پروژهٔ اجتماعی (۲۵) – مهاجرت، آرزو و واقعیت

مژده مواجی – آلمان

مشاور اجتماعی اسکان پناه‌جویان در حومهٔ شهر تلفن زد و گفت:
– در بین یکی از خانواده‌ها درگیری فیزیکی پیش آمده است. پدر خانواده اجازهٔ ورود به اسکان را ندارد و باید به‌طور موقت جای دیگری زندگی کند. هفتهٔ آینده در شهرداری به کمکت نیاز داریم، چون باید با او در مورد رعایت نکاتی ضروری صحبت کنیم. او حاضر نیست در مکان جدید زندگی کند و در خانهٔ دوستانش به‌سر می‌برد. یک‌بار دیگر نیز در حضور خودت با همسرش قرار است صحبت کنیم. 

بی‌آنکه نام آن‌ها را ببرد، حدس می‌زدم که راجع به کدام خانواده صحبت می‌کند. اوایل که به اسکان وارد شده بودند، به‌ظاهر خانوادهٔ خوشبختی به‌نظر می‌رسیدند. آن‌ها هر هفته به جلسات مشاورهٔ ما می‌آمدند و با هر بار دیدنشان، می‌دیدم که داغان‌تر از پیش هستند. خانوادهٔ چهارنفره‌ای بودند که مدت‌ها از ورودشان به آلمان می‌گذشت و هنوز وضعیت اقامتشان پادرهوا بود. پیش از مهاجرت زندگی مرفهی داشتند و حالا با امکان‌های محدود در اسکانی واقع در حومهٔ شهر زندگی می‌کردند. بیماری‌های مزمنِ دو دختر جوان و نوجوانشان شدت گرفته بود و مرتب از حومهٔ شهر به شهر می‌رفتند تا از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان، بروند. بیکاری، خانه‌نشینی، مشکلات روزمره، بلد نبودن زبان و نیاز پی‌درپی و مداومشان به مترجم نیز آنان را به ستوه آورده بود. تا اینکه همۀ این چالش‌ها کم‌کم به ناسازگاری زوج کشیده شد. تصوراتی که از مهاجرت در ذهن داشتند، با واقعیت متفاوت بود. 

هفتهٔ بعد، اول مادر خانواده به شهرداری آمد. در اتاقی با حضور دو کارمند شهرداری نشستیم. مادر وارد اتاق شد. چهرۀ خسته و غمگینی داشت. کنارم روی صندلی نشست و گفت:
– همه‌مان مرتب درگیر دکتر رفتن هستیم. برای وضعیت روحی و جسمی‌مان. هنوز هم مشخص نیست کِی به ما خانه می‌دهند تا از اسکان بیرون برویم. اگر زودتر خانه‌ای در شهر به ما بدهند و مستقل شویم، مشکلات روحی‌مان هم کمتر می‌شود. به دکتر و بیمارستان‌های شهر نزدیک‌تر خواهیم بود. همه‌مان در این فضای تنگ و کوچک اسکان، مدت زمانی طولانی کنار هم هستیم و روی اعصاب هم می‌رویم. 

کارمندی که جلو مانیتور نشسته بود و همۀ صحبت‌ها را تایپ می‌کرد، گفت:
– لطفاً به او بگویید به‌دلیل تثبیت نشدن وضعیت اقامتشان در آلمان، در حال حاضر نمی‌توانند از حومۀ شهر به خود شهر انتقال پیدا کنند. این خانواده مرتب به ما مراجعه می‌کنند و با نشان دادن مدارک پزشکی فرزندانشان خواستار انتقال به خانه‌ای در شهر هستند. ما نیز هر بار باید همان جواب پیشین را بدهیم که این کار شدنی نیست.

گفته‌های او را ترجمه کردم. مادر خانواده با سراسیمگی گفت:
– شما یک‌بار خانه‌ای را به ما پیشنهاد دادید که جای پرتی دور از اینجا است. قبول نکردیم. اگر دخترم نیمه‌شب دچار حمله‌های وحشت‌زدگی می‌شد چه‌کار می‌کردیم؟ اگر آمبولانس دیر می‌آمد و دخترم تلف می‌شد، چه کسی مسئول آن بود؟ به‌همین دلیل باید نزدیک به مراکز پزشکی شهر باشیم.

برای کارمند ترجمه کردم. او دوباره همان جمله‌های پیشین را تکرار کرد. آن‌ها به‌دلیل برخی تجارب ناخوشایند قبلی در رابطه با افراد دیگر، احتمال می‌دادند که شاید درگیری و دعوای خانوادگی تظاهر و ساختگی باشد. تا با پیش کشیدن آن برای پیدا کردن سریع‌تر خانه در شهر به شهرداری بیشتر فشار بیاورند. اما مادر خانواده به یک‌باره تمام احتمالات آن‌ها را به‌هم زد و گفت:
– آن‌قدر درگیری خانوادگی داریم که همسرم دیگر تحمل ماندن در اینجا را ندارد. او می‌خواهد به کشورش بازگردد. 

ترجمه که کردم، سکوتی در اتاق سنگینی کرد. جملاتش تایپ شد. صورت‌جلسه چاپ شد و آن را جلو او گذاشتند که امضا کند. مادر خانواده رو به من کرد:
– با امضا کردن، مشکلی برایم پیش نیاید؟

گفتم:
– ایرادی ندارد. می‌خواهند که رجوع مکرر شما به آن‌ها برای پیدا کردن خانه و پاسخ‌های دوبارهٔ آن‌ها به‌صورت کتبی ثبت شده باشد که کسی زیر حرفش نزند.

دلم می‌خواست جلسه زودتر به پایان برسد. جلسه‌ای که صحبت‌ها به‌طور تکراری در فضای دلگیرکنندهٔ آن دایره‌وار می‌چرخیدند. پس از آن به دفتر کارم رفتم. همان‌طور که مشاور اجتماعی اسکان پناه‌جویان گفته بود، پدر خانواده به محل کارم آمد تا صحبت کنیم. حال و احوال او هم دست کمی از همسرش نداشت. آهسته صحبت می‌کرد:
– نمی‌خواهم به خانه‌ای که آن‌ها برایم تعیین کرده‌اند، بروم. آنجا خانه‌ای مشترک با چند مرد دیگر است. موقتاً به‌دلایل روحیِ به‌هم‌ریخته‌ام پیش دوستم زندگی می‌کنم. کلافه شده‌ام. گوشم وزوز می‌کند. دلم می‌خواهد به کشورم برگردم. نمی‌دانم کِی مرا برمی‌گردانند.

شمارهٔ تلفن اداره‌ای را که مربوط به بازگشت پناه‌جویان بود، گرفتم و جویا شدم. خانمی که گوشی را برداشت، گفت:
– تنظیم کردن برنامۀ بازگشت یک ماهی طول می‌کشد. 

در حالی‌که برای خودش و خانواده‌اش آرزوی آرامش و صلح می‌کردم، تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. آخرین باری بود که او را دیدم.

ارسال دیدگاه