یادى از غلامحسین ساعدى در زادروز او و مرورى بر نام‌ها و یادها

دکتر سعید ممتازى – ونکوور

غلامحسین ساعدى روان‌پزشک، داستان‌نویس و یکى از بزرگ‌ترین نمایشنامه‌نویسان ایران، هشتاد و پنج سال پیش، در ٢۴ دى ماه ‏ ١٣١۴ برابر با ۱۵ ژانویهٔ ۱۹۳۶ در خانواده‌اى به‌قول خودش بدحال، در تبریز به‌دنیا آمد و در ۲ آذر ١٣۶۴ برابر با ۲۳ نوامبر ۱۹۸۵ میلادی، با گذر از رنج‌ها و فرازو‌نشیب‌هاى زندگى، اندکى پیش از تولد پنجاه سالگى‌اش، زندگى را تاب نیاورد و آن را بدرود گفت.

او می‌دید «موش‌ها و آدم‌ها»یى* که دوروبَرش را گرفته‌اند، همان‌طور که چخوف – پزشک داستان‌نویس روس – گفته بود، چون «بوقلمون‌صفتان»‌اند. «گوهرِ مراد» دریافته بود «شرایط انسانى» چنان‌که سامرست موام – دیگر پزشک داستان‌نویس – گفته بود، به زندگى بر «لبهٔ تیغ» می‌ماند و «فاجعهٔ بزرگ، دست‌شستنِ آدمیان از عشق‌ورزیدن است». 

غلامحسین در نوجوانى نخستین داستانش را با نام «ازپانیفتاده‌ها» نوشته بود در روزگار جوانى و دانشجویى هم به‌جاى نوشتن از «دانشکده‌هاى من» همراه «جوانان آذربایجان» و «غیوران شب» در «تبریز مه‌آلود» از «کبوتر صلح» نوشت، اما چه سود که هر «بامداد» دریافته بود «داسی سرد بر آسمان گذشت که پروازِ کبوتر ممنوع است».

اى کاش او بیمارى و «تب» و آثار شراب و شکنجه را تاب می‌آورد، چرا که خود طبیبى بود که نمى‌خواست «دختر رحمان از تبى دوساعته بمیرد». دکتر ساعدى در مطب «دلگشا» طبیب «پابرهنه‌ها» بود تا «خنکاى مرهمى بر شعلهٔ زخمى» بگذارد و هم‌زمان «درد مشترک» را فریاد کند. او نیک می‌دانست و به خود گفته بود نیاز نیست کسى «وظیفهٔ مقدس تو» را در کسوت یک طبیب یادآورى کند.

داستان‌نویس، خود روان‌پزشکى بود که «آناتومى افسردگى» را خوب می‌دانست و می‌توانست دختران غمناکى چون «شریفه» را که از «داستان یک شهر» آزرده بودند، از خودکشى بازدارد. او باید می‌ماند تا «غزاله» را که از تجربهٔ «شب‌های تهران» خاطرى خسته داشت، از مرگ باز دارد. دوست روان‌پزشکش به او از «سالمرگى» هشدار داده بود و او نیز گفته بود «من بعد از مرگ نیز فریاد خواهم کشید».

او به ناچار و زمانى که دید «دهانت را می‌بویند، مبادا که گفته باشى دوستت دارم» و شاهد بود که «گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند»، به یارى «همسایه‌ها» ایران را ترک کرد. ساعدى در تبعید درد وطنش را داشت و در آن دیار با «ترانه‌های میهن تلخ» زمزمه می‌کرد: «مویه کن سرزمین محبوب». او هم‌زمان تاب فراغ یار دیریافته را نیز نداشت، پس به معشوق بانگ زد: «من در کنار تو به آرامش می‌رسم، اینجا هیچ‌کس به یاد ما نیست»، اما چه سود این ندا را پاسخى نبود.

این انسان دردمند که زمانى می‌توانست حتى اگر از «سخن گفتن به زبان مادرى منع‌اش کنند» یا حتى اگر زبانش را قطع کنند، با «لال‌بازى‌ها»یش سخن بگوید، او که با «ترس و لرز» و «سقوط»، «بیگانه» نبود و در طول زندگى «دُرد زمانه» در «جانِ شیفته»اش برنشسته بود، در آن «جزیرهٔ سرگردانى» تنها یک «غریبه در شهر» بود که «ترانه‌های کوچک غربت» را می‌خواند، پس روان ناآرام او همانند «اهل هوا» که وصفشان کرده بود و همچون «اتللو در سرزمین عجایب»، به بدبینى گرایید.

نویسندهٔ «عافیتگاه» در واپسین سال‌های زندگى در «تبعید» همچون نویسندهٔ نام‌آشناى «پاریس، جشن بیکران»، نه این شهر را تاب آورد و نه زندگى را. در پاریس هر شب یک «شب‌نشینى باشکوه» برقرار بود، اما آنجا براى او فقط «میهمان‌خانهٔ مهمان‌کُش روزش تاریک» بود که گروهى از «هنگامه‌آرایان» و «آشفته‌حالان بیداربخت» را «به‌ جانِ هم‌ نشناخته انداخته است». او که می‌دانست «زندگى حس غریبى است که یک مرغ مهاجر دارد»، دریافت «در غرب خبرى نیست»، اما از آن‌سو هم از «خاک خوب» جز «زمین سوخته»اى باقى نمانده بود.

با این‌حال، ساعدى هنوز از «شور زندگى» آکنده بود، باور نمى‌کرد که «برگشتى در کار نیست» و به‌قول خودش «محال ممکن» را نمى‌پذیرفت، هنوز آماده بود تا به کار با «الفبا» بازگردد و «ده شب» پیاپى از «رودررویى با خودکشى فرهنگى»، «سخن» بگوید، اما چه سود که «زخم‌هایى که در زندگى روح را از درون می‌خورد و دردهایى که نمى‌توان به دیگران بیان کرد»، همیشه با او بود. 

«مرد سالخوردهٔ روزگار سپرى‌شده»، که همچون او از «دردآشنایان» و «اسیر» «نون نوشتن» بود، امید می‌داد: «روزگار همیشه بر یک قرار نمى‌ماند. روشنى دارد، تاریکى دارد، دیگر چیزى از زمستان باقى نمانده. تمام می‌شود، بهار می‌آید.» سالخوردهٔ دیگرى هم با نوشتن از «جنایت و مکافات» گفته بود: «برادر، من احساس دلمردگى نمى‌کنم و نومید نیستم. زندگى در همه‌جا هست. زندگى در درون ماست و نه بیرون ما، مهم این است که نومید نشویم و به زانو در نیاییم.» اما امید دیرزمانى بود که او را ترک کرده بود.

یادى از غلامحسین ساعدى در زادروز او و مرورى بر نام‌ها و یادها

سرانجام ساعدى که «عاقبت قلم‌فرسایى» را با «رنج و سرمستى» پذیرفته بود، «جانِ شیفته»اش گرفتار «واهمه‌های بى‌نام‌ونشان» و «نان و شراب» شد و هنگامى که دید «مرگ در می‌زند»، ناخواسته یا خودخواسته، «جهان زندگان» را ترک گفت و در کسوت «رادمردى»، «مرگ در پاییز» و «ایمان به آغاز فصل سرد» را پذیرا شد و «تولدى دیگر» یافت، و ما نیک می‌دانیم که «آدمى را یک آمدن و هزار شدن است». 

یادش گرامى


*اسامی و مطالب داخل گیومه اشاره به آثار ساعدی و برخی آثار ادبی دیگر دارد.

ارسال دیدگاه