس می‌زد. انگار که بگوید تمیزش کن بابا. تمیزش کن بابایی. دخترم بود. 

در آن لحظات فقط داشتم سعی می‌کردم گندکاری کیور را جمع‌وجور کنم. بهش گفتم خاک بر سرت همین مونده بود حیوون همسایه رو شکار کنی. کیور وزوزی کرد توی گلو. لاشه را لای حوله پیچیدم و خشکش کردم. ولی به‌وضوح مشخص بود خیس و شسته شده. چشمم به سشوار دخترها افتاد. لحظاتی که باد گرم را روی خز نرم و درخشان خرگوش حرکت می‌دادم و خشکش می‌کردم… لحظاتی که دستم را پشت کمرش انداختم و به‌سمت خودم کشیدمش و با دست دیگر کتاب‌ها و لباس‌ها را از روی تختش کنار زدم و آرام مثل تن عزیزی از دست رفته روی تخت خواباندمش و توی صورت هم نفس‌نفس می‌زدیم،‌ به این فکر می‌کردم که تمام زندگی من بی‌وقفه انتظار این لحظه‌ها را می‌کشیده که سر برسند و غافلگیرم کنند. اهمیتی ندارد تو چقدر حذر کنی روی چمنزار یادها خرگوشی ندود. آن‌ها سر وقت می‌آیند و سر می‌رسند و از زیر خاک می‌خزند و تنشان را می‌کشند روی پذیرایی خانه‌ات. مهم نیست کجای جهانی و چند سال داری و چه می‌کنی. مادامی‌که زنده‌ای، پرچ شده‌اند به دیوار مقابلت.

خشک و تمیز شده بود. جای زخمی نمی‌دیدم روی تنش. خونی هم نبود. گمان کردم لابد زیر فشار پوزهٔ گنده‌بک خفه شده یا همچو چیزی. وقت را نمی‌خواستم تلف کنم. باید زودتر می‌بردمش از بالای فنس‌های چوبی حیاط پشتی می‌انداختمش توی حیاط خانهٔ همسایه. منتظر می‌ماندم پسرک بیاید و لاشهٔ خرگوش را ببیند و بعد هم لابد چند روزی گریه‌زاری می‌کرد و والدینش بهش توضیح خواهند داد که مرگ یعنی چه. می‌نشانندش و لابد بادقت و به‌آرامی، بچه را با بزرگ‌ترین کلمهٔ همهٔ عمرش آشنا می‌کردند. یعنی رفته و برنمی‌گردد. هیچ‌وقت. هرگز. تازه جان خرگوش‌ها حساب کتاب که ندارد. یک‌روز می‌آیی می‌بینی مرده‌اند. یک‌روز یکی بهت ایمیل می‌دهد می‌گوید فلانی مرده و بعد هم تو می‌مانی و تلاش برای تمیزکردن و شستن و خشک‌کردن لاشه‌ها و یادها.

یکی دو سه ساعت در سکوت محض بودیم… بی‌هیچ کلمه‌ای، فقط روشنای مواج پستان‌هاش از رطوبتِ عرق را می‌دیدم که در حرکاتی آرام بالا و پایین می‌روند. دست انداخت از لای خرت‌وپرت‌های عسلی بالای تختش، کشویی کشید و کبریت و سیگاری بیرون آورد. نخِ روبه‌سقف اتاق را با ظرافت بخیه‌زدن زخمِ جراحی قلب انگار، آرام با آتش نوک کبریت گیراند و من در آن نور لرزان و نارنجی، یک‌بار دیگر چهره‌اش را به‌دقت دیدم. نگاهم از آن کشیدگی مورب پایین چشم‌ها گردید روی قلوهٔ لب‌ پایین و چانهٔ ظریف و کلیت معمولیِ چهره‌اش. انگار همیشه می‌شناخته‌امش. حتی هنوز هم از پس این‌همه فاصله و زمان، بیشتر از هر زنی از زن‌های زندگی‌ام می‌شناسمش. بهم گفت یادم نیست کجا دیده‌ایم هم را؟ گفتم نه. گفت حتی حدس هم نداری؟ گفتم نه. گفت دو ترم هم‌کلاسی بودیم در دورهٔ کارشناسی. گفتم مگه دانشجویی؟ سیگار را دست‌به‌دست کردیم تا فیلتر. آرام سر از بالشت برداشت و گونه‌ام را بوسید. نشست لبهٔ تخت. بی که نگاهم کند، چیزی گفت شبیه، بسیار خب، یا بس است دیگر، یا خوش گذشت یا همچو چیزی و رفت سمت جایی در تاریکی آن گوشهٔ اتاق که دستشویی بود احتمالاً. نیمه‌شب بود که زدم بیرون از آنجا.

رستاخیز خرگوش، داستان کوتاهی از امیرحسین یزدان‌بد

فرداش با لبخند از خواب بیدار شدم. تمام وجودم او را می‌خواست و خوش بودم. 

چند باری کنار نرده‌های چوبی فنسِ مشترک با خانهٔ هندی‌ها قدم زدم. به این فکر می‌کردم خرگوش را کجای حیاط‌شان بیاندازم که طبیعی‌تر به‌نظر برسد. بعد تصمیم گرفتم در دورترین نقطه بیاندازمش. لابد خرگوش هم مثل دختره می‌رفت در دورترین جای ممکن به بچه نگاه می‌کرد و منتظر می‌ماند که مرگ فرا بگیردش. تمام مدت کیور نشسته بود پشت شیشه‌های قدی پذیرایی و به من نگاه می‌کرد که چطور خرگوش را زیر پیراهنم جا کردم و بردمش انتهای حیاط و آرام از بالای نرده‌ها انداختمش توی حیاط‌شان. 

آمدم تو و یکی دیگر برای خودم ریختم و ولو شدم روی کاناپه و در ظهر روز تولد چهل و شش سالگی‌ام، در خانه‌ای که غربت همه‌جاش را گرفته بود و کیور گوشه‌ای پیچیده بود به خودش و پوزه‌اش را گذاشته بود روی دست‌هاش، به چهرهٔ مات دختره خیره ماندم. چند شب بعدش باز هم رفتم روبه‌روی ساندویچی. از پشت دخل مرا دید و به روی خودش نیاورد. منتظر ماندم کرکره را بکشد پایین و نزدیک شدم. گفت سوختی! گفتم یعنی چی که سوختم؟ چیزی گفت شبیه اینکه در بازی سوختم و باختم و حالا باید رها کنم برود. مبهوت و متعجب بودم. به این فکر کردم با چند مشتری دیگر هم همین کار را کرده و همیشه همین کار را می‌کند. ولی راست می‌گفت انگار. من سوخته بودم و فرصت درک‌کردن پیچیدگی‌هاش را از دست داده بودم. دیگر هم هرگز سمت زن‌های پیچیده نرفتم. کَرِن را به‌سادگی پیدا کردم. ساده عاشق هم شدیم. به‌سادگی به هم پیشنهاد دادیم و با هم زندگی کردیم. ساده بچه‌دار شدیم و ساده پیش رفت همه‌چیز. 

اول صدای داد و فریاد پسرک همسایه را شنیدم… فقط داد می‌زد مام… مااااام… 

بلند شدم رفتم سمت در حیاط پشت و آرام بازش کردم… زن همسایه آمد روی دِک و اول مکثی کرد… بعد صدای دویدنش را روی چمن‌ها شنیدم… بعد هی گفت اُ مای گاد… اُ مای گاد… و صداش وحشت‌زده‌تر شد و گریه‌های بچه بیشتر شد. بعد هی هِلو هِلو گفت… بعد با مارتا حرف زد و گفت وقتی شوهرش برگشت هر چه زودتر به اون زنگ بزند. بعد هم به مارتا اطمینان داد که اتفاق خاصی نیفتاده و فقط با صدایی بین جیغ و اشک گفت رِیچلِ خرگوش که مرده بود، و در گوشهٔ حیات دفنش کرده بودند، بیدار شده، تمیز و سلامت چند فوت آن‌ورتر گوشه‌ای از حیاط دوباره مرده. رو کردم به کیور. همان‌طور که پوزه‌اش روی دستش بود چشم‌هاش را گرداند طرفم… نگاهم کرد… بعد جابه‌جا شد و پشتش را به من کرد تا بخوابد. تازه یادم ‌افتاد آن شب آخرین باری نبود که دختره را دیدم. 

IG: amir.yazdanbod
a.yazdanbod@gmail.com

ارسال دیدگاه