داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
داستان زندگی کسانی که قصد مهاجرت دارند، شبیه فیلمهایی است که در هر سکانس آن رخداد غیرمنتظرهای اتفاق میافتد. چیزی که منتظرش نیستی و ناگهان تو را غافلگیر میکند. مثل بازیهای کامپیوتری که باید از مراحل سخت عبور کنی تا بتوانی برنده شوی. مهاجرت همان الگوی سفر قهرمان در سینمای کلاسیک است که قهرمانان داستان باید سختترین مراحل را پشت سر بگذارند تا به هدفشان برسند. داستان ستاره هم مثل همان فیلمهاست.
او هم برای رسیدن به زندگی بهتر مجبور به رهاکردن کشورش است. میداند که در سن ۲۸ سالگی باید از نو شروع کند. باید تمام چیزهایی را که اینجا ساخته، بگذارد و برود. بهقول پدرم: نه خانی آمده و نه خانی رفته! ستاره هنوز تصمیمش را نگرفته. دودل است. از همان لحظهای که سوار ماشین میشود، اضطرابش را حس میکنم. مدام سیگار میکشد. بطری کوچک آبمعدنی را از توی کیفش در میآورد. آب میخورد و بعد دوباره سیگار میکشد و آه میکشد.
ستاره کارشناسی ارشد کارگردانی سینما دارد. کلاسهای کیارستمی را رفته و بهگفتهٔ خودش از شاگردان بااستعداد استاد بوده است. چند فیلم کوتاه ساخته که در ایران جایزه بردهاند. دو سال پیش یکی از فیلمهایش برای بخش مسابقهٔ یک فستیوال خارجی معتبر پذیرفته شده بود. حالا هم ایدهٔ درخشانی برای ساختن یک فیلم کوتاه دارد. اما نمیتواند فیلمش را در ایران بسازد. فیلم دربارهٔ لحظاتی از زندگی یک مرد و زن است. لحظاتی که نوشتن و بهتصویردرآوردن آن در ایران ممنوع است. اما او دلش میخواهد فیلمش را بسازد. ایدهاش را برایم میگوید. واقعاً درخشان است. کاملاً واضح است که نبوغ دارد. اما حق با اوست. موضوع فیلم طوری است که نمیتواند آن را اینجا بهنمایش درآورد. اگر فیلمش را بسازد، دیگر نمیتواند بماند. پس ترجیح میدهد برود آنطرف و با خیال راحت فیلمش را کارگردانی کند. میگوید:
«سانسور فکر و خلاقیت آدم را نابود میکند. فکرش را بکنید موقع خلق یک اثر مداتم نگران این باشی که سانسور نشوی. یکی از دوستانم چند سال پیش با هزار امید و آرزو نمایشنامهای نوشت، برای تأمین دستمزد عوامل و بازیگران وام گرفت و آن را کارگردانی کرد. فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ توی بازبینی رَد شد. اینهمه زحمت و هزینه دود شد و به هوا رفت. تا مدتها افسرده بود. هنوز که هنوز است دارو میخورد. فکرش را بکنید. مثلاً من میخواهم راجع به لحظهای عاشقانه فیلمی کوتاه بسازم. این لحظه بین دو عاشق و معشوق در تختخواب رخ میدهد، اما اگر بخواهم با معیارهای اینها جلو بروم، باید زن روسری سرش کند، با ایما و اشاره با مرد حرف بزند و هیچ تماسی نداشته باشند یا بهعبارتی نباید هیچ تختخوابی در کار باشد. خب من چطور میتوانم عشق را نشان بدهم. اگر اینطوری فیلمم را بسازم، خودم را مضحکه میکنم. ایدهام خراب میشود و نتیجهٔ کار احمقانه از کار در خواهد آمد. نمیتوانم با خودم و ایدههایی که دارم چنین بیرحمانه رفتار کنم. مرتب باید فکر کنم چطور میشود از مجوز عبور کرد. برای مخاطب اصلاً طبیعی و قابلِباور نیست که زنی با روسری بخوابد یا در زمانی که فقط شوهر یا پدرش در خانه است، حجاب کامل داشته باشد. میدانستید خیلی از کارگردانها برای پرهیز از نشاندادن حجاب در خانه یا برای مثال بوسیدن یا در آغوشگرفتن مادر و پسری که پس از سالها یکدیگر را میبینند، مجبورند یا فیلمنامه را طوری تغییر دهند که نیازی به این صحنه نداشته باشند یا نما را طوری قطع کنند که این صحنهها غیرِطبیعی جلوه نکند. فکرش را بکنید. با چه مصیبتی باید فیلم ساخت. کیارستمی یکبار سر یکی از کلاسها گفت یاد گرفته بود چطور سانسور را دور بزند. فیلمنامهاش را گونهای مینوشت که مجبور نباشد زنی را تنها در خانه یا با همسرش نشان دهد که حجاب بر سر دارد. میگفت: در هیچ فیلمی از من که در ایران ساخته شده است، شما زنی را نمیبینید که در خانه در کنار شوهر و فرزندش روسری بر سرش باشد.»
به او میگویم خیلی خوشبخت بوده که سر کلاس کیارستمی نشسته و او را از نزدیک دیده است. یادم به مرگ دردناک او میافتد و دکتری که با غفلت باعث آن شد و البته سزای کارش را هم ندید و دارد راستراست راه میرود. ستاره کمی از خاطراتش از کلاسهای کیارستمی میگوید. از مهربانیاش. از اعتقادی که به جوانها داشت و حمایتی که از آنها میکرد و بعد دوباره از آرزویش برای ساختن فیلم کوتاهش گفت. اینکه دلش میخواهد آن فیلم را طوری که دلش میخواهد بسازد و تقدیمش کند به عباس کیارستمی. وقتی از استاد حرف میزند، صدایش میلرزد. میگویم جهان بدون کیارستمی چیز بزرگی کم دارد.
نگرانی ستاره از سانسورشدن فیلمش مرا یاد حرف یکی از دوستانم که داستاننویس بود، میاندازد. میگفت خیلی سخت است هر خطی را که بنویسی با خودت فکر کنی آیا این را حذف خواهند کرد؟ بعد از سالها تصمیم گرفت رُمانش را چاپ کند. آنقدر حذفیات به آن دادند که پشیمان شد. گفت رسماً کتابم لَتوپار شده است؛ یا یکی از دوستان دیگرم که سالها زحمت کشید و کتابی نظری نوشت. اصلاً کتاب مجوز نگرفت. او هم از لجش آن را رایگان روی اینترنت گذاشت. الان هم سالهاست که رفته است به کانادا. نوشتن را کنار گذاشته و صندوقدار یک فروشگاه است. به ستاره این را نمیگویم. اما ته دلم فکر میکنم ممکن است او هم به سرنوشت دوستم دچار شود. عوض فیلمساختن درگیر کار دیگری شود و بعد از مدتی رؤیایش را بهدست فراموشی بسپارد. انگار فکرم را خوانده باشد میگوید:
«میدانم که دارم ریسک میکنم. مهاجرت مثل همه تصمیمات مهم زندگی ریسک خودش را دارد. هرشب قبل از خواب ساعتها خیالبافی میکنم. چشمانم را میبندم و خودم را میبینم که نخل طلای کَن را به دست گرفتهام. یک فیلمساز جهانی شدهام و بزرگترین بازیگرها در فیلمهایم بازی میکنند. اما از طرفی هم با خودم میگویم داری ریسک بزرگی میکنی. هنرمند در کشور خودش هویت دارد. اصغر فرهادی اگر اسکار بُرد، کیارستمی اگر کَن بُرد، بهخاطر این بود که اینجا فیلم ساختند. فیلمشان هویت داشت. کیارستمی جایی میگوید هنرمند اگر از کشورش برود، مثل درختی است که از ریشه درآورده میشود. واقعاً دودلام و سر دوراهی گیر کردهام. امروز آمده بودم این دفتر مهاجرتی و اولین مشاورهام بود. میخواهم از طریق کیس مهاجرت هنرمندان به کانادا اقدام کنم. اما گویا لازمهاش این است که تضمین بدهم میتوانم از این طریق زندگیام را بچرخانم. مشکل همینجاست. چطور میتوانم از طریق فیلمسازی آنجا پول در بیاورم؟ من که اسمورسم آنچنانی ندارم و تازه اول راهام. سر دوراهی بدی گیر کردهام. اگر رفتم و نتوانستم رؤیایم را تحقق دهم، چه میماند برایم جز سرخوردگی؟ سینما و فیلمساختن تمام زندگی من است.»
ستاره میرود، ولی فکرش با من میماند. دختری جوان، زیبا، تحصیلکرده و بااستعداد. کسی که سر کلاس یکی از بزرگترین فیلمسازان دنیا نشسته، دختری که میتواند در آینده یکی از فیلمسازان بزرگ شود؛ بهجای فکرکردن به آینده، باید نگران آن باشد. از طرفی دلش بخواهد رؤیایش را تحقق دهد و از طرفی بترسد. بترسد نه بهخاطر اینکه ناتوان است یا نمیتواند. بهخاطر اینکه جبر جغرافیایی این را به او تحمیل میکند. رؤیای آدم دلیل وجودی او است. رؤیا تصادفی نیست. باید آن را دنبال کنی! دنبالکردن رؤیا به آدم معنی و هدف میدهد و محرکی برای ادامه زندگی است. رؤیای آدم معنای زندگیاش است. اصلاْ آدم به دنیا میآید که رؤیاهایش را دنبال کند. اما برای رؤیاداشتن هم مهم است کجا به دنیا آمده باشی. اگر ستاره در آمریکا یا کانادا یا هر کشور آزاد دیگری به دنیا آمده بود، هیچکدام از این ترسها را نداشت. فقط به تحقق رؤیایش فکر میکرد بیآنکه به موانعی که اینجا مقابلش است، بیندیشد. شاید برای یک جوان غربی دغدغههایی که ستاره برای ساختن فیلمش دارد، محال بهنظر برسد و اصلاً باورش نشود چنین موانعی سر راه یک فیلمساز ایرانی است.
پشت چراغ قرمز میایستم. کودکِ کاری اسپند دود میکند. شیشه را پایین میکشم و اسکناسی دو هزار تومانی به او میدهم. توی آینه به خودم نگاه میکنم و از خودم میپرسم: خودت کجا ایستادهای. چه میخواستی و چه شدهای؟ چقدر به تحقق رؤیاهایت نزدیک شدهای؟ چراغ سبز میشود. ماشین پشت سرم بوق میزند. صدای بوق گوشخراش یادم میاندازد که کجا هستم.