بهمناسبت ۱۷ آوریل سالروز درگذشت گابریل گارسیا مارکز، نویسندهٔ شهیر کلمبیایی
مهرخ غفاری مهر – ونکوور
«صد سال تنهایی»، رمان بلندی است از نویسندهای که نامش با آن جاودانه شد. گابریل گارسیا مارکز (Gabriel García Márquez) نویسندهٔ کلمبیایی، این کتاب را در سال ۱۹۶۷ به زبان اسپانیایی منتشر کرد و در سال ۱۹۸۲ از این رهگذر و در کنار کتابهای دیگرش برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبی شد. «صد سال تنهایی»، قصهٔ هفت نسل از یک خانوادهٔ کلمبیایی است. قصهای که میتوان آن را همچون افسانهٔ آفرینش، در مکانی خیالی – واقعی دنبال کرد و با گذر از پیچوخمهای زمان و مکان از دهکدهای کوچک به نام ماکاندو در کلمبیا، به آمریکای لاتین و حتی به سرتاسر جهان سر کشید. قصهای که میتوان در آینهٔ آن، انسان را یافت با همهٔ خوبیها و بدیهایش و میتوان دریافت که چگونه سیاست مسیر زندگی مردمی سادهدل را تغییر داد. با اینهمه آنچه این اثر را تبدیل به شاهکاری ماندگار در سطح جهانی کرد، بذر امیدی است که با همهٔ رنج صدسالهای که دهکدهٔ ماکاندو را در آغوش گرفته بود، در خاکهای این منطقه و در دل انسان باقی ماند.
مارکز در کتاب «صد سال تنهایی» با استفاده از واقعیتهای زندگی در مکانی مانند کلمبیا در آمریکای لاتین، داستانی جادویی و جاودانی خلق کرد و سبکی را بنیان نهاد که بعدها «رئالیسم جادویی» نام گرفت. او با استفاده از طنزی دلنشین، واقعیتهای تلخ تاریخی را در یک دورهٔ صدساله به نمایش گذاشت و سرانجام با خلق ادبیاتی نوین، خواننده را با نامها، آدمها، جاها و حوادثی عجیب و غریب آشنا کرد.
اولین جملههای داستان در زمان حال بیان میشود، حکایت از حادثهای دارد که در آینده اتفاق میافتد، اما خواننده را به گذشته میبرد. راوی میگوید: «سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را بهیاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.» ص ۱۱. نویسنده با برداشتن همین اولین گامها، خواننده را به خواندن بقیهٔ ماجرا تشویق میکند. سبک مارکز در این داستان ابتدا دارای بافتی مخصوص معرفی شد، سپس طبقهبندیناشدنی نامیده شد و سرانجام آن را چیزی میان تخیل و واقعیت طبقهبندی کردند و در نهایت آن را «رئالیسم جادویی» نامیدند. این داستان واقعگراست، به آن سبب که بسیاری از حوادث واقعی تاریخی و زندگی واقعی انسان را توصیف میکند و جادویی است، از آنرو که سرشار از تخیل است. حوادث تاریخیای که در این داستان به آنها اشاره شده است، شامل: تاریخ کلمبیا بین سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۹۵۰، نبرد میان محافظهکاران و لیبرالها در این دوره، جنگهای پاناما در دههٔ ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ که تعداد زیادی از کلمبیاییها را روانهٔ پاناما کرد و سرانجام کشور پانامای تحت سلطهٔ آمریکا را بهوجود آورد و همینطور قتلعام کمپانی موز در سال ۱۹۲۸ در کلمبیا، است. نویسنده در کنار طرح این واقعیتهای تاریخی در خانوادهٔ بوئندیا، در دهکدهٔ ماکاندو در کلمبیا و همزمان با آنها تصویرهایی جادویی یا شبهجادویی نیز ارائه میکند. مثلاً یکی از قهرمانهای داستان زنی است بسیار زیبا که او را رمدیوس خوشگله مینامیدند. او رفتاری عجیب و بویی خوش و اغواکننده داشت. مردانی که عاشقش میشدند، هر یک بهشکلی عجیب مثلاً با افتادن، یا با سم اسب و… میمردند و از جای زخمهایشان چیزی شبیه مشک عنبر در میآمد. مردم میدانستند که این بهخاطر رمدیوس است و میگفتند او «زمام مرگ» (ص ۲۰۶) را در دست دارد. سرانجام هم روزی در ساعت چهار بعدازظهر رنگ رمدیوس پریده بود و همراه با ملافههایی که فرناندا مشغول جمعکردن آنها بود، به پرواز درآمد و به آسمان رفت و در حالی که با سوسکها و گلها دست تکان میداد و خداحافظی میکرد، به ملکوت اعلی رفت (ص ۲۰۷). شیوع بیماریهای خطرناکی مانند طاعون فراموشی، بیخوابی روزها و شبها و هفتههای متوالی، تکرار جنگها و جابهجایی افراد محافظهکار و لیبرال طی جنگهای متعدد، و سرخشدن آب رودخانه از خونهای کارگران مزرعههای موز که اعتصاب کرده بودند و ارتش آنها را به رگبار بسته بود، از مثالهای دیگریاند که در عین واقعیبودن، ظاهری جادویی دارند، اما بهقول سلمان رشدی:
«رئالیسم جادویی، دستِکم آنگونه که مارکز از آن استفاده میکرد، بسط و گسترش سوررئالیسم است که بهشکلی اصیل با خودآگاهی و هشیاری «جهان سوم» همراه و بیان شده است. …مارکز دربارهٔ (افسانههای) لایههای میانی زمین نمینویسد، او در مورد زمینی مینویسد که ما بر روی آن زندگی میکنیم. ماکاندو وجود دارد. جادوی مارکز این است.» (رجوع کنید به مقالهٔ سلمان رشدی در فهرست منابع)
«صد سال تنهایی» قصهٔ زندگی خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسولاست که همراه با ۲۱ خانوادهٔ «لجوج» دیگر از روستای خود به جستجوی راهی به دریا، به منطقهای آمدند و دهکدهای بهنام ماکاندو را آنجا بنا نهادند. درست مثل قصههای تورات و انجیل و داستان بناشدن اولین تمدنها، در این داستان هم مارکز با طنزی دلنشین قصهٔ تکرار نسلها و اسمها، عشقها و تنفرها، عیشها و تقدسها، جنگها و صلحها و قهرها و آشتیها را بیان میکند. صد سال زندگی خوزه آرکادیو و اورسولا حتی با همین اسمها یا با شباهت به همین اسمها دنبال میشود. مثلاً آئورلیانوی دوم آنقدر عاشق معشوقهاش پتراکوتس بود که «فقط میخواست برایش خانهای بخرد و با او، زیر او یا روی او بمیرد.» ص ۱۷۰، و عاقبت هم به آرزویش رسید. پتراکوتس که به لاتاری خرگوش میپرداخت، باعث زادوولد زیاد خرگوشها شد، طوری که خرگوشها همهٔ حیاط را پوشاندند و کف حیاط در نور سحر به رنگ آبی میزد. آئورلیانو به او گفت چرا به لاتاری گاو نمیپردازی و او به سراغ گاو رفت. و سعادتی باورنکردنی به او روی آورد و ثروتمند شد و سرمستی دیوانهوار آئورلیانو شروع شد. او میگفت: «گاوها از هم جدا شوید که زندگی کوتاه است.» ص۱۷۱. یکی دیگر از این شخصیتها، آمارانتا اورسولا دختری از نسل چهارم خانواده است که با گاستن بلژیکی ازدواج میکند. او اولین خلبانی بود که فرود اضطراری کرد تا با معشوقهاش در یک بنفشهزار عشقبازی کند. (ص ۳۲۲) او که هواپیمایش از جنس آلومینیوم و کرباس بود، به تیر مدرسهٔ مذهبیای که امارانتا اورسولا در آن درس میخواند گیر کرده بود، بعد از حادثه هر هفته بهدنبال او میرفت و او را به کلوپهای ورزشی میبرد و عشقشان در ارتفاع ۵۰۰ متری زمین و در فضای روزهای تعطیل دشتها شروع شده بود.
«صد سال تنهایی» داستانی است با بیش از بیست و پنج شخصیت اصلی با نامهایی بسیار شبیه به هم، در مکانی بسیار کوچک که آبستن حوادثی است بسیار عجیب. روستایی که اگر نیک بنگری، همهٔ اهالی بهنوعی خویشاوند یا دوستان قدیمیاند و حتی وقتی در دو گروه متفاوت لیبرال و محافظهکار رودرروی هم قرار میگیرند، یکدیگر را تحسین میکنند. سرهنگ آئورلیانو و خوزه راکل مونکادا که حالا مأمور دولت در شهر بود، اگر چه با هم در جنگ بودند، ولی هر دو ملی بودند و در میان جنگها، آتشبس میدادند و مونکادا به آئورلیانو شطرنج یاد میداد و حتی یکبار تصمیم گرفتند نیروهای ملی از هر دو حزب را جمع کنند و قدرت نظامیان و سیاستمداران را نابود کنند. ص ۱۳۳
وقتی اورسولا، مادر نسل اول خانواده، پیر میشود، فرناندا (همسر آئورلیانوی دوم) در خانه همهکاره میشود. او درها را میبندد و بهجای شاخهٔ زیتون، بر سردر خانه، شمایل مسیح میگذارد و وقتی سرهنگ آئورلیانو متوجه این تغییرات میشود، میگوید که «داریم به مردمان محترمی تبدیل میشویم. اگر همینطور پیش برویم، حکومت محافظهکاران را بار دیگر بر میاندازیم، ولی اینبار به جایش سلطان میآوریم.» ص ۱۸۷
خوزه آرکادیو از نسل دوم، در اتاقش با یک تپانچه که در گوشش شلیک شده بود، میمیرد. خون او از خانهاش در میدان قبرستان سرازیر میشود و تا خانهٔ پدریاش میرود و وقتی اورسولا آن خط خون را میبیند، بهدنبال آن میرود تا به خانهٔ پسر میرسد و او را کشته مییابد. بوی باروت تا مدتها و سالها در آنجا میماند تا اینکه شرکت موز، قبر خوزه آرکادیو را با سیمان میپوشاند.
کتاب «صد سال تنهایی»، نهتنها گابریل گارسیا مارکز را به چهرهای جهانی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبی تبدیل کرد، بلکه سبکی را به جهانیان معرفی کرد که با آن واقعیترین حوادث روزگار به جذابترین و خیالیترین روش ممکن بیان شده بود. ترکیبی بسیار زیبا که هنوز هم خواننده را از ابتدا تا انتها مسحور خود میکند.
ترجمهٔ فارسی این کتاب در کتابخانههای ونکوور، نورث ونکوور و وست ونکوور موجود است که میتوانید آن را بهرایگان امانت بگیرید.
منابع:
https://dl.cactusmusic.ir/2020/books/100SalTanhaie-romanbook.pdf
https://www.lrb.co.uk/v04/n17/salman-rushdie/angel-gabriel