مژده مواجی – آلمان
همسایههای ما، خانم هاینهمن و آقای شولتز همسن بودند. هفتاد و چند سالی داشتند. آنها چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایهٔ هم را با تیر میزدند.
خانم هاینهمن و همسرش در طبقهٔ اول زندگی میکردند. خانم هاینهمن لباسهایش آنچنان اتوکشیده بود که چینوچروک جرئت نمیکرد در آن جا خوش کند. تحمل دیدن هیچ گردوخاک یا خطی را بر روی دیوارهای راهپله نداشت و همیشه کنترل میکرد که مرد نظافتچی کارش را بهنحو احسن انجام داده باشد. پرستاری بازنشسته، محافظهکار و سرتاپا استریل. همسرش مرد ساکتی بود که خودش را قاطی چیزی نمیکرد، یک قدم عقبتر از همسرش راه میرفت و از دور نظارهگر بود. استاد ریاضی بازنشسته دانشگاه هانوفر همهچیز را با دید ریاضی و اعداد میدید.
آقای شولتز همراه با خانم زیگلینگ هم که روبروی آپارتمان ما در طبقهٔ سوم ساختمان زندگی میکردند. آنها هر دو بعد از فوت همسرهایشان در یک کلوب هنری با هم آشنا شده و حدود چند سالی بود که با هم زندگی میکردند.
آقای شولتزِ نقاش و شاعر از وقتی که با خانم زیگلینگ همخانه شده بود، تمام تابلوهای نقاشیاش را هم با خودش آورده بود و در اتاق زیرشیروانی، جایی که لباسهای شستهشده را برای خشک شدن روی بند آویزان میکردیم، صف داده بود. آپارتمان خانم زیگلینگ گنجایش آنهمه تابلو را نداشت.
در اتاق زیرشیروانی شش تا بند آویزان بود که فقط ما و آنها ازشان استفاده میکردیم. بقیه حال بالا آمدن از پلهها و آویزان کردن رختها را در آنجا نداشتند. نقاشیهای رنگ و روغنش بیشتر حولوحوش منظره و انسان بود و در کارهای هنریاش ردپایی از خودسانسوری نبود. همهچیز را بهطور برهنه طراحی میکرد و به تصویر میکشید. خانم هاینهمن این مدل کارهای هنری او را نمیپسندید. دید محافظهکارانهاش، تحمل به نمایش گذاشتن آنهمه عریانی را نداشت.
آنها هر گاه مرا میدیدند، بدشان نمیآمد که از دیگری گلایه کنند.
یکبار که خانم هاینهمن مرا در راه پله دید، گفت: «نگذارید بچهها به اتاق زیرشیربانی بروند و نقاشیهای او را ببینند. اصلاً برای سنشان مناسب نیست.»
آن زمان بچههای من هنوز کمسن بودند.
جواب دادم: «بچههای من اصلاً حوصلهٔ رفتن به اتاق زیرشیروانی را ندارند.»
آقای شولتز که مرا میدید، سر تکان میداد و میگفت: «این خانم اصلاً از هنر آگاهی ندارد و خودش را در همهچیز قاطی میکند.»
خانم هاینهمن حتی تحمل دیدن زندگی مشترک آن دو با هم را هم نداشت. میگفت: «مرحوم آقای زیگلینگ مرد خیلی محترمی بود. نمیدانم بعد از مرگش، چرا خانمش با این مرتیکه همخانه شد. بهنظرم در خیابان پیدایش کرده.»
خانم زیگلینگ اهل هنر بود و آخر هفتهها شیک میکرد و با آقای شولتز به برنامههای هنری میرفتند. علیرغم سکوتش در برابر خانم هاینهمن، زیر بار نگاه سنگین او تاب نمیآورد و گاهی به سرش میزد که از آنجا اسبابکشی کنند.
بالاخره خانم هاینهمن بهانهای پیدا کرد تا بتواند از شر نقاشیهای آقای شولتز راحت شود. خطر آتشسوزی تیرهای چوبی اتاق زیرشیروانی بهانهٔ خوبی بود. در گردهمایی صاحبان آپارتمانها، پیشنهاد انتقال تابلوها را از ساختمان داد. دلیلش دمای بالای داخل اتاق زیرشیروانی در روزهای گرم تابستان بود. از آنجا که اکثریت شرکتکنندگان در جلسه خط فکری او را دنبال میکردند، با اکثریت آرا با پیشنهادش موافقت شد.
بعد از آن تصمیم دیگر هیچکدامشان به هم سلام نمیکردند و از کنار هم رد میشدند.
آقای شولتز کلافه شده بود و سردرگم دنبال جایی برای تابلوهایش میگشت.
آقای شولتز و خانم هاینهمن بدجورعادت کرده بودند که توی نخ یکدیگر باشند. حتی تا پایان زندگیشان.
هر دو در تابستانی گرم با فاصله دو هفته از هم فوت کردند. آنها طاقت دوری از هم را نداشتند.