فرزانه بابایی – ایران
بعد از نوشتن تکالیف به بچهها گفتم: «خوب روزتون مبارک!» و دستم بهسمت کیفم رفت تا بستهٔ آبنباتهای رنگیرنگی را بیرون بیاورم. حواسشان جمعتر شد و مثل مهمانی که از نحوهٔ پذیرایی میزبان راضی است، لبخندی روی لبهایشان نشست.
بعد زرورقهای خشخشی یکییکی باز شدند و کلاس بوی پرتقال و لیمو و نعنا گرفت.
همینطور که با رنگ آبنبات و طعم کدام میوهاش درگیر بودند، گفتم: «بوس یادتون نره!»، و شازدهها با رضایت خاطر صورتشان را بهسمت بالا میگرفتند که ماچ مناسبتیِ روز دانشآموز را تقدیم کنند.
بعضیها هم فرصت را مغتنم میشمردند و با تئوریِ «موشک، جواب موشک»، دست بر گردن خانم معلم انداخته و ماچ سفتی میگرفتند و برای خالی نبودن عریضه، میگفتند: «روز شما هم مبارک!»
خانم معلم هم راضی از آن تئوری و کلاً پایه در ماچ و بوسه، اصلاً به روی خودش نمیآورد که از روزگاری که سیزده آبان، روزش بوده، سی سالی گذشته است! و به این ترتیب در میان بوی خوشِ لیمو و پرتقال، جو رومانتیکی هم بر کلاس حاکم شد.
آبنباتها یکییکی میرفت گوشهٔ لپها و پسرها سلانهسلانه از جایشان بلند میشدند که زرورقش را دور بیاندازند.
با خودم گفتم بگذار ساعت خوش را طولانیتر کنم، صدایم را بلند کردم و گفتم: «بچهها با کاغذش، گلی چیزی بسازید.»
برق توی چشمشان دوید و از همان راهِ رفته، به نیمکتهایشان برگشتند و این بار خشخش زرورقها داشت پروانه و گل میشد.
همینکه خواستم پشت میزم برگردم، یکی پرسید: «چسب نواری داری؟» گفتم: «بله، که دارم.» و دستم رفت بهسمت پایهٔ چسب روی میزم، یکی دو نفر دیگر هم بهسرعت برق و باد طلب چسب کردند و دیدم اوضاع دارد خراب میشود و باید طوری سامانش دهم.
با یک دست اشاره کردم به سمت میز و بعد گفتم: «انگشتتون رو دراز کنید، من یه تیکه چسب میچسبونم روش!»
ایدهٔ تازهام به مذاق پسرها خوش آمد. حالا هفت هشت تا لپِ بادکرده، لبِ گشوده به خنده و انگشتِ درازشده داشتم!
پروانهها و چهارگوشها و پاپیونها با چسبهای کوچک و بزرگ، گوشه و کنار دفترها جا خوش کرد و اصلاً نفهمیدم نتیجهٔ داستان چه شد، فقط وقتی صدای زنگ تفریح بلند شد و داشتند بهسمت حیاط میدویدند، گفتند: «خانم دوستت داریم، مرسی؛ آبنباتش خیلی خوشمزه بود!»