در جست‌و‌جوی بهشت – ازدواج غیابی

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

به جشن ازدواج دوستم دعوت شده‌ام که قرار است غیابی ازدواج کند و راهی آلمان شود. امروز آژانس نرفته‌ام، اما باز قرار است یکی از مسافران بهشت را بدرقه کنم. نمی‌خواهم بدبین باشم، اما هر وقت اسم ازدواج غیابی می‌آید دلم می‌لرزد و یاد سمانه می‌افتم.

از زمانی که یادم می‌آید سودای اقامت در یکی از کشورهای خارجی و جست‌وجوی خوشبختی در آن سوی آب‌ها، یکی از ملاک‌های اصلی خیلی از دختران ایرانی در انتخاب همسر بوده است. از بچگی هر وقت می‌شنیدیم دختری با پسری در خارج از کشور ازدواج کرده، به حالش غبطه می‌خوردیم و شک نداشتیم که خوشبخت شده است. از شما چه پنهان خودِ من هم این‌طور فکر می‌کردم و در رؤیاهایم آرزو داشتم مردی از آن طرف آب‌ها با اسب سفیدش بیاید و مرا با خودش به سرزمین رؤیاها ببرد. تا اینکه چند سال پیش آن اتفاق برای سمانه افتاد و مرا از عالم خواب و خیال بیرون کشید. سمانه دختر یکی از بستگان نزدیک بود. رابطهٔ خوبی با هم داشتیم. اگر در مسابقهٔ دختر شایسته شرکت می‌کرد، بدون شک برنده می‌شد. تمام فامیل او را برای بچه‌هایشان مثال می‌زدند. در یکی از مجالس عروسی فامیلی، خانواده‌ای متمول او را برای ازدواج با پسرشان که انگلستان زندگی می‌کرد، خواستگاری کردند تا به‌طور غیابی و به‌سرعت ازدواج کند و راهی آنجا شود، اما سمانه در کمال ناباوری جواب رد به آن‌ها داد. یادم است همه می‌گفتند ببین شانس در خانهٔ چه کسی را می‌زند، هر چیزی لیاقت می‌خواهد، سمانه که دختر عاقلی بود و از این دست حرف‌ها. خانوادهٔ سمانه شروع به اصرار کردند و می‌گفتند که به بخت خودش لگد نزند. می‌گفتند مردی که از هجده سالگی در انگلیس زندگی کرده، حتماً مرد بافرهنگی است که می‌تواند او را خوشبخت کند. سمانه آن موقع ۲۰ سالش بود. گفته بود که می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد. خانواده جواب داده بودند کجا بهتر از دانشگاه‌های انگلیس. گفته بود طاقت دوری از خانواده را ندارد. خانوادهٔ مرد قول داده بودند که داماد شرایطی فراهم کند که سالی یک بار به ایران سفر کند.

در نهایت سمانه راضی شد. یادم است مدام با من حرف می‌زد. تردید داشت. پدر و مادرش فکر می‌کردند همه‌چیز برای شروع یک زندگی جدید و رؤیایی برای دخترشان آماده است؛ تجربهٔ زندگی آسوده و بی‌دغدغه در یک کشور خارجی. رؤیایی که تا همین چند ماه پیش رسیدن به آن آرزویی محال به‌نظر می‌رسید، اما سرانجام مرد رؤیاهای دخترشان سوار بر اسبی سپید از فرسنگ‌ها فاصله از راه رسید. شک نداشتند که سمانه شانس آورده و خوشبخت شده است. این اتفاق مثل بمب در فامیل صدا کرده بود. همه شوهر آن‌طرف آبی را شانس بزرگی برای سمانه و خانواده‌اش می‌دانستند و به این شانس غبطه می‌خوردند. حتی من هم توی دلم به او حسادت می‌کردم. اما سمانه خیلی عاقل بود و از نظر خودش مشکل بزرگی وجود داشت. فرصت برای شناختن کم بوده و راه‌های آشنایی برای رسیدن به تفاهم محدود بود، چرا که هر دو خانواده می‌خواستند مراسم عقد ازدواج هرچه سریع‌تر برگزار شود تا او به همسرش در خارج از کشور بپیوندد. سمانه خود را به مکالمه‌های تلفنی و گفت‌وگو از راه چت دلخوش کرده بود تا شاید در این گفت‌وگو‌ها بتواند همسر آینده‌اش را بیشتر بشناسد. ولی به‌قول معروف، شنیدن کِی بُود مانند دیدن! مادر و پدر سمانه که نمی‌خواستند دخترشان چنین شانس بزرگی را از کف بدهد، به برگزاری هر چه سریع‌تر عقد اصرار کردند. پس از مدت کوتاهی عقد ازدواج به‌صورت غیابی جاری شد. یادم است عکس داماد را سر سفرهٔ عقد گذاشته بودند و این به‌نظرم خنده‌دار می‌آمد؛ قاب عکسی بزرگ که جای داماد را گرفته بود. سمانه با هزاران امید و آرزو عازم انگلستان شد. در فرودگاه همسرش را می‌بیند. برایم تعریف می‌کرد که از همان اولین لحظهٔ دیدنش دلشوره گرفت و نمی‌دانست چرا! 

صبح روز دوم ورودش به انگلستان، با حقایق تلخی روبه‌رو شد. همسرش از دوست‌دختر ایتالیایی‌اش دو فرزند داشت که حالا، سمانه مسئول نگهداری آن‌ها بود. او هیچ‌چیزی از بچه‌داری نمی‌دانست. بچه‌ها بلد نبودند فارسی حرف بزنند و این خودش مشکل بزرگی بود. سمانه همسرش را به‌خاطر دروغ گفتن، سرزنش کرده بود. اما او در کمال وقاحت پاسخ داده بود که من دروغی نگفته‌ام. او دوست‌دخترم بوده و نه زنم. 

اما ماجرا فقط این نبود. بچه‌های ناسازگار او یک طرف و رفتار مرد یک طرف. شوهرش با ایجاد محدودیت‌های فراوان، خشونت و زندانی کردن او در خانه، زندگی را به کامش زهر کرد. اجازهٔ ادامهٔ تحصیل به او نداد. مدام سمانه را کتک می‌زد و او برای اینکه خانواده‌اش را در ایران نگران نکند، چیزی نمی‌گفت. هر وقت سراغش را می‌گرفتیم، پدر و مادرش عکس‌های او را نشانمان می‌دادند که در مکان‌های زیبایی لبخندبه‌لب کنار شوهرش ایستاده و ما فکر می‌کردیم چقدر خوشبخت است. بعدها برایم تعریف کرد که همیشه سر و صورتش کبود بود. می‌گفت:

«صبح‌ زود با فحش‌های رکیکش از خواب می‌‌پریدم. هفته‌ای دو سه بار کتک می‌خوردم. انگار برای او همه‌چیز عادی شده بود. عصبانی می‌شد، کتک می‌زد، پشیمان می‌شد و عذر می‌خواست و داستان از اول شروع می‌شد. یک روز گلویم را آن‌قدر فشار داد که داشتم خفه می‌شدم. خشونتش به‌مرور زمان زیادتر شد. طوری که ضرب‌وشتم و بی‌حرمتی‌ها حتی در حضور بچه‌ها و دوستانش هم ادامه پیدا کرد. آخرین باری که کتک خوردم، مطمئن نبودم که جان سالم به در ببرم.» 

سرانجام سمانه بعد از یک سال وقتی جانش را در خطر می‌بیند، با راهنمایی همسرِ یکی از دوستانشان در فرصتی مناسب از خانه می‌گریزد و به پلیس پناه می‌برد.

تا مدت‌ها در خانه‌ای امن پنهان می‌شود تا دوباره گرفتار نشود. از کابوسی همیشگی که اغلب شب‌ها خوابش را بر هم می‌زد، برایم می‌گفت؛ از اینکه خیلی شب‌ها خواب می‌بیند شوهرش او را پیدا کرده و به‌زور برگردانده است. مددکارش به او اطمینان داده بود که در انگلستان چنین چیزی ممکن نیست و شوهرش به‌خاطر این کارها مجازات خواهد شد. شوهرش را دستگیر کردند و بالاخره حکم طلاقش صادر شد. خانوادهٔ مرد که ماجرا را فهمیدند، در ایران به خانوادهٔ سمانه تلفن زدند و فحش و بدوبیراه که دخترتان پسرمان را بدبخت کرد. سمانه در انگلستان ماندگار شد. دلش نمی‌خواست برگردد ایران و نگاه ترحم‌آمیز فامیل را ببیند. لیسانسش را گرفت و الان مشغول به کار است. چند وقت پیش سفری به ایران داشت. همدیگر را دیدیم. باورم نمی‌شد آن‌قدر سختی کشیده باشد. درست است که وضعیتش خیلی بهتر شده بود، اما تأثیرات روانی‌ای که آن خشونت‌ها بر او گذاشته بود، هنوز ادامه داشت. آهی کشید و گفت:

«بسیاری از خانواده‌های ایرانی، مثل خانوادهٔ خودم، به‌محض اینکه خواستگاری از یک کشور خارجی برای دخترشان می‌آید، دیگر نه به تحصیلات آن مرد فکر می‌کنند، نه به شغل و سن و اخلاق او. فکر می‌کنند اگر دخترشان از ایران خارج شود، تمام درهای بخت و اقبال به رویش گشوده خواهد شد و عاقبت‌به‌خیر خواهد شد. فکر می‌کنند هر کس آن‌طرف زندگی کند، باکلاس و بافرهنگ است. دختران جوانی هم هستند که برای کسب مجوز اقامت در اروپا یا آمریکا یا ادامهٔ تحصیل، به ازدواج‌های غیابی تن می‌دهند بدون اینکه به عواقب کار فکر کنند. آن‌ها هیچ تصوری از مشکلاتی که با آن روبه‌رو خواهند شد، ندارند. دلم می‌خواهد به تک‌تکشان بگویم ازدواج غیابی اشتباه بزرگی است. خودِ من وقتی به انگلیس رسیدم، به مشکلات شدید روانی همسرم پی بردم. ازدواج غیابی ریسک بزرگی است. آدم حتماً باید طرف مقابلش را از نزدیک ببیند و با او معاشرت کند تا بفهمد که او به درد زندگی می‌خورد یا نه. صِرف خارج شدن از ایران برای آدم خوشبختی نمی‌آورد. گاهی می‌خواهی از چاله دربیایی، توی چاه می‌افتی. من شانس آوردم. خیلی زن‌های مثل من هستند که هرگز نمی‌توانند از آن زندگی‌های جهنمی خارج شوند.»

وقتی حرف می‌زد، به صورتش خیره شدم. انگار نه انگار آن دختر بیست‌سالهٔ سرخوشی بود که به هوای زندگی بهتر این خاک را ترک کرد. آن دختر جایش را به زنی داده بود که آنچه از دست داده بسیار بیش از آن است که روزگاری آرزوی به دست آوردنش را داشت.

ارسال دیدگاه