مژده مواجی – آلمان
روزهای آخر تابستان بود. تازه کارم را در پروژه شروع کرده بودم. با آنا، همکار لهستانیام، به اسکان پناهجویان رفتیم که فاصلهٔ کمی با محل کار ما داشت. کارت شناساییمان را روبروی در ورودی به نگهبانها نشان دادیم و وارد شدیم. تمام اسکان از واحدهای مسکونی پیشساختۀ سهطبقهای تشکیل شده بود. بهطرف دفتر مشاوران اجتماعی رفتیم. تینا، یکی از مشاوران، لیست زنان افغان را که قرار بود ملاقات کنیم در دست داشت. همکارم قبلاً آنها را ملاقات کرده بود، اما بدون آنکه ارتباط کلامیای با هم داشته باشند.
تینا بهطرف واحدهای مسکونی آنها رفت که صدایشان کند و اطلاع بدهد که در اتاق بزرگی که کلاس زبان، دو روز در هفته از طرف داوطلبان آلمانی تشکیل میشد، جمع بشوند. روز عید قربان بود و اکثراً در حال تدارک جشنی بودند که قرار بود در حیاط بگیرند.
آنا و من به آن اتاق بزرگ رفتیم. سروکلهٔ تعدادی از زنها یکییکی پیدا شد. صبحتکنان وارد شدند و به دور میز نشستند. موضوع صحبتشان در مورد پختوپزهای جشن بود.
خودم را معرفی کردم و هدف آمدنمان را توضیح دادم:
– من فارسی صحبت میکنم و شما میتوانید هر مشکلی داشتید با من در میان بگذارید. هدف اصلی، فعال شدن زنان است برای آنکه از حالت رکود بیرون بیایند، وارد جامعهٔ جدید و محیط کار بشوند تا نسبت به آن شناخت پیدا کنند، نه اینکه فقط سرگرم خانهداری باشند. مثلاً با یادگیری زبان و شرکت در برنامههای فرهنگی، ورزشی،…
آنها یکییکی خودشان را معرفی کردند.
فریده، سبزهرو، کوتاهقد و فربه بود. از اهالی هرات. چهرۀ خسته و غمگینش از روسری بیرون زده بود:
– دارم شیر سینه را از بچهام میگیرم و بههمین خاطر دچار بیخوابیام.
گفتم:
– من هم این تجربه را داشتهام. چندان آسان نیست.
ادامه داد:
– پسر بزرگم که ۱۶ ساله است، هنوز در افغانستان است و در کنارمان نیست. خیلی نگرانشام. همسرم به کلاس زبان میرود. فکر نمیکنم بتوانم در کلاس شرکت کنم. چند سالی بیشتر مدرسه نرفتهام. نمیدانم اصلاً میتوانم چیزی یاد بگیرم.
قبلاً آنا به من گفته بود که همسرش هم که چند سالی بیشتر به مدرسه نرفته، زیاد تمایلی به شرکت او در کلاس زبان ندارد.
نگین از اهالی کابل، مادر پنج فرزند بود. موهایش را از پشت به هم گره زده بود:
– تا کلاس نهم درس خواندهام. خیلی دوست دارم هر چه سریعتر وارد کلاس زبانی بشوم که در تمام روزهای هفته برگزار شود. کلاسی که در اینجا داریم دو روز در هفته بیشتر نیست. میتوانم با همسرم هماهنگ کنم که یکیمان صبح و دیگری بعدازظهر به کلاس برویم که به فرزندانمان هم رسیدگی کنیم.
رحیمه چشمهایی عسلی داشت و چهرهای گندمگون. حامله بود. برآمدگی شکمش نشان میداد که باید پابهماه باشد:
– مدتی که در ایران بودیم به کلاس نهضت سوادآموزی میرفتم. الان هم که چیزی به وضع حملم نمانده. فعلاً صبر میکنم.
سعیده، شباهت زیادی به خواهرش رحیمه داشت. دورتر از همه نشسته بود و انگار خودش را قایم کرده بود. روسری اش را مرتب کرد و با کمرویی گفت:
– من گرفتار بچهداریام و وقت ندارم. از بچههایم که به دبستان میروند، در خانه زبان یاد میگیرم.
فرزانه، زن جوان ریزنقش، تند و تند شروع به صحبت کرد:
– در ایران که بودیم، تا کلاس هشتم به مدرسه رفتم. پسری یکساله دارم. باید اول همسرم را راضی کنم که بچه را بگیرد تا بتوانم به کلاس زبان بروم. او خیلی حوصلهٔ نگهداری بچه را ندارد.
کمی مکث کرد و گفت:
– در ضمن در فکر فرزند دوم هم هستم. دلم دختر میخواهد، ولی میگویند در اینجا دختر بزرگ کردن سخت است و زود از پدر و مادرشان دل میکنند و جدا میشوند.
همه با هم زدند زیر خنده.
هر چه آنها میگفتند برای آنا به آلمانی ترجمه میکردم. تصمیم گرفتیم جلسه را تمام کنیم. حواس جمع پرت بود و بیشتر به برگزاری جشن عید قربان فکر میکردند تا به صحبتهای ما. بیرون که میرفتند، ما را هم به جشن دعوت کردند.
به دفتر مشاوران اجتماعی رفتیم و با آنها در مورد وضعیت مراجعان ساکن در آنجا سرگرم صحبت شدیم.
همزمان از پنجره به حیاط نگاه کردم. آنها جشن را شروع کرده بودند. مردها دوروبر میز و غذاها بودند. زنها با بچه در بغل در فاصلهٔ زیادی عقبتر از آنها ایستاده بودند.