داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
اینبار قرار نیست قصهٔ مسافری را که صندلی عقب ماشینم مینشیند برایتان روایت کنم. اینبار میخواهم از مسافران بهشتی بگویم که الان داستانشان را تمام مردم دنیا میدانند. مسافرانی که بهجای سوار شدن به ارابهای که آنان را بهسوی بهشت ببرد، سوار زورق اُزیریس* شدند.
خبر کوتاه بود و جانکاه: «زن و مرد و سه کودکی که در آبهای کانال مانش غرق شدهاند، کُردِ ایرانیاند. ۲۲ پناهجوی دیگر که در قایق بودهاند، نجات یافتهاند. این زن و شوهر که بههمراه سه فرزندشان هنگام تلاش برای رسیدن به خاک بریتانیا جان باختهاند، اهل روستای گلینه از توابع سردشتاند. فرزند ۱۵ ماههٔ خانواده مفقودالاثر است.»
پنج ماه قبل رسول ایراننژاد تصمیم به مهاجرت گرفت. خواهر همسرش سالها پیش از این به بهشت کوچ کرده بود، به انگلستان. یکی از ایدهآلترین کشورهایی که زندگی در آن آرزوی هر آدمی است. رسول خسته بود. خسته از دویدن و دویدن و نرسیدن. خسته از شرمندگی بهخاطر نداشتن. مدتی بود که او و همسرش فکر مهاجرت در سر داشتند و بالاخره تصمیم خود را گرفتند. مطمئن بود که راه سختی را در پیش دارند، اما آنقدر سختی کشیده بودند که برای رسیدن به بهشت سختیهای بیشتری را به جان بخرند. رسول با خودش فکر میکرد میرویم به سرزمینی که در آن انسان رعایت میشود و کودکانم دیگر حسرت سادهترین چیزها را به دل نخواهند داشت. بچههایم در یکی از بهترین کشورهای جهان بزرگ میشوند و رشد میکنند. تمام این سختیها به آن لحظه میارزد.
مثل هزاران نفر که پولی در بساط ندارند تا قانونی مهاجرت کنند، رسول هم قاچاقی رفتن و پناهندگی را انتخاب کرد. سرنوشت خود و خانوادهاش را به دست قاچاقچیانِ انسان سپرد. اول راهی ترکیه شدند. بعد از مدتی که در ترکیه ماندند، به ایتالیا رفتند. ایتالیای زیبا. اما از آنهمه زیبایی هیچچیز ندیدند، چون یک ماه در قرنطینهٔ کرونایی بودند و بعد راهی فرانسه شدند. فرانسه، کشوری که به مهد هنر و اندیشه شهره است و پاریس شهر عشاق. اما آنها از فرانسهٔ زیبا فقط جنگلهایش را دیدند. جنگل کاله که به مخوف بودن و سرما و شرایط غیرانسانیاش مشهور است. یک ماه در این جنگل ساکن بودند و میخواستند بعد از آن با قایق به انگلیس بروند. برای رسیدن به منطقهٔ ساحلی، مسیری را با قطار سفر کردند و بعد از آن، سوار قایق شدند. راه سخت بود. در حالت عادی کدام بچهای است که از سوار شدن بر قطار و دویدن در جنگل و قایق سواری لذت نبرد. ولی آیا این در مورد آن بچهها صادق بود؟
آنها که پیش از این در روستایی کوچک ساکن بودند، حالا داشتند دنیا را میگشتند و هر روز به بهشت نزدیکتر! اما مرحلهای دیگر مانده بود که اگر آن را پشت سر میگذاشتند، رؤیایشان محقق میشد. یک مرحله قبل از پیروزی، عبور از دریای پر تلاطم بود. آنها زمینها و جنگلهای سخت را پشت سر گذاشته بودند و شک نداشتند که از آن دریای طوفانی هم عبور خواهند کرد. کانال مانش، بین فرانسه و بریتانیا یکی از پررفتوآمدترین آبراههای جهان است و عبور از آن با شناورهای کوچک، بهخصوص در فصل زمستان، بسیار خطرناک است. قایقران قایق ماهیگیری به آنها لبخند زد. در لبخند او زندگی را دیدند، شاید همان لحظه شیوا و رسول دست هم را گرفته باشند. سرزمین رؤیاهایشان نزدیک بود. شاید همان لحظه چشمهایشان را بسته و به لحظهای فکر کرده باشند که با خوشحالی دستدردست بچههایشان در خیابانهای لندن گردش میکنند. اُزیریس که نقاب قایقران را به صورت زده بود، سکهاش را طلب کرد. سکه را کف دست اُزیریس گذاشتند و قایق به راه افتاد.
پناهجویی که ماه گذشته با عبور از کانال مانش، خودش را به انگلستان رساند، میگفت که تابستان این خانواده را در ترکیه دیده بود. آنها برای جمع کردن پولی که برای رفتن از طریق یونان باید به قاچاقچیان میدادند، مشکل داشتند. او گفت دو روز دیرتر از آنها حرکت کرده و تا یک روز پیش از غرق شدن این خانواده با آنها در تماس بوده است. با شیوا، همسر رسول! شیوا از کاله برای او پیغام میفرستاد که هوا خراب است و نگران بچههایش است. آنها حدود یک ماه در کاله بودند و در چادر زندگی میکردند. شیوا به او گفته بود که از این وضعیت خسته شده، اما امیدوار است و تمام اینها را تحمل میکند تا به انگلستان برسند. پناهجوی نجاتیافته میگفت: «من احساس آنها را درک میکنم. از یکسو از قایق و قاچاقچیها میترسیدند و از سوی دیگر، سخت است حتی یک روز هم نتوان در آن وضعیت باقی ماند. گرفتاری بزرگی است و گاهی مجبورید دل به دریا بزنید و سرنوشت خود را در دستهای قاچاقچیان انسان قرار دهید.»
در روستای گلینه این روزها قیامتی است. همهٔ اهالی برای تسکین دادن به خانوادهٔ رسول و شیوا به دیدنشان میروند. کل روستا عزادارند. همه دستبهدست هم داده بودند تا رسول و خانوادهاش به خوشبختی برسند. آنها چند سال پول جمع کردند و از فامیل و خانواده قرض کردند و خانه و زمینی را که داشتند، فروختند و از کشور خارج شدند. روزی که رسول رفت، آنها منتظر بودند که او خیلی زود عکسهایشان را بفرستد. عکسهایی مثل تمام کسانی که رفتهاند؛ در جایی باصفا دستدردست هم وقتی که با خوشحالی لبخند میزنند.
برادر رسول با اشک به خبرنگاران گفته است: «بعد از اینکه برادرم از قطار پیاده شد و میخواست سوار قایق شود، دیگر از او خبر نداشتیم. ساعتهای بیخبری طولانی میشد و بالاخره خبر رسید که یک قایق در کانال مانش غرق شده است. مضطرب و نگران بودیم و میخواستیم هرطور شده خبری از رسول و خانوادهاش بگیریم. چند نفر از همسفران رسول هم سردشتی بودند. با آنها هم تماس میگرفتیم، اما موفق به برقراری ارتباط نمیشدیم. همشهریهای خودمان در بیمارستان و بیهوش بودند. شنیدم حال بعضی از آنها همچنان هم وخیم است. اما با چند نفر از سرنشینان قایق حرف زدیم. میگفتند آنشب هوا طوفانی بود و دریا مواج. مهاجران سوار قایق ماهیگیریای شده بودند که ظرفیت آن دوازده نفر بود، اما ۲۷ مسافر را سوار کرده بود. میگفتند یکدفعه موج بزرگی آمد و قایق واژگون شد و… آنها چند بار تلاش کرده بودند تا از طریق قطار به انگلستان بروند، اما، چون مهاجر غیرقانونی بودند، تلاششان به جایی نرسیده بود. بهخاطر همین دیگر دل را به دریا زدند و خطرات را پذیرفتند. حالا رسول و خانوادهاش دیگر نیستند و زندگی ما هم بر باد رفته است و تا قیامت عزاداریم.»
حرفهای مسافران نجاتیافته را میخوانم. مسافران گفته بودند که دقایق وحشتناکی را گذراندند. آنها سعی کرده بودند خودشان را به قایق بیاویزند تا جانشان را نجات دهند: «دقایق وحشتناکی بود. تصورش را نمیتوانید بکنید. آرتین پسر کوچک رسول را بغل کرده بودم. یکدفعه موج زد و پسرک پانزدهماهه از دستم رها شد و داخل آب افتاد. جنازهٔ او هنوز پیدا نشده و بهجز او دو جسد دیگر هم همچنان مفقود است». بالاخره هلیکوپتر امدادی از راه رسیده و هجده نفر از مهاجران را نجات داده بود. به وحشتی که بچهها در آن لحظه تجربه کردهاند، فکر میکنم. نه اینکه به وحشت آدم بزرگها فکر نکنم! اما قیافهٔ بچهها از جلوی چشمم کنار نمیرود. بچههایی که میتوانستند سالهای سال زندگی کنند. همانطور که هرگز نمیتوانم وحشتی را که بچههای پرواز اوکراین در آن پنج دقیقه تجربه کردند، هر روز مجسم نکنم.
کاش روزی برسد که بهشت به وسعت تمام جهان باشد و هیچ آدمی برای رسیدن به آن جانش را از دست ندهد و هیچ کودکی آن وحشت را تجربه نکند. کاش و کاش…
*توضیح: در اسطورههای مصری اُزیریس خدای جهان مرگ است. او زورقی دارد. مسافران جهانِ مرگ سکهای کف دست او میگذارند و او با قایقش آنها را به جهان مردگان میبرد. برای همین، در عهد باستان موقع دفن مردگان روی چشمهایشان سکهای میگذاشتند. اگر کسی بدون سکه دفن میشد، نمیتوانست به جهان مردگان وارد شود و روحش تا ابد سرگردان میشد.