مهین میلانی – ونکوور
سینا سرکانی رفت. «مردی که همیشه شاعر بود»
تعلیق در زیستگاههای هجر… در جستجوی خانه؟!
«چون بسیط هستم، در خانه نمیگنجم.» و نمیگنجید.
«جز این نامهها که برایت پست میکنم و آن موجها که
در دریا کاشتیم
تا آب از آب تکان بخورد
همهٔ جهان سراب بود
حتی لکنت عاشقانهٔ ما!
افتاد، باز هم ماهی، از چشمم، دریا ریخت»
«روی تلویزیون
دفتری باز، شعری ناتمام
زیر بالش شب،
آوازی نخوانده
یک فنجان خالی روی میز
چند اسکناس کنار ظرفهای نشسته
حسرت نگفتن چند چیز
آبتنی در ظهر تابستان…
به یاد داشته باش!
مرگ، دنبال رؤیاها نیست
دنبال خاطرههاست»
فرامرز پورنوروز که از پشت تلفن حس کرد دارم جان از بدن تهی میکنم، گفت هنوز معلوم نیست، من چیزکی جایی خواندم، چه بسا اشتباهی شده است. محمد محمدعلی تلفنش وصل نمیشد. با مرتضی مشتاقی در شبِ رونمایی کتاب دکتر مشگینی چند کلمهای حرف زده بود. محمود روشندلی گفت با بهمن سهامی، ادارهکنندهٔ کتابفروشی نیما تماس بگیرم. او گفت که خبرش را در فیسبوک مجید ماهیچی دیده است. عکسهایش، با ابهت و جلال، سر به بالا و نگاهی که باید خوب شناخته باشیاش تا بفهمی که چه دستوپایی زده است در جنگ زندگی برای اینکه ثابت کند زندگی زیباست؛ که «آفتاب و خدا بوسه زدند و عشق آفریدند»؛ که عشق سرآمد است و با آن فقط زندگی معنا مییابد؛ که او
صدای خداست:
«و چه کس نمیداند که هر کار غیرممکن که به شاعر بدهند، او از پس آن بر نیاید، او آمده است بهجای جهان کشته شود، سنگ بخورد، آن بگوید که همه نمیگویند. اگر او نبود، ما از کجا میدانستیم اول کس که عریان شد، شاعر بود. اگر او آدم بود، چه کسی سگها را دوست میداشت. کدام کس تعریف آب را غلط مینوشت و دلخوش نمیشد به چند آیه و یک سنگ. او خود آب میشد
فرسنگ
فرسنگ»
«شاعری ماجراجویی است. ضد جریانها
رفتن است. هنرمند ذاتاً پرچمدار این ساحریست
در قرون قدیم شاعران را آتش میزدند
تو نمیتوانستی بگویی من شعرم
خوب یادم هست
#خوب_یادم_هست
#انجمن_شعر_تهران…
امشب سخن در محضر پروانه دارم
مشتی خدا در صحبت پیمانه دارم
شمعی که میبینی شکفته در صدایم
نوریست کز سمت دل دیوانه دارم…»
تهران. پائیز ۱۳۹۸
پیمان پارسا گفت: «سینا، مردی که همیشه شاعر بود.» حسین فاضلی نانام برایم نوشت: «آره، من تو بُهتَم. سال ۲۰۰۶ وقتی تازه برگشته بودم، من رو دعوت کرد به خونهش تو نورت ونکوور. چند ساعتی گپ زدیم و مشروب نوشیدیم. اون زمان هم مشکل ریه داشت. بچهٔ بامرامی بود. و فراخاندیش. زمانی که کسی به شعرهای من حتی نگاه هم نمیکرد، حاضر به چاپ مجموعهٔ اولم شد؛ سال ۹۰. حیف که بهعنوان شاعر نمیشناختمش. ارتباطمون جسته گریخته بود. به تو تسلیت میگم. به خودت و خودم. دوروبرمون پر از مرگ شده.»
در ۳ مارچ ۲۰۲۰ پیغامی بدین صورت برای حسین فاضلی داده بوده است: «کجایی پسر؟ من این یه هفته ونکوورم. اگه اینجا باشی، دیداری تازه کنیم.»
امیرحسین یزدان بُد که خیلی کم در فیسبوک پیداست، به پست من واکنش نشان داد. از او پرسیدم چقدر او را میشناختی؟ گفت: «به قدر گیراندن یک سیگار. بعد هم انداختن فیلتر در سطل آشغال. ایستادیم کنار پیادهرو نزدیک همان کاکتوس کلاب اطراف آموزشگاهی که آقای محمدعلی کارگاه داشت. بعدتر در فضای مجازی هم را پیدا کردیم و چند پیامی ردوبدل شد. عمیق و تلخ بود و خسته بود. اما زبان هم را میفهمیدیم. باد میآمد. بهم گفت هوای ونکوور را بیشتر دوست داری یا ادمونتون؟ گفتم سرما و برف را ترجیح میدهم. گفت من دود را، و پک زد به سیگارش! همینجوری نشانهگزارانه حرف میزد. فهمیدم منظورش ایران است. دیگر در اینهمه مصیبت ماندهام به کدام بغض کنم. دردها را نمیتوانم سوا کنم از هم. همه یک کلاف، پیچیده در هم شدهاند، مثل همان حبلالمتین که گفته بود. شدهایم چنگزنندههای به این دردها. دریغ.»
در جشن چهارشنبهسوری دو سال پیش در نورت ونکوور او را دیدم. تنها بود. مانند من. او هم دنبال آشنایی میگشت. اما گویی آشنا هم دیگر آشنا نبود. غریبه در غربت و در وطن و با خود و با جهان. نسلها و آدمهای جدیدی در جشن دیده میشدند. نه آن آدمها همان بودند و نه جو و نه آن امیدها و آرزوهایی که دست کم دو دوره بعد از انقلاب هنوز برای تغییر از آمال بود. آدمها، رباتهایی بودند که اینجا و آنجا کشیده میشدند. آمده بودند یادی از وطن کنند. یخ به تمام معنا و سینا و من هر دو در غربت خود سرگردان. برای سینا نیست که الان مینویسم. برای خودم هم هست و برای اهل قلمی که چندان متعارف نبود. شخصیتهایی که روش زندگی متفاوتشان نه مقبول همگان. در این شهر نیز همچون در ایران، یک سری باند درست شد. خودی و ناخودی. عمق درک آدمها آخرین مسئلهای است که به آن پرداختند. بس که در خلأ هجرت بعد از شکستهای فاحش، همه مسخشدگانی بودند که فقط در خوابوبیداری راه میرفتند. دریغ حتی از امیدی به بهبود در آینده. شهر، یعنی رسانههای موجود تحویل نگرفتند کسانی مثل سینا را. مثل حسین شرنگ را. حسین شرنگ توانست با قلدری خودش را در تورنتو جا کند، اما سینا اگرچه رفتارهایی خودشیفتگانی داشت و خودش را مانند براهنی و حسین شرنگ صدای خدا میدانست، اما خیلی نرمتر و حساستر از آن بود که بخواهد در میان مسخشدگان و قالبیاندیشان و دنبالهروان جریانهای متعارف و ناقل فرهنگ حاکم در ایران، جای خودش را بشناساند.
Mon pays ce n’est pas un pays c’est l’hiver…
کشورم، کشور نیس زمستونه
«Gille Vigneault»
– شعر در تحلیل خرد منظورش روشناییست –
قهوهٔ تلخ
«پیش رویام مردهها راه میروند
دیوارها مدام گریه میکنند
لولوها در قاب منور یک اتفاق
پرچمها را گول میزنند
باید برای روزنامه شعری بفرستم
از دور که میآمدم
آبها میدانستند راز کوچه کجاست
صدای رودخانه از آوار ریختن چیزی
در دوبارهٔ تکرار میلرزید
باد میفهمید زمین آرامآرام
دارد او را ورق میزند
با یک درخت
در مرز بیهودگی و سکوت
به جان ابرها سوگند خوردیم
که اگر باران نبارد
زورقها را جمع کنیم برویم
از چمدانی که در پیراهنم بود
تنها آبی میدانست
آفتاب زیباترین بازیِ هستیست
این سیاره چه غمگین است
باید برای روزنامه شعری بنویسم
آقا!
لطفاً یک قهوهٔ تلخ»
۱۷ جون ۲۰۱۹
در نشست رونمایی کتاب من «تهران کوه کمرشکن»، سینا ادارهٔ جلسه را در دست گرفت. تابستان ۲۰۱۶. آنموقع در ازای کار ساختمانی یک واحد خیلی نقلی و قشنگ در خانهای کوچک کنار رودخانه در نورت ونکوور در دامنهٔ کوه به او داده بودند برای سکونت موقتی. کنار آب خیلی حرف زدیم. من عاشق خانهٔ کنار رودخانهام. گفتم، «از اینجا نرو. بذار یه کم پول جمع کنیم دوتایی این خونه رو بخریم.» یک چیزی میگفتم. خانه دو میلیون قیمت داشت. گفت، «از خانهٔ پدری یک سهمش مال من است.» من هم گفتم آن خانه را در آمریکا میفروشم شاید چیزی ازش درآید. حرفی بود که میزدیم. گفته بود: «چون بسیط هستم، در خانه نمیگنجم.» و نمیگنجید. من هم از او بیقیدتر. نه به جایی بند میشد و نه به کسی. از این نظر بسیار به هم شباهت داشتیم. و همین بنیادی بود نمادین که ما را بیش از هر چیز با لذت در کنار هم مینشاند. و میدانستم و میدانست که من و او کسی نیستیم که بخواهیم کاری جدی را، آن هم در سطح کارهای متعارفی که مردم انجام میدهند، با هم انجام دهیم. فقط در سطح برگزاری شبهای شعر و ادبیات گاهی. اما این حرف زدنهای هرازچندگاهی هر وقت میآمد ونکوور که دخترش را ببیند و شاید پولی جمع کند و برود، برایم بسیار ارزشمند بود.
به خیلی کارها دست زده بود. توی هر شهر یک روزنامه برای مدتی کوتاه زده و تعطیل کرده بود. در تورنتو. در مونترآل. در ونکوور. بیست سال پیش وقتی من تازه به کانادا آمده بودم، هنوز گرافیک کامپیوتر اعجاز نمیکرد. او مجبور بود با دست روزنامهاش را ببندد. چیدمان عکسها با تو شعر میگفتند. مطالب همه شعرگونه. حتی خبری هم اگر میداد، شعروارانه بود. هیچ شکل متعارف روزنامههای معمول را نداشت. مثل اتاقش که عکسهایش را روی دیوار خانه بدون قاب کنار هم میچید. مثل یک تابلو. هرازچندگاه هم تغییراتی به آن میداد. اما خُب برای اینکه از روزنامه پول درآوری در خارج از کشور، یا باید کمک دولتی داشته باشی یا آگهی بگیری. یک تجارت است. روزنامه نیست. و سینا «بیزینسمن»* نبود. او شاعر بود. شاعر شبانهروزی. نه شاعر سالی ماهی یک بار.
«من اتفاقیست که بهطور کاملاً اتفاقی وارد اتفاقها میشود تا از اتفاقی تازه سر دربیاورد.
کلمهها در هیچ معنا نیستند / آنان تنها برای گم کردن احوالِ حواسِ آدم آمدهاند…
*
بیقاعده و باقاعده هردو در یک معنیاند.
در کار جهان، هیچیک از این سه در وجود نیست.
/ تا نبینی، نمیبینی
*
life is a combination of lies;
«and the river of the truth.
شعله فقیهی میگفت سه سال پیش دیده بودش بسیار تکیده. نصف هیکل پیش از اینش را از دست داده بود. از بیماری ریه رنج میبرد و داشت ترک میکرد و میخواست دیگران را از مضرات سیگار آگاه کند. اما ترک نکرده بود. و من هم که طی دو سه سال گذشته او را میدیدم، تکیدگیاش را حس کردم. اما تکیدگی از ناراحتی ریه بوده است؟ همان که با کرونا در ماه مه، اوج شیوع ویروس در دنیا، همزمان میشود و در بیمارستان جانش را میگیرد؟ یک موقع هست که حس میکنی همهٔ آوارها روی سرت ریختهاند. یا توهم داشتهای، یا خودت اشتباهات کلان داشتهای، و یا روزگار به مراد نبوده است. و دنیا هم که سال به سال، دریغ از پارسال. زندگی یک شاعر برای بقا مشکل است. ایران که جای زندگی نیست. در غرب، شاعر هر اندازه متبحر در زبان خارجی، اما به زبان مادری است که او شعر میگوید. جایی که در آن اسکان دارد. شعر را برای چه کسانی بگوید، برای ایرانیهای مسخشده در خلأ؟ منفعلانی که زندگی را دادهاند دست قضاوقدر که آنها را ببرد؟ یا آنها که زندگی روزمرهٔ خود را گاهی بهسختی پیش میبرند؟ و نسلهای بعدی نیز مشکلات دیگری را با خود حمل میکنند و با کلام دیگری حرف میزنند. آوارهای توهم میریزد. یک زمان احساس میکنی هیچچیز نیست که بخواهی حتی خیال خود را به آن پیوند دهی. جانت خورده میشود بهتدریج. ترک سیگار در این وضعیت آخرین چیزی است که به فکرش باشی. زندگی اگر هنوز آنقدر اهمیت داشته باشد، دست به کار میشوی. اما میلنگد چیزی. بعدش چی. تا بهحال چه بوده است؟ یک عامل قویتر میخواهی که خودت را قوی نگاه داری. سفر به ایران به او بسیار انرژی میداد. لمس کشور از نزدیک او را یاری داده بود که رهیافتهای مطابق با شرایط ارائه دهد. در آخرین دیدار ما قبل از شرکت در نشست رونمایی کتابِ «نینا»ی دکتر مشگینی، در مکدونالدِ سرِ نبش Marine Drive و Pemberton با چه شوری اشعار سوررئالیستیاش را برایم میخواند. سه ساعت تمام. میگفت باید داخل و خارج همکاری کنند. ایران میتواند در سال ۱۴۰۰ آزاد شود. آخرین نوشتهاش در اینستاگرام در ۱۴ آوریل ۲۰۲۰ است که بر روی عکس یک دختر بیحجاب در خیابان در حال چرخاندن روسری در هوا، میخوانیم:
«میخواهم برای کندوها ملکه بیاورم
شعری که دارد مینویسد
زنبورها را میخواند در قدمهایت
دانه بپاش
درختها با ما میآیند.»
و در ۳۱ مارس:
«چه باشکوهاند
فوارهها!
با آنهمه خواهش
فقط برای یک بار
افتادن»
یک چیزی بود که این اواخر درونش را میخورد. مغرورتر از آن بود که به زبان بیاورد. اما تلخیِ آن را خوب حس میکردی. ضعف جسمانی نیز خیلی مؤثر است با اینکه هنوز جوان بود. به این شعرش در اینستاگرام توجه کنید که در ۱۴ ژوئن ۲۰۱۹ در مرزنآباد نوشته است، در جایی که یک زمین خریده بود و مدتی در آنجا زندگی میکرد. در آن به درد زانو و سرفههایش اشاره میکند.
Me at 5 من سه نفر
«کودک بود
من یادش میدادم غصه نخورد
پروانهها که توی آب میافتند
سرش را رو به زردآلوها بگرداند
آفتاب را کمی فوت کند
تا دلش خنک بشود
به او میگفتم
با گلها هیچوقت قهر نکند
دلش اگر تنگ شد
تا میتواند
زن را دوست داشته باشد
ساکت بود
و جز با قمری و پیچک و چشمه
با کسی حرف نمیزد
من یادش میدادم نترسد
برف که میبارد
منتظر گرگها باشد
که اگر آمدند
دادها را صدا بزنیم
تا مادر وحشت نکند
یادش دادم وقتی کسی میمیرد
گریه نکند
و این را به همه گفته باشد
تا آدمها منتظر اشکهای او نباشند
و همیشه دلشان
برای آمدن او لک بزند
خیلی چیزها یادش دادهام
حالا موهایش کمی سفید شدهاند
گاهی که تند میدود
پاهایش درد میگیرند
عصر که میشود
مقداری سرفه میکند
و میگوید
مرگ پایان آدم نیست
من یادش دادهام»
مرزنآباد. خرداد ۹۸
یک «خانهٔ ایران» درست کرد که شد مرکز فرهنگیِ فرهنگدوستان ایرانی در ونکوور و بسیاری از برنامههای فرهنگی در آنجا برگزار میشد. خودش هم در آنجا زندگی میکرد. ادارهٔ آن خانه وقت و انرژی میبرد. اما برای کسی که مرغ خانگی نیست، ادامهٔ چنین کاری امکان نداشت. او همیشه در تعلیق بود. مدام در حال کوچ. در جستوجوی خانهای؟ او که خانهاش زبانش بود. شعرش. چه فرقی میکرد. او یک چندزیستیِ بخشی ناگزیر و بخشی ماجراجویانه داشت. اما این چندزیستی را دوست میداشت. همیشه جیبش خالی بود. و همیشه خود را میهمان دیگران میپنداشت. و شاید وظیفهٔ آنان برای او که خودش را «صدای خدا» میدانست. در میان همهٔ ناهنجاریها اما سرش را بالا نگاه میداشت.
«انتخابات: در فرمانسنگهای موسی روایت از بودهٔ یازدهمین فرمانیست که مفقود شده است / سخن آن سنگ چنین بوده است: در منشور انسان سرشتیست که هر گاه راست ایستاد و دست بر سینه گذاشت، هر چه او گوید از آنِ حق باشد / من آن سنگام. ان س س. تابستان ۹۰. قطبِ شمال I am That stone
* با خواص میگویم از نوعِ کمال / ایستگاهِ خرج اسرارم / شعرم / جانم / عشقم / *»
#شاعران_خیابان
«دلقکها
ماسکهاشان را که برمیدارند
بازی را انکار میکنند
گفتن یا نگفتن
چه فرق میکند؟
اگر ابرها ندوند
ما به نوح باز خواهد گشت
کاش میتوانستم
بیشتر دوستت داشته باشم
کاش
ترس نبود
نیاز نبود
و ما روزی چند بار نمیمرد.
Happy New year»
سینا سرکانی از زبان خودش در اینستاگرام:
«تهران – ونکوور، Tehran, Iran
شاعر / نویسنده / روزنامهنگار. متولد ۲۱ آذر / همدان. کتابها: در غربت صدا – پشت پرچین باغ – جای پای آدمبرفی و رقص آفتابگردان در شعر. فصلِ گمشده در قصه. …از پیش از انقلاب، در خارج از ایران زندگی میکند. سردبیر مجلههای گام و شباهنگ (مونترآل)، نشانی (ونکوور)، شهر ما (تورنتو)، همچنین بنیانگذار و مدیر «خانهٔ ایران» در ونکوور. مدتی در صلیب سرخ فعالیت داوطلبانه داشته. در دانشگاه آتن جامعهشناسی خوانده. عکاسی در مونترآل. در فلوریدا سینما و تلویزیون خوانده و انجام داده. به زبانهای انگلیسی / فرانسه / و حدی یونانی مسلط و اکنون یکی از فعالیتهای او معلمی، و او از فعالان محیط زیست است.»
وبلاگ:
https://sinaserkani.blogspot.com/
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/sinaserkani/
فیسبوک:
https://www.facebook.com/sinaserkani
———
*توضیح از طرف رسانهٔ همیاری
رسانهٔ همیاری با سپاس فراوان از خانم مهین میلانی برای نگارش مطلب یادبود زندهیاد سینا سرکانی و با عرض تسلیت فقدان ایشان به جامعهٔ ادبی و فرهنگی ونکوور و کانادا، خاطرنشان میسازد که بهعنوان یکی از جوانترین رسانههای فارسیزبان شهر ونکوور در طول نزدیک به پنج سال انتشار بیوقفه با دشواریهای انتشار نشریه در کشوری که زبان رسمیاش فارسی نیست و مهاجران فارسیزبانش که بتوانند فارسی بخوانند، چیزی حدود یک درصد کل جمعیت را تشکیل میدهند، دست و پنجه نرم کرده و آن را با گوشت و پوست لمس کرده است. در جایی که حتی نشریات انگلیسیزبان با مخاطبانی بهمراتب بیشتر بهدلیل مشکلات مالی یک به یک بسته میشوند (در تازهترین نمونه روزنامهٔ ونکوور کوریِر پس از ۱۱۲ سال فعالیت، در سپتامبر ۲۰۲۰ انتشار نسخهٔ چاپیاش را متوقف کرد.) یا دست به تعدیلهای گسترده در پرسنلشان میزنند، نشریات قومی و بهویژه فارسیزبان با تعداد مخاطب حدود یک درصد نشریات انگلیسیزبان، وضعیتشان معلوم است.
رسانهٔ همیاری توصیف غیرمستقیم بانیان نشریات فارسیزبان به «بیزینسمن» و «تجارت» خواندن کارشان را در این مطلب، بیانصافی در حق کسانی میداند که در طول این سالیان با تلاش و کوششی وصفناپذیر و در نبودِ هر گونه کمک دولتی یا غیردولتی و نبود امکان فروش نشریات در اینجا (برخلاف سرزمین مادریمان) بهدلیل عادت جاافتاده در کشور میزبان، چراغ نشریات فارسیزبان را در غربت روشن نگه داشتهاند، ولی بهدلیل امانتداری، عین مطلب ایشان را بدون هرگونه دخل و تصرفی در این شماره منتشر کرده است. باور ما بر این است که بانیان و دستاندرکاران نشریات فارسیزبان در اینجا با نیمی از این میزان تلاش میتوانستند در هر کسبوکار دیگری چندین برابر بیشتر کسب درآمد کنند و چیزی که بسیاری از آنها را در طول این سالیان در این حرفه نگه داشته است، مسلماً «تجارت» نبوده است.
تیم رسانهٔ همیاری دست یکایک پیشکسوتانی را که در طول این سالیان با عشق و علاقه فضایی برای مهاجران اعم از تازهمهاجر یا مهاجران قدیمی فراهم آوردهاند تا شوک فرهنگی مهاجرت از آنسوی کرهٔ خاکی به اینسو برایشان تحملپذیرتر شود، میفشارد و برایشان آرزوی موفقیت و بهروزی دارد.