رژیا پرهام – تورنتو
دخترک برای اولین بار رسماً مهمانم بود. مهمان خانهمان. عروسک پلاستیکی خشنی را به اسم هَمِرمَن (مرد چکشی) هم با خودش آورده بود.
چند دقیقه که گذشت، دو مورد توجهش را جلب کردند؛ یکی عروسک کوچولوی پارچهای و دیگری مجسمهٔ پیرمرد چوبی. مشغول بازی که شد، نشستم و نگاهش کردم. صدایش را تغییر میداد و بهجای هر کدام صحبت میکرد. اسم عروسک را لیلی گذاشته بود و اسم مجسمهٔ پیرمرد را گِرندپا (بابابزرگ)، و حسابی سرش گرم بود.
جایی که مرد چکشی حرف خودش را میزد و به پیرمرد گوش نمیداد، دخترک نصیحتش کرد که بهترست گوش کند تا بعد گرندپا و لیلی هم به او گوش کنند. مرد چکشی دیگر نه جواب میداد و نه گوش میکرد.
رو به دخترک گفتم:
Maybe he doesn’t understand you!
(شاید متوجه نمیشه چی میگی!)
چند ثانیهای ساکت شد و بعد بدون اینکه نگاهم کند، رو به مرد چکشی گفت:
Sorry, Hamer man. I’m so sorry for what she said. Adults are like her! They don’t mean to hurt others, but sometimes they do!
(متأسفم، مرد چکشی. بابت حرفهای او خیلی متأسفم. آدمبزرگها مثل او هستند. نمیخوان کسی رو ناراحت کنند، ولی بعضی وقتها این کارو میکنند!)
با دلخوری نگاهی به من انداخت وخیلی آرام گفت:
Razhia! Can you stop being mean please?!
(رژیا، ممکنه لطفاً اینقدر نامهربون نباشی؟!)
آنقدر جدی بود که حرفی نزدم. به بابابزرگ، لیلی و مردچکشی زل زدم. همچنان مطمئن نبودم که مرد چکشی همهچیز را میفهمد، ولی به بخش دوم حرفهایش در مورد آدمبزرگها شک نداشتم.