فرزانه بابایی – ایران
۱- وقتی همهٔ بچههایی که دیکته را خیلی خوب گرفتهاند، دارند میخندند و برای بزرگداشت نوشتن سه صفحه دیکتهٔ سخت، عکس میگیرند، فرداد مغموم و متفکر به آن یک حرفِ «ر» فکر میکند که چون خواسته تحریری بنویسد، شبیه «د» شده است، و من اصلاحشدهاش را بالایش نوشتهام!
پیش از پیوستن به بچهها، چند بار سوال میکند: «با این که اشتباه نوشتهم، عالی محسوب میشم؟ با بچهها عکس بگیرم؟ شما بالاش درستش رو نوشتید، بقیه فکر نمیکنند من اشتباه کردهم؟»
و و و… حساسیتهای این بچه که لابد ریشه در کمالگرایی والدین یا نمیدانم چه چیز دیگری دارد، تمامشدنی نیست.
هیچوقت روزی که او را برای خط زیبایش تحسین کردم، فراموش نمیکنم. لبخندی زد و گفت: «اونقدرام که شما میگین من خوشخط نیستم!»
۲- از همان ده بیست دقیقهٔ اول زنگ، خرده اعتراضهایش شروع میشود؛ یا خسته شده، یا تکلیفها به نظرش زیاد است یا تخته را نمی بیند و و و…
بالاخره چیزی توی هوا و فضا پیدا میکند که بهخاطرش اعتراضی بکند، هرچند بهانهگیریاش زننده نیست و خانم معلم با خودش فکر میکند که خُب، حتماً این حجم از کار خستهاش میکند، ولی بالاخره این حجم از اعتراض هم خانم معلم را خسته میکند.
بالاخره آخر زنگ میشود و چند دقیقه وقت صرف جمع کردن وسایل و بعد هم رفتن وقتِ بهسمت حیاط برای زنگ تفریح.
سورنا که از فشار تکلیف و مسئولیت و باقی ماجراهای کلاس خلاص شده، با لبخند شیرینی بهسمت من میآید، با تمام وجودش بغلم میکند و در حالیکه سرش را به تنم تکیه داده، از تمام اذیتهای خیالی خودش عذرخواهی میکند.
بعضیها آنچه را که هستند و فکر میکنند سانسور نمی کنند، ولی جایی برای دلجویی از دیگریای که ممکن است از خلال حس و اندیشهٔ آنها آزار دیده باشد، در نظر میگیرند.
سورنا با تمام بدنش به دلجویی من میآید…
۳- درست است که سرحال نیستم، ولی انگار یک آدم لجوجتر از این فرزانه که میشناسیم، در قلبم دارد لیستی از کارهای چهارماه گذشته را که به نتیجههای عالی منجر شده، پیش روی این یکی فرزانه میگذارد و با دستی به کمر میگوید: «خُب، اینو چی میگی؟»
و من که خیلی هم حوصله ندارم، لبخند کمرنگی میزنم و میخواهم عبور کنم که با لجاجت موفقیت دیگری را به رخم میکشد!
علیالحساب خدمتتان عرض کنم دو روز پیش حرف «ف» را تدریس کردهام و دست بر قضا توی درسشان اسم فرزانه آمده است، و پسرها کلی ذوق و شوق کرده و برایم زبان ریختهاند.
اوج طنازی از طرف امیرعلی بود که با صورت سرخشده و چشمهای روشن پُراشک خطاب به من گفت: «از این اتفاق اونقدر احساساتی شدم که اشکم سرازیر شده!»
الله الله از زبانبازی پسرها…
خانمِ دستدراز توی نقاشی با لباسهای آبی و قلبی که آن وسط دارد میتپد، منام؛ سرخ و گرم!