داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
آرش و همسرش را سالهاست میشناسم. همسرش، سحر، دوست نزدیکم است. هر دو از نویسندگان خیلی خوب هستند. سالهاست زندگیشان را گذاشتهاند پای خواندن و نوشتن. چند روز پیش سحر برایم پیغام داد و پرسید من که بیشتر مسافرهایم مراجعهکنندگان به دفتر مهاجرتی هستند، میدانم که الان شرایط مهاجرت چگونه است و آیا میتوانم برایش از دفتر سؤالاتی را بپرسم؟
تعجب کردم. هر وقت بحث مهاجرت میشد، سحر مخالفت میکرد. میگفت: «سالها اینجا برای نویسندگی وقت گذاشتهام. اگر بروم باید همهٔ چیزهایی را که در این سالها ساختهام، بگذارم کنار. باید از صفر شروع کنم.» برای همین وقتی حرف از مهاجرت زد، تعجب کردم. سحر گفت نه اینکه خودش نخواهد برود، اما آرش بیشتر از او به رفتن راغب است. آرش هم مثل سحر اینجا خیلی چیزها ساخته است. خوب مینویسد. درک بسیار بالایی دارد. به سحر گفتم دلایل آرش برای رفتن چیست؟ آخر یک نویسنده به زبان مادریاش وابسته است. میدانم که این زوج ادبیات را زندگی کردهاند. میدانم مدتها فکر کردهاند تا به این نتیجه برسند. میدانم کَندن و رفتن برایشان سخت است. پس دلایلشان باید خیلی محکم باشد و تأملبرانگیز. آرش برایم از دلایلش گفت. شک ندارم یکی از متفاوتترین قسمتهای «در جستوجوی بهشت» را خواهید خواند. دلایلی که شاید هیچگاه نشنیده باشید.
«من از ترمینالها متنفرم. نه بهعنوان یک مکان، بلکه بهعنوان یک رفتار. از دوران کودکی زمان زیادی از عمرم را در پایانههای مسافربری گذراندهام. زمانی بهخاطر دور بودنِ مادرم از مادرش. دورهای دیگر بهخاطر مدرسهرفتن و بعد از آن دانشگاه و بعد پیداکردن کار و دوربودن خودم از مادرم. من خیلی بین شهرهای تکراری سفر کردهام و چون اتومبیل شخصی نداشتیم، تمام این جابهجاییهای مکرر از ترمینالی شروع میشد و به ترمینال دیگری ختم میشد. یکی از چیزهایی که از همان کودکی فهمیدم، این بود که رفتار آدمهای ترمینال با رفتار آدمها در جاهای دیگر متفاوت است. خودخواهترند، بیتفاوتترند و دریدهتر برخورد میکنند. از رانندهها و کارمندانی که دائم ساکن آنجا بودند گرفته تا مسافرهایی که شغلهای عادیشان مستلزم آداب و تمدن بود. کمکم متوجه شدم خودم هم دارم متفاوت رفتار میکنم. یادم است من عادت داشتم هر بار که وارد جایی میشوم، سلام کنم. وقتی سوار مینیبوس میشدیم هم این کار را میکردم. مینیبوسی که از شهر ما به مقصد شهر مادرم میرفت، مسافر زیادی نداشت و ما مجبور بودیم مدت زیادی روی صندلیهای چرکمرده منتظر پرشدن آن شویم. گاهی چهار یا پنج ساعت، خیلی وقتها هم ما اولین مسافرانی بودیم که سوار میشدیم. زمانی که طول میکشید ماشین پر شود، من که حوصلهام سر میرفت بارها و بارها پیاده میشدم و از دکهٔ ترمینال آتوآشغال میخریدم و دوباره که سوار میشدم، به همهٔ مسافرها سلام میکردم و منتظر جوابشان هم میماندم. بعد از چند بار تکرار بالاخره با پوزخند آدمها روبهرو میشدم و تذکر مادرم که لازم نیست هر بار سلام کنی. این سلامنکردن، این مجبورنبودن به سلامکردن، اولین گام من برای درک متعهدنبودن به مکانی بود که به تو متعهد نیست. فهمیدم مینیبوس و آدمهای داخلش از جمله بودنِ خودم در آن، چیزی موقت است. و همین موقتبودن به آدمها اجازه میدهد با صدای بلند فحش بدهند، صف را بههم بریزند، مسخره کنند، دروغ بگویند و کلاهبرداری کنند. ترمینال برای رهاکردن است و من دیدهام اولین چیزی که آدمها رهایش میکنند، اخلاق است.
این رهاکردنِ اخلاق، همیشه بخشی از کابوسهای من بوده است. نه به این صورت که از محاصرهشدن در میانهٔ آدمهای بیاخلاق بترسم. من از خودم میترسم. از چیزی که قابلیت تبدیلشدن به آن را دارم. اخلاق برای من مسئلهای شخصی نیست. من این را در مواجههام با دنیای رمان فهمیدهام. رمانخواندن برای من شکلی از تکثیر خودم در بینهایت شخصیت و جهان بود. جهانهایی که درست مانند جهانی که خودم در آن زندگی میکردم، هیچ کنترلی بر آنها نداشتم، اما بهشدت میخواستم اختیارشان را در دست بگیرم. زمانی عادت داشتم خودم را بهصورت مهاجری ایرانی به دنیای رمانهای خارجی وارد کنم و تصور کنم چطور میتوانستم جهانشان را شکل دهم. یکی از رمانهایی که مدتها من را اسیر خودش کرد، آنا کارنینا بود. مشکل اینجا بود که منِ نوجوان هیچ جایی در آن رمان نداشت. تراژدی سنگین تولستوی از هر جایی که واردش میشدم، من را میبلعید. از هر سمتی که میرفتم، دوباره به همان پایان رمان میرسیدم. تا مدتها من، پسربچهٔ ایرانیِ سرگشتهای بودم که برای نجات آنا تلاش میکرد و به شکل هر قهرمانی درمیآمد، اما دست آخر راه به جایی نمیبرد و تنها نقطهٔ آرامش آن رمان فقط همان نیکیِ تنها و چرکی است که نیکلا با تکهای کاه توخالی خشک گوشهٔ لبش روی کپهای تهی و پوچ سرمستانه به آن میرسید. تولستوی هیچ جایی به من نمیداد، من ابزار درک کارش را نداشتم. از همانجا بود که فهمیدم باید کلمات خودم را داشته باشم. اما این کلمات، این جهان مخلوق هم باز قرار بود من را در خودش جا بدهد. یعنی من باید دیگریای خلق میکردم که بتوانم بازتاب خودم را در آن ببینم. و تنها بازتابی که من از خودم میشناختم از جهان بهاصطلاح حقیقی اطرافم میآمد. تنها تصویری که من از خودم میدیدم، تصویر همان آینهٔ توی مینیبوس بود. باریک و کوژ. مملو از چشمهای باقی مسافران. من هر چه را که درون خودم بود، اول باید به آنها نشان میدادم.
اخلاق برای من همین است؛ قدرتی سیاسی اجتماعی، توانی برای تغییر در شکل ظرفی که در آن ریخته شدهای. بدون این توان، تغییر تو هیچچیزی نیستی. زمانی من تصور میکردم تسلط بر زبان این امکان را به تو میدهد که خودت را و جهان درونت را به عرصهٔ عمومی این ظرف ببری و باعث تغییرش شوی. اما وقتی عرصهٔ عمومی وجود نداشته باشد، چه؟
من مینویسم. زبانی را که به آن مینویسم دوست دارم، اما این زبان گنگ است و از زبانی عمومی به واگویهای درونی تبدیل شده است.
چیزی که من را میترساند، تکرار همین واگویه است. تکراری برای خودم که در نهایت من را بهسمت نابودی هر آنچه که دارم پیش میبرد. هر چیزی که با توجه به آن برای خودم بهعنوان یک انسان احترام قائلام. مرحلهٔ آخر این نابودی برای من قتل است و من در کابوسهایم قاتل ترمینالام. قاتلی زنجیرهای که در ترمینالی شلوغ قربانیانش را شکار میکند، آئین کشتارش را تکمیل میکند و دیگران هم متوجه نمیشوند یا متوجه میشوند و اهمیتی نشان نمیدهند و من غرق خون با خیال راحت سوار مینیبوس میشوم، سلام نمیکنم و منتطر میمانم پر شود و عجیب اینجاست که میتوانم با این بار زندگی کنم.
اما چرا فکر میکنم تغییر جغرافیا میتواند من را از این کابوس دور کند؟
اینجا در این جغرافیای ترمینالمانند که هیچ تعهدی نسبت به من ندارد، من هر روز دارم کارهای کوچکی را انجام میدهم که آگاهام در نهایت به چکاندن ماشهها منجر میشود. پروژهٔ نهادهایی را پیش میبرم که درآمدشان خرج جنگافروزی میشود. در بازاری دنبال موفقیت و درآمد میگردم که مالیاتش برای سرکوب خرج میشود. من میتوانم انتهای این چرخه را ببینم، اینکه مالیات زندهماندنام خرج کشتار میشود. دنبال موفقیتی میگردم که بدون خودش شکلی از بیاخلاقی باشد و آگاه باشم که نهایت این زندگی، دستاوردش، عمرها با چیزی که میخواستم فاصله داشته باشد.
اما مشکل اصلی این است که من احساس میکنم توان حرفزدن دارم و حرفی برای گفتن دارم، اما زبانم دارد از ریخت میافتد و الکن میشود و بیشترین تلاشم پیداکردن یک زبان عمومی جدید است. زبانی که تنها مخاطبش خودم نباشم و سدی باشد مقابل جنونی که قابلیتش را دارم.»
دلایل آرش شاید دلیل من هم باشد. هرگز اینگونه به ماجرا نگاه نکرده بودم که شاید من هم اینجا مسافرم و جایی که وطن مینامم همان ترمینالی است که مرا ناگزیر میکند به رفتاری از سر تکرار. من هم اینجا حرفزدن را از یاد بردهام. حرفی اگر باشد، تبدیل به بغضی فروخورده میشود. آرش نویسنده است و شجاع. او باید میگفت تا من هم به فکر فرو روم. کسانی که دوستشان دارم یکییکی دارند میروند. راستش من هم از ترمینالها متنفرم.