در جست‌و‌جوی بهشت – شاید آن دنیا بهشتی منتظرمان نباشد

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

می‌گوید که بعد از ۳۹ سال دارد به دیدن برادرش می‌رود. کارمند شرکت نفت بوده است. اما حکایت رفتن برادرش حکایتی است شنیدنی. مرا «دخترم» خطاب می‌کند. خودش می‌گوید هفتاد سال دارد. مهربان است. از آن دسته پیرمردهایی که چشم‌هایشان می‌خندد. با پسرش عازم است. می‌گوید «داریم می‌رویم که اگر بشود بمانیم. همه در جوانی می‌روند. من هفتاد سالگی تصمیم به رفتن گرفتم.» داستانش را با لحنی گرم و شیرین برایم تعریف می‌کند:

«برادرم خیلی به من شبیه بود. همین شباهتش هم سال‌ها باعث دردسر من شد. سال ۵۷ بود و او خیلی جوان. شر و شور انقلابی داشت. روی پشت‌بام خانهٔ پدری‌مان کوکتل مولوتف درست می‌کرد. پدرم فهمید و از خانه بیرونش کرد. در نتیجه پناه آورد خانهٔ من. آن زمان دو سالی می‌شد که ازدواج کرده بودم. همسرم باردار بود و کارهای برادرم نگرانش می‌کرد. به او تذکر دادم. بعد از چند روز وسایلش را برداشت و رفت. گویا با دختری انقلابی مثل خودش آشنا شده بود. دختر از آن‌هایی بود که تمام خانواده‌اش آمریکا بودند. اما خودش آرمان‌گرا بوده و ایران مانده بود و خانهٔ اعیانی پدری‌اش محل تجمع جوانان انقلابی بود. برادرم رفت و خانهٔ آن دختر ساکن شد. نمی‌دانستیم کجاست. هیچ خبری ازش نداشتیم. پدر و مادرم داشتند دیوانه می‌شدند. کارهای عجیب و غریب برادرم شیرینی تولد پسرم در آذرماه ۱۳۵۷ را به دلم تلخ کرد. هر چه دنبالش می‌گشتیم، انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین. انقلاب ۵۷ که پیروز شد، گفتیم پیدایش می‌شود. اما نشد. شهریور ۵۸ سروکله‌اش پیدا شد. پریشان بود. دختر در یک درگیری خیابانی کشته شده بود. افسرده و پریشان برگشت. چند روز خانهٔ پدرم بود و چند روز خانهٔ من. پدرم مدام سرزنشش می‌کرد. برای همین آنجا بند نمی‌شد. می‌گفتم چرا غَمباد گرفتی. انقلابتان که پیروز شد. جواب نمی‌داد و از صبح تا شب فرهاد و فریدون فروغی گوش می‌داد. فضای خانه‌ام ماتمکده شده بود. همسرم هم از این وضع کلافه بود. بعد از مدتی کمی حالش بهتر شد، اما سر ناسازگاری گذاشت که نمی‌توانم اینجا بمانم و من تصورات دیگری داشتم. اگر اینجا بمانم، خودم را می‌کشم. به پدرم گفت پول بده قاچاقی بروم چون سربازی نرفته بود. پدرم مخالفت کرد. کلاً موجود عجیبی بود. بعد یک روز نامه‌ای گذاشت و رفت. هر جا را پی‌اش گشتیم، پیدایش نکردیم. مقداری از طلاهای مادرم را هم با خودش بُرده بود. پدرم چند سال بعد از این غم فوت کرد چون خودش را مقصر می‌دانست. مادرم در عرض یک سال، ده سال پیر شد. شش سال گذشت و ما دیگر مُرده حسابش می‌کردیم که ناگهان برایمان نامه‌ای از دانمارک فرستاد که آنجا ساکن شده بود. یک سال بعد از رفتنش فهمیدم گذرنامه‌ام گم شده است. هر چه گشتم، پیدایش نکردم. گفتم می‌روم و المثنی می‌گیرم. چند سال بعد خواستم با خانواده‌ام سفر خارج از کشور بروم. رفتم برای گرفتن گذرنامه که مرا گرفتند. گفتند آقا شما سال ۱۳۵۹ از کشور خارج شدی و دیگر برنگشتی. تازه آن موقع فهمیدم برادرم پاسپورت مرا دزدیده بود. به‌خاطر شباهتمان کسی هم شک نکرده بود. با پاسپورت من و فروختن طلاهای مادرم به شکل قانونی و بی‌دردسر از کشور خارج شده بود. مکافاتی کشیدم. حدود سال ۶۶ بود. اوج بگیر و ببندها. وکیل گرفتم. دو سال طول کشید تا ثابت کنم برادرم چنین کاری با من کرده است. برایش نامه نوشتم چطور توانستی این کار را بکنی و من را در چنین گرفتاری‌ای بیاندازی. جواب داد که من باید می‌رفتم. هر طور شده باید می‌رفتم. جز این راهی به نظرم نرسید. مدام می‌گفت مرا ببخش. توی دانمارک ساکن شده و سر و سامان گرفته بود. همسرم اما اعتراض کرد. گفت او چنین نامردی‌ای در حق تو کرد و اگر او را ببخشی، من از تو جدا می‌شوم. باید رابطه‌ات را با او قطع کنی. راستش از دستش خیلی عصبانی بودم. اما از طرفی او تنها برادرم بود. همه کاری کرد که دل همسرم را به دست بیاورد. مدام برایش نامه می‌نوشت. هدیه می‌فرستاد. می‌گفت اجازه بده برایتان جبران کنم، اما همسرم حتی اجازه نمی‌داد نامه‌ها را باز کنم. راه به راه می‌سوزاندشان. مادرم پادرمیانی کرد، اما همسرم گفت او برادر نبود. به فکر منفعت خودش بود. به اعتماد ما خیانت کرد. شما مادری و شاید بتوانی ببخشی. من نمی‌توانم.»

می‌گویم همسرش حق داشته و شاید اگر من بودم هم چنین کاری می‌کردم. آهی می‌کشد. دو سال پیش همسرش در اثر سرطان فوت کرده و حالا او تصمیم گرفته به دیدن برادرش برود. الان برادرش ۶۰ ساله است. می‌گوید:

«بعد از مرگ همسرم دو سال با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم بروم و ببینمش. البته پسرم خیلی اصرار داشت. پسرم گفت قضاوتش نکنیم. برویم و رودررو از زبان خودش بشنویم. شاید دلایلش قانعت کند. آن روزها هم دقیقاً مثل موجی بود که این روزها داریم می‌بینیم. جنگ که شروع شد، خیلی‌ها می‌خواستند بروند. چیز دیگری تصور کرده بودند و چیز دیگری از کار درآمده بود. خیلی از فامیل‌های ما که انقلابی بودند همان چند سال اول رفتند. جنگ هم که همه‌چیز را مضاعف کرده بود. برادرم هم سربازی نرفته بود و آن زمان سربازگیری بود و همه‌چیز اجباری. برای همین گذرنامهٔ مرا دزدیده بود. شاید راه دیگری به نظرش نرسیده بود. در این سال‌ها بارها با خودم این‌ها را تکرار کردم که شاید چاره‌ای نداشته. با آن دیوانه‌بازی‌ها شاید جانش در خطر بوده. هفتهٔ آینده بلیت رفتن داریم. به من می‌گوید این روزها از هیجان خوابش نمی‌برد. همان سال‌ها با یک دختر کامبوجی ازدواج کرد و مدتی به ویتنام رفت. کلاً همیشه کارهایش عجیب و غریب بود. یادم است سال ۵۵ شنیده بود یک رستوران توی خرمشهر است که اسپاگتی‌هایش حرف ندارد. ظهر بلیت هواپیما گرفت، رفت خرمشهر. اسپاگتی خورد و شب برگشت. همان وقت پدرم گفت این بچه دیوانه است و عاقبت کار دستمان می‌دهد. اما او حالا موفق است و در یکی از بهترین کشورهای دنیا زندگی خوبی دارد. الان هم خوشحالم و هم حس می‌کنم دارم به روح همسرم خیانت می‌کنم. گاهگاهی از خانهٔ مادرم با او تلفنی حرف می‌زدم. عکس‌هایش را می‌دیدم. اما هنوز تصویری که از او در ذهنم دارم همان جوان پر شروشور با موی بلند و شلوار پاچه‌گشاد است که می‌خواست دنیا را عوض کند. الان آنجا یک شرکت کامپیوتری دارد. دو تا دختر دارد که خیلی زیبا هستند؛ دورگه ایرانی- ویتنامی. این روزها که اوضاع جهان این‌طور است و سنگ روی سنگ بند نیست، ترجیح می‌دهم تنها برادرم را ببینم. من هم که هفتادساله‌ام. شاید دیگر فرصتی نباشد.»

می‌گوید توی این سال‌ها برادرش مدام اصرار می‌کرده که بروند پیش او. پسرش را راهی کند آنجا که آینده‌اش تأمین باشد. می‌خواسته هرطور شده کارش را جبران کند. برادرش مدام می‌گفته دانمارک بهشت موعود است. مادرشان سال‌ها قبل رفت پیشش. همان‌جا ماند و در همان بهشت موعود چشم از جهان فرو بست. 

«من عاشق و دیوانهٔ تاریخ هستم و برادرم این را می‌دانست. برایم می‌گفت اینجا زمانی سرزمین وایکینگ‌های ماهیگیر بوده و هنوز هم ردپایشان لابه‌لای دیدنی‌های شهر پیدا است. ۹ قرن تاریخ زیر پوست این شهر خوابیده و گردش در این کشور سفری تاریخی به اروپای شمالی است. دهکده‌های بازسازی‌شده، بقایای قلعه‌ای ۱۰۰۰ ساله و موزه‌هایی درجه‌یک‌. در موزهٔ ملی دانمارک، تاریخ این کشور را از عصر حجر تا قرن بیستم مرور می‌کنی و در موزهٔ هنر، شاهکارهای نقاشی اروپا را می‌بینی. معماری بی‌نظیر شهر! کلیساهای آجری بلند و بناهای قرن هفدهمی خیره‌کننده. می‌گفت پسرت را بفرست اینجا. دانمارک از امن‌ترین کشورهای دنیا محسوب می‌شود و آمار جرم و جنایت در آن بسیار پایین است. می‌گفت مردم دانمارک در میان فهرست شادترین مردم دنیا هم قرار دارند و علت آن این است که زندگی را راحت می‌گیرند و مهم‌تر از همه اینکه زندگی آن‌ها از کیفیت بالایی برخوردار است و در رفاه و آسایش زندگی می‌کنند. می‌گفت دانمارکی‌ها مشکل بیکاری ندارند، اغلب مردم تحصیلکرده‌اند و درآمد آن‌ها در حدی است که تمام هزینه‌های زندگی را پوشش می‌دهد؛ به‌همین دلیل است که زندگی راحت و شادی دارند. یک جوان دانمارکی می‌داند وقتی هجده‌ساله شد، شهرداری برایش حقوقی در نظر گرفته که شامل کرایه یک آپارتمان کوچک، خرج رفت‌وآمد و خرج خوردوخوراک او می‌شود. تمام این‌ها را می‌گفت که مرا ترغیب کند به رفتن. ترغیب هم شده بودم. یکی دو باری آمدم حرفش را بزنم. اما همسرم همان حرف همیشگی را تکرار کرد که یا او یا برادرم. راستش من به روح و این حرف‌ها اعتقاد دارم. از خودم می‌پرسم یعنی می‌بیند که ما داریم می‌رویم و از دستمان ناراحت است؟ پسرم می‌گوید مطمئن باش که از خوشحالی ما خوشحال است. نمی‌دانم. اما حالا دیگر همسرم نیست، پدر و مادرم نیستند، ولی برادرم هست. از این دنیا او و پسرم برایم مانده‌اند. شاید هفتاد سالگی برای رفتن به بهشت موعودی که برادرم برایم ترسیم کرده کمی دیر باشد. اما بهتر است آدم بهشت را ببیند. شاید آن دنیا بهشتی منتظرمان نباشد. از قدیم گفته‌اند سرکهٔ نقد به از حلوای نسیه!»

و هر دو می‌خندیم.

ارسال دیدگاه