داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
هوا سرد است. سرمایی که تا مغز استخوان را میسوزاند. برف میبارد، بنزین گران شده. من غصهام گرفته که باید چکار کنم. مثل هزاران مردمی که ماشینهایشان را به نشانهٔ اعتراض وسط خیابان خاموش کردهاند. مثل تمام آنهایی که زیر این برف و توی این هوا دارند فریاد اعتراض میزنند. تنها من نیستم. تقریباً شغل دومِ نیمی از مردم ایران کار کردن توی آژانس است و حالا گرانی بنزین نهتنها در دل من، که در دل همه وحشت انداخته است. توی پارک لاله دارم قدم میزنم. گلویم خشک شده است. ماشین وَنی کنار پارک ایستاده و نوشیدنیهای داغ میفروشد. یک لیوان چای میگیرم و میروم توی پارک. از جلویشان میگذرم. روی نیمکت زیر یکی از سرپناهها نشستهاند و از لیوانهای توی دستشان بخار بلند میشود. بعدازظهر برفی است و پارک خلوت. کمی آن طرفتر از آنها کنار درختی میایستم تا چایم را بخورم. آن ها مرا نمیبینند، ولی من صدایشان را میشنوم. صدای مرد طنین میاندازد توی گوشم:
«یاسی من از دست تو ناراحت نیستم. خوب به حرفهایم گوش کن. از دست خودم ناراحتم که چرا نفهمیدم توی این مدت تو کنارم خوشحال نیستی. من قضاوتت نمیکنم. نمیگویم عصبانی نشدم. بههرحال دوست داشتن حسادت میآورد و آدم نمیتواند بیتفاوت باشد. اما این چند روز خیلی فکر کردم. گوش کن و هیچی نگو. وقتی حرفم تمام شد، جواب بده. لطفاً وسط حرفم نپر. اولش خیلی عصبانی بودم. خیلی زیاد. اما بعد خشمم جایش را به فکر کردن داد. دیدم چهقدر خودم تقصیر دارم. همیشه معتقدم اگر آدم دنبال راه گریزی از یک رابطه باشد، یعنی توی آن رابطه خوشحال نیست. مهمترین چیز در رابطه، خوشحال بودن است. همیشه سعی کردم خوشحال باشی. بارها در این سالها راجع به رفتن با هم حرف زدیم. بهت گفتم که مخالفام. از روز اول قرار ما رفتن بود؟ نه! نبود. سه سال است که مدام داری راجع به رفتن حرف میزنی. فکر و ذکرت رفتن است. اما فکرش را نمیکردم پنهانی از من اقدام کنی. میدانستم برایت مهم است، اما نه تا این حد که بخواهی مرا بهخاطرش ترک کنی. اگر مادرت بهم نمیگفت، حتماً یک روز چشم باز میکردم و میدیدم بیهیچ خبری رفتی. دیگر نمیتوانم به این رابطه ادامه بدهم. مطمئنام تو هم نمیخواهی. تو میدانی من اهل رفتن نیستم. بدتر از همه، اهل پناهندگی نیستم. چیزی که تو از من میخواهی. پناهنده شدن! کیس دروغی ساختن. تو میدانستی من نمیآیم، پس تصمیمت این بود که تنها بروی. دیوار اعتماد بین ما فرو ریخت و دیگر ادامه دادن بیفایده است. پس برو دنبال رؤیاهایت. اگر توی سوئد خوشحالتری، برو. از اول هم اشتباه کردم مانعت شدم که حالا به مادرت بگویی اگر همان سه سال پیش احساساتی نشده و رفته بودم، حالا زندگیام آنجا شکل گرفته بود.»
صدای زنانه و ظریفی جایش را به صدای مردانه میدهد. آنها مرا نمیبینند، ولی من آنها را میبینم. از خودم میپرسم کار درستی است گوش دادن به آنها؟ انگار به شنیدن قصهٔ آدمها عادت کردهام. انگار شنیدن قصهٔ رفتن آنهایی که در جستوجوی بهشتاند، جزء جدانشدنی زندگیام شده است. اگر مسافران آژانس نباشند، رهگذران پارک و خیابان و…
«حالا میتوانم حرف بزنم؟ میتوانم جوابت را بدهم؟ رفتی بالای منبر و پایین نمیآیی. خودت میبُری و میدوزی. حرفم را قطع نکن. من سکوت کردم تا حرف تو تمام شود. حالا ساکت باش. آرش، تو درست زمانی آمدی توی زندگیام که بهت احتیاج داشتم. خسته بودم. هیچکس را باور نداشتم. تو باورم را به من برگرداندی. مهربان بودی. اما حمایتگر نبودی! خودت میگویی آدمها پیچیدهاند و نمیشود قضاوت کرد. بارها در مورد رفتن حرف زده بودیم. از روز اول بهت گفتم که همیشه آرزو داشتم مهاجرت کنم. دلم نفس کشیدن توی یک کشور آزاد را میخواست و میخواهد. اینکه هر لحظه از زندگیام هراس و اضطراب نباشد. شش سال است که با همایم. شش سال من با شرایط تو زندگی کردهام. گفتی با ازدواج زاویه داری. اهل ازدواج نیستی. جلو روی همهٔ خانوادهام ایستادم و به خواستهات احترام گذاشتم. چون واقعاً دوستت دارم. سرزنشها را به جان خریدم. حالا تو اگر مرا دوست داری، به خواستهٔ من احترام بگذار. بله. من اگر آن سالها رفته بودم، زندگیام شکل دیگری داشت. اما بهخاطر تو ماندم. حالا تو بهخاطر من بیا. نمیبینی وضع چطور شده؟ حتی اینترنت را هم از ما گرفتهاند؛ تنها دلخوشیمان. با این قیمت بنزین یک مسافرت تا شمال چقدر برایمان تمام میشود؟ میتوانیم برویم اصلاً؟ تو میخواهی اینجا بمانی. توی این فلاکت؟ زندگیِ بهتر حق هر انسانی است. حتی خدا هم به پیامبرانش گفت هجرت کنید.»
مرد حرف او را قطع میکند و گفتوگویی بینشان شکل میگیرد. سرد است. برف میبارد و فضای بین آنها به سردی هوایی که دارم نفس میکشم. بوی پایان یک رابطه را خیلی خوب حس میکنم.
- هه هه… فقط ادعای خالی بودی. ادعای چپ. پرولتاریا. قشر محروم. حالا چه شد که فکر نجات خودت هستی. اینکه فرار کنی.
- هیچکدامشان شعار نبود. چرا حرفم را قطع کردی؟ درحالیکه من سکوت کردم تا تو حرفت را تمام کنی. مگر از آنطرف نمیشود به مردم خدمت کرد؟ الان بچههای خارج کم کمک میفرستند. ما اینجا چه غلطی میکنیم؟ توانستهایم کاری برایشان کنیم؟ از جیب خودمان؟
- بههرحال ما اینجا کنار این مردم ماندهایم. تو نگاه از بالا به پایین داری.
- مزخرف نگو. تو حق نداری چنین تهمتهایی به من بزنی. کِی من نگاه بالا به پایین داشتم؟ هیچوقت هم مرا دوست نداشتی. تمام ادعای عاشقیات کشک بود.
- خیلی پررویی. بس کن. طلبکار هم هستی؟ من نمیتوانم به این گفتوگوی تحقیرکننده ادامه بدهم، یاسی. پنهانی برای رفتن اقدام کردی. به من دروغ گفتی. طلبکار هم هستی؟
- من دروغ نگفتم. اصلاً چیزی به تو نگفتم و قصد داشتم بگویم که مادرم خودش را انداخت وسط. همیشه همین بودی. کم که میآوری، میروی. سرت درد میگیرد. حالا هم برو. برو ببینم برای این مردم چکار میکنی.
- مادرت گریه میکرد و میگفت همین یک دختر را دارم. تو خیلی بیرحمی که میخواهی تنهایش بگذاری. امیدوارم سوئد زندگیِ خوبی داشته باشی. با یک مرد قدبلند و بورِ سوئدی.
- حالا احساس من به مادرم را هم قضاوت میکنی؟ من غلط بکنم دور هیچ مردی بروم. چه ایرانی، چه خارجیاش. همین تو برای هفت پشتم بس بودی که حالا پشتم را خالی کردی.
- من تنهایت نگذاشتم. قرارمان از روز اول رفتن نبود.
- قرارمان خیلی چیزهای دیگر هم نبود. یادم نمیرود که مرا انتخاب نکردی. کشورت را انتخاب کردی.
- کشورِ تو نیست؟
- نه! خودت میدانی من اعتقادات ناسیونالیستی ندارم. مردم برایم مهماند. اما کشور من جایی است که آزاد باشم. همین اعتقاد ناسیونالیستی بود که باعث بهوجود آمدن موجودی به نام هیتلر شد.
- یاسی، حرف آخرت است. واقعاً قصد رفتن داری؟
- بله. میخواهم بروم. از تو هم میخواهم با من بیایی. میگویم که دوستت دارم و دوست دارم همراهم باشی. اما بیشتر از این نمیتوانم اینجا بمانم.
- من نمیتوانم بیایم. تو زیر حرفت زدی. تو داری مرا ترک میکنی. اگر بهقول خودت کشورم برای من مهمتر است، تو هم رفتن برایت مهمتر است. برو به سلامت. برو…
- هیچوقت مرا دوست داشتی اصلاً؟ مرا دوست داشتی؟
دیگر نمیتوانم به آن گفتوگو گوش بدهم. راهم را میگیرم و آرامآرام میروم. چایم سرد شده است. به نقش جغرافیا در زندگی آدمها فکر میکنم که چقدر مهم است. جغرافیایی که هر انسانی در آن زندگی میکند حتی میتواند عاشقی کردن را هم به او بدهد یا از او بگیرد. هر دو آنها حق دارند. اگر آن دو در جغرافیایی دیگر بودند، اگر…