داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
بعضی مسافرها خیلی گرم و صمیمیاند. هیچ نیازی نیست که دنبال بهانه بگردی تا سر صحبت را با آنها باز کنی. او هم همینطور بود. وقتی سوار ماشین شد، سلام گرمی کرد. نمنم باران تازه شروع شده بود. اولین باران پاییزی در غروب تهران. بوی پاییز را میشد کاملاً حس کرد. چند لحظه بعد از اینکه سوار شد، نگاهی به بیرون کرد و گفت: «چه هوای خوبی، اولین بارون پاییز و بوی خاک بارونخورده، یعنی بهنظرتون خاک انگلستان هم همین بو رو میده؟ پاییز همهجای دنیا همین بو رو میده؟»
همین سؤالش کافی بود تا بدانم با یک مرد بسیار احساساتی طرفام. صدایش دلنشین بود و خودش خوشقیافه. لاغر بود. از آن مدلهایی که توی دانشگاه به بچهدرسخوان معروفاند. به او گفتم خاک، همهجای دنیا خاک است و باران همهجای دنیا باران. گفتم فکر میکنم از ابتدای خلقت جهان بوی خاک بارانخورده همین بوده است. بویی که آدم را مست میکند. خندید و پرسید یعنی آنقدر سنتان زیاد است! منظورش را نفهمیدم. بعد فهمیدم اشارهاش به جملهای بوده که گفتم از ابتدای خلقت جهان! خندیدم و پرسیدم چرا دارد میرود؟
گفت برای کار کردن دارد مهاجرت میکند، کاری که هرگز دوستش نداشته، اما برای گذراندن زندگی مجبور به انجام آن بوده است. چون سرپرست مادر و خواهرش است. در یک شرکت نرمافزاری که همکاری مشترکی با یک شرکت معتبر نرمافزاری در لندن داشته کار میکرد و این همکاری پس از سالها به دلیل تحریمها و تورم دچار مشکل و تقریباً قطع شد، چرا که شرکت ایران از پس مخارج برنمیآمد و ناچار به تعطیل کردن شد. اما شرکت لندن از بهترین کارمندان شرکت ایران دعوت به همکاری کرد و او هم یکی از آنها بوده است. در واقع اولین نفر. فوقلیسانس کامپیوترش را از بهترین دانشگاه با بهترین معدل گرفته بود. حالا برای کار داشت میرفت آنطرف دنیا. چیزی که دقیقاً خودش گفت؛ آنطرف دنیا. گفت پس از مدتی مادر و خواهرم را هم خواهم برد. گفتم انگلیس که آنطرف دنیا نیست، قطب آن سر دنیاست.
برایم جالب بود که کارش را دوست نداشته، اما در آن بهترین بوده است. پرسیدم چطور در کاری که هرگز دوستش نداشته بهترین بود؟ جواب داد که جبر.
از علاقهاش به سینما گفت. گفتم من هم عاشق سینما هستم. کارگردانها و فیلمهای مشترکی بود که هر دو عاشقشان بودیم.
گفت وقتی نوجوان بود، تمام رؤیایش این بود که به مجری معروفی تبدیل شود، از پشت قاب دوربین با مردم صحبت کند، بخنداند و سرگرمشان کند. رؤیای برنامهای مثل شوهای معروف را داشت که بازیگران و آدمهای معروف را دعوت میکنند. مجری و شومنی مثل جیمی فالون.
در هجدهسالگی هم برای تلویزیون تست داده و قبول شده بود، اما پدرش از آنهایی بود که اعتقاد داشت بچه یا باید دکتر شود یا مهندس؛ تنها چیزی که به دردش میخورَد، درس خواندن است. جدا از آن، وضع مالی خوبی هم نداشتند که پسر سراغ علایقش برود. پدرش به علایقش میگفت کارهای الکی و بیخود، کارهایی که روزی تو را زمین میزنند. هنر، نان و آب نمیشود. درسش را ادامه داد و دانشگاه اصفهان قبول شد، آنجا در کنار درس خواندن کار کرد. در آنمدت تنها چیزی که از رؤیاهایش باقی مانده بود، تماشای فیلمهای سینمایی و دنبال کردن اخبار بازیگران بود. میگفت آنها تنها چیزهایی بودند که او را از تنهایی و احساس پوچ بودن درمیآوردند. بعد از اتمام تحصیلش، به تهران برگشت و در آنجا مشغول به کار شد. پدرش را از دست داد و مراقبت از مادر و خواهرش به او محول شد.
زندگیاش تا چند سال بههمین منوال ادامه داشت که کار کند و وقتش را با فیلم دیدن بگذراند. از دختری که دوستش داشت گفت که دو سالی با هم بودند. دختر مثل خودش شیفتهٔ سینما بود و در آخر برای تحصیل در سینما به لندن رفت. مدتی تماس داشتند و بعد تماسها قطع شد. حالا امیدوار بود آنجا دوباره بتواند پیدایش کند. اما شاید ازدواج کرده باشد یا هزار شاید دیگر.
این اواخر در کلاسهای نقد فیلم ثبتنام کرده بود، کلاسی که امید آخرهفتههایش بود برای رهایی از روزمَرّگی و پوچی. کاملاً مشخص بود عاشق بازیگری است، چون وقتی حرف میزد، در تمام رفتارهایش «اَکت» دیده میشد. انگار که هر روز مقابل آینه تمرین کرده باشد که دارد با سلبریتیهای مشهور صحبت میکند.
ترافیک اتوبان همت همیشه برقرار است و بهترین موقعیت برای کسانی که میخواهند توی ماشین با هم حرف بزنند تا وقتشان بگذرد. باران شدیدتر شد و برفپاککن ماشین با صدای رفتوبرگشتش حسوحال عجیبی را ایجاد کرده بود. از من پرسید که اگر اشکالی ندارد، سیگاری روشن کند و من گفتم که راحت باشد.
تا بهحال چنین حسی نداشتم. پیوند عجیبی بین او و خودم حس میکردم. من هم پشت این ماشین نشسته بودم تا بتوانم رؤیاهایم را تحقق بخشم. سیگارش را به آرامی پُک میزد و من به این فکر میکردم چطور آدمی که نتوانسته در مسیر چیزی که یک عمر دوستش داشته پا بگذارد، بتواند آنقدر آرام و راضی بهنظر برسد. پرسیدم:
– به این فکر کردید که وقتی از اینجا رفتید، دنبال رؤیاهاتون برید؟
– راستش فکر نکنم، یعنی تا حالا بهش فکر نکردم، چون فکر میکنم برای هر چیزی زمانی هست و وقتی زمانش بگذره، دیگه فایدهای نداره. تازه من دارم وارد دنیای دیگهای میشم، جایی که فرهنگ و آدماش با من متفاوتن، نمیدونم حتی از کجا باید شروع کرد. من فقط رفتن رو برای این انتخاب کردم که بتونم درآمدم رو حفظ کنم و مادر و خواهرم تأمین باشن. به رؤیام که نرسیدم. حداقل از نظر مالی اوکی باشم.
– اما من اینطور فکر نمیکنم. اگر فقط برای این دارید اینجا رو ترک میکنید، اصلاً این کارو نکنید. اکثر آدمهایی که من این مدت دیدم و باهاشون حرف زدم، برای ترک اینجا بهانهای قوی داشتن، میخواستن زندگی بهتری داشته باشن. رؤیاهاشون رو دنبال کنن، با خودشون کنار اومدن که قراره خیلی سختی بکشن، هیچکس به کمکشون نمیاد، ولی ادامه میدن تا به چیزی که رؤیاش رو داشتن برسن. امید به تحقق رؤیاها آدم رو نجات میده و انگیزه برای ادامه دادن. شما رؤیای بزرگی داشتید. هرگز ازش دست نکشید.
برایش از دوستی که میشناختم تعریف کردم. در جوانی رؤیایش این بود که نقاش شود، اما مثل او مسئولیت خانواده بر دوشش افتاد. رؤیایش را فراموش کرد. حالا در سن پنجاهسالگی یکی از پولدارترین آدمهای ایران بود، اما همیشه حسرت عملی نشدن رؤیایش را داشت. برای همین تا میتوانست از نقاشهای جوان تابلو میخرید تا حمایتشان کند. آدم هرگز نباید رؤیایش را به دست فراموشی بسپارد. حرفم که تمام شد، با یک جمله جوابم را داد. جملهای که از آنروز مدام به آن فکر میکنم. جملهای از کتاب تصویر دوریان گری از اسکار وایلد. گفت: «جامعه ممکن است یک جنایتکار را ببخشد، اما هرگز یک رؤیاپرداز را نخواهد بخشید.» این را همیشه یادتان باشد.
وقتی داشت پیاده میشد، به او گفتم امیدوارم روزی روی پردهٔ سینما ببینمش یا توی تلویزیون که شومن معروفی شده است. در جوابم لبخندی زد و رفت. باران بند آمده بود. کنار پارک کوچکی ایستادم. پیاده شدم و نفس کشیدم. بوی خاک بارانخورده و هوای پاییز مستم کرد. از خودم پرسیدم یعنی پاییز همهجای دنیا همین بو را میدهد؟