همسایگان (۳) – دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

مژده مواجی – آلمان

هر بار که خانم‌ هاینه‌من و آقای‌ ها‌ینه‌من را از دور می‌‌دیدم، آقای‌ ها‌ینه‌من پشت سر همسرش راه می‌‌رفت. ساکت بود و تُنِ صدایش آرام. در واقع حرف اول را خانم‌ ها‌ینه‌من می‌‌زد. او همه‌چیز را دیکته می‌‌کرد، دستور می‌‌داد و همسرش فقط شنونده بود. خانم‌ ها‌ینه‌من از شهر لایپزیگ در آلمان شرقی سابق می‌‌آمد و آقای‌ ها‌ینه‌من از غرب آلمان، از شهر مونستر. فرزندی نداشتند و دوران بازنشستگی را با هم می‌‌گذراندند.

خانم‌ ها‌ینه‌من آن‌چنان استریل بود که هر بار درِ منزلشان را باز می‌‌کرد، بوی مواد ضدعفونی‌کننده و شوینده به راه‌پله هجوم می‌‌آورد.

او خیلی به همسرش افتخار می‌‌کرد که به‌خاطر استعداد ریاضی‌اش، داشتن دکترای ریاضی و معلوماتی که دارد، خیلی از کارهای روزمره را برایشان راحت‌تر کرده است. هر بار سر صحبت باز می‌‌شد، مثالی از کارهای او می‌زد. مثلاً وقتی به مسافرت می‌‌رفتند و خانه‌شان خالی بود، آقای‌ ها‌ینه‌من آبپاش الکتریکی را طوری تنظیم کرده بود که به‌طور خودکار در فواصل زمانی مشخص به گل‌های بالکن آب بپاشد. آقای‌ ها‌ینه‌من از سلامتی کامل برخوردار نبود و دستگاه ضربان‌ساز در قلبش کار گذاشته شده بود. هرازچندگاهی، آن‌چنان رنگ‌ورویش زرد می‌‌شد که کارش به بیمارستان و بستری شدن می‌‌کشید. ساکنان ساختمان هر بار احتمال می‌‌دادند که شاید عمرش دوام نیاورد و به خانه برنگردد. اما او هر بار بعد از یکی دو هفته جان می‌‌گرفت، سرحال می‌‌شد و به خانه بر می‌‌گشت.

خانم‌ ها‌ینه‌من اطلاعات زیادی در مورد جغرافیای ایران داشت و هر بار که مرا به منزلشان دعوت می‌‌کرد، با غرور از آن‌ها صحبت می‌‌کرد. سال‌ها پیش از آلمان شرقی به آلمان غربی آمده بود و هر بار که از مهاجرت صحبت می‌‌شد، دوست داشت از تجربیات خودش تعریف کند و از سختی‌هایی که از سر گذرانده بود. هر چند او فقط از نیمهٔ شرقی به نیمهٔ غربی کشوری تجزیه‌شده آمده بود و این دو نیمه لااقل زبان و آب‌وهوای مشترک داشتند، به‌هر حال تجزیه شدنِ این کشور از آن‌ دو کشورِ متفاوت ساخته بود. سیستم‌های متفاوت حاکم در دو کشور به‌مرور تأثیر خود را بر مردمانش می‌‌گذارند. خانم هانیه‌من با این تعریف‌هایش قصد همدلی با ما را داشت. مهاجرت‌ها اما، متفاوت‌اند. مهاجرت از ایران به آلمان، به نقطه‌ای با موقعیت جغرافیایی و اقلیمی متفاوت و فرهنگی بیگانه، به زمانی طولانی‌تر برای کنار آمدن با محیط و ادغام در جامعه جدید، نیاز دارد. وقتی از سختی‌های زندگی تعریف می‌‌کرد، جملهٔ اختتامیه‌اش را با «در دنیا بدتر از این هم وجود دارد» به‌پایان می‌‌رساند. جمله‌ای که ناخودآگاه حکایت از تجربیات او در زندگی را داشت.

خانم ها‌ینه‌من به دخترم علاقه داشت. مثل آدم بزرگ با او صحبت می‌‌کرد، اما دخترم از حرف‌های او سر در نمی‌آورد.

وقتی جشن تولد شش‌سالگی دخترم را اوایل تابستان در خانه برگزار کردیم، خانم‌ ها‌ینه‌من گفت: «برای بچه‌ها یک بازی تدارک دیده‌ام. من در اتاق پذیرایی منزلمان، در جاهای مختلف، شیرینی قایم می‌‌کنم، بچه‌ها را بفرستید تا آن‌ها را پیدا کنند.» روز تولد بارانی بود و شش تا از هم‌بازی‌های مهدکودک دخترم مهمان ما بودند. بازی طولی نکشید. در اتاق پذیراییِ منظم و نسبتاً خلوتِ آن‌ها، پیدا کردن شیرینی‌ها چندان کار مشکلی نبود. هر چه بود، بچه‌ها با دست پر برگشتند.

یک سال بعد، یک هفته قبل از تولد هفت‌سالگی دخترم، خانم‌ ها‌ینه‌من به من گفت: «تهیهٔ کیک تولد را به‌عهدهٔ من بگذارید.» این‌بار روز تولد، روزی گرم وآفتابی بود. چند تا از هم‌کلاسی‌های مدرسه‌اش مهمان ما بودند. جشن را در حیاط چمن ساختمان برگزار کردیم. همه‌ لباس‌های شنا با خودشان آورده بودند. هر چه وسیلهٔ آب‌بازی بود، از حوض و سرسرهٔ بادی گرفته تا بادکنک‌های کوچک پر از آب برای پرتاب کردن،… در حیاط پخش بود.

خانم‌ ها‌ینه‌من وهمسرش با دو تا کیک تزئین‌شده وارد حیاط چمن‌کاری شدند. کیک مارسیپان در دست خودش بود و کیک شکلاتی در دست همسرش. از قنادی محل سفارش داده بود.

مدت کوتاهی کنارمان بر روی صندلی‌های پلاستیکی سفیدرنگ نشستند. خانم‌ ها‌ینه‌من خیلی سر حال نبود و مثل آقای‌ ها‌ینه‌من کم‌حرف شده بود. خداحافظی که کردند، گفت: «چند روز پیش دکتر بودم؛ خبرهای خوبی برایم نداشت.» چیز دیگری نگفت، حتی جملهٔ همیشگیِ «در دنیا بدتر از این هم وجود دارد» را هم نگفت.

بچه‌ها تا توانستند در حیاط آب‌بازی و سروصدا کردند و قبل از غروب والدینشان بدنبالشان آمدند و به خانه رفتند.

دو روز بعد از برگزاری جشن، می‌‌خواستم ظرف‌ کیک‌ها را همراه با دسته‌گلی برای آن‌ها ببرم. زنگ زدم، آقای‌ ها‌ینه‌من گوشی تلفن را برداشت و از من خواست که به منزلشان بروم.

به طبقهٔ اول رفتم و زنگ را فشار دادم. آقای‌ ها‌ینه‌من در را باز کرد. بوی استریل به مشامم خورد. هیچ تألمی بر چهره‌اش دیده نمی‌شد. مجسمه‌ای بی‌حرکت روبرویم ایستاده بود. در حالی‌که ظرف‌ها و دسته‌گل را به دستش می‌‌دادم، گفتم: «سلام. خواستم دوباره از شما تشکر کنم. همسرتان خانه‌اند؟» با چهره‌ای که برایم خیلی غریب بود، جواب داد: «همسرم دیگر نیست. او دیروز فوت کرد.»

همسایگان (۳) - دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

یک‌باره خشکم زد. فکر کردم درست نمی‌شنوم. پرسیدم: «چی؟»

او را که به داخل اتاق پذیرایی می‌‌رفت، دنبال کردم. درست شنیده بودم. اشک در چشمانش جمع شده بود. من هم زدم زیر گریه. بی‌آنکه صحبتی کنیم، با هم روی مبل نشستیم. بر روی میز شیشه‌ای جلو مبل یادداشت دست‌نویسی گذاشته بود؛ دستخط خانم‌ ها‌ینه‌من. خداحافظی از همسرش. او را برای قدم زدن به بیرون فرستاده بود تا خودش تنها بماند و تصمیم بین بودن و نبودن را بگیرد.

خانم‌ ها‌ینه‌من تحمل این را نداشت که به‌عنوان مریضی لاعلاج بستری شود و ازش مراقبت کنند. در برابر انتخاب بین مرگ و زندگی نیز، باز حرف اول را خودش زد و به «زندگی» دستور ایست داد. پرستارها داروهای مرگ‌آور را خوب می‌‌شناسند.

مدت زیادی پیشش نماندم. به تنهایی نیاز داشت. تحمل اشک ریختن‌هایم، آن‌هم با احساس عمیق شرقی و به‌خصوص نوع ایرانی، برایش دشوار بود. او نیز مانند اکثر هم‌نسل‌هایش در آلمان با بروز احساسات مشکل داشت… حتی برای مراسم تدفین و خاک‌سپاری هم ترجیح داد که به کسی خبر ندهد و جمعی در حد چند نفر را که خیلی به آن‌ها نزدیک بودند، در کنار خود داشته باشد.

مدتی بعد از آن واقعه که آقای‌ ها‌ینه‌من را دیدیم و احوالش را پرسیدیم، به‌طور غیرمنتظره‌ای جواب داد: «حالم خیلی خوب است. خودم هم باورم نمی‌شود. هفتهٔ بعد با کشتی به مسافرتی یک‌ماهه بر روی آب می‌‌روم.»

رنگ‌ورویش بهتر شده بود. این‌بار «دیکته نشدن» و«آزادی و استقلال» حرف اول را می‌‌زدند.

ارسال دیدگاه