داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
اول مرد سوار میشود و بعد زن. زن در را محکم به هم میکوبد. تا میخواهم اعتراض کنم، مرد عذرخواهی میکند. اما این کافی نیست. ماشین را خاموش میکنم. بهطرف آنها برمیگردم. مرد جوانتر از زن است. زن سرش را بهسمت دیگری گرفته و به من نگاه نمیکند. میخواهم بگویم پیاده شوید، من شما را جایی نمیبرم، اما یک چیزی در نگاه مرد است که از تصمیمم منصرف میشوم. از طرفی مسیرشان دور است. کرج میروند و خب کرایهاش خوب است. روزی دو تا سرویس اینطوری گیر آدم بیاید، دیگر لزومی ندارد که تمام روز را کار کند.
ناگهان صدای زن بلند میشود: «دستم را ول کن. بگذار به حال خودم باشم، حمید.»
مرد جواب میدهد:
«این سومین دفتر مهاجرتی است که توی این ماه آمدیم. همه مثل هم حرف میزنند. شرایط همهشان یکسان است. همهٔ آنها یک چیز میخواهند که ما آن را نداریم؛ پول. نگار، واقعبین باش. کل چیزهایی که ما داریم پنج هزار دلار هم نمیشود. از کجا سیهزار دلار پیدا کنیم. آن هم با این قیمت دلار که ثانیهای عوض میشود.»
زن پوزخندی میزند:
«راه دیگری هم هست، ولی تو ترسویی. راهی که با کمتر از پنج هزار دلار هم میشود رفت. اما تو میترسی. شهامتش را نداری.»
مرد سرش را میان دستانش میگیرد. آه بلندی میکشد:
«میترسم؟ ترس ندارد؟ برویم توی جنگلهای صربستان سرگردان بشویم. خودمان را بسپاریم دست قاچاقچیهایی که رحم ندارند. فکر میکنی چند نفر اینطوری موفق میشوند و جان سالم به در میبرند؟ یعنی اینجا آنقدر به تو سخت میگذرد که آواره شدن در جنگلهای صربستان را به آن ترجیح میدهی.»
زن فریاد کشید. اصلاً برایش مهم نبود که توی ماشین هستند و جلوی من دارند حرف میزنند.
«اگر مرا واقعاً دوست داشتی، حاضر بودی توی جنگلها هم سرگردان شوی. سارا، دخترعمهام، مثالش. دوست پسرش عاشقش بود. میدانی چند ماه توی یونان سرگردان بودند؟ حتی افتادند زندان. اما دوست پسرش تنهایش نگذاشت. بالاخره به آلمان رسیدند. ازدواج کردند. الان هم یک بچه دارند و کلاهشان بیافتد ایران هم نمیآیند بردارند. تو هنوز فرصت داری، چون هشت سال از من کوچکتری. ولی من نه، و دارم عمرم را مفت مفت میبازم اینجا. توی این خرابشده که روز به روز بدتر میشود.»
مرد خواست دستش را بگیرد. ولی زن نگذاشت. سعی میکرد او را آرام کند، ولی نمیتوانست. زن مثل یک کوه آتشفشان بود که فوران کرده است. مرد گفت:
«عزیزم، چرا نمیخواهی بفهمی؟ برایم سخت است. هفت سال نیایم ایران. هفت سال خانوادهام را نبینم.»
زن جواب داد:
«بس کن، حمید. خودت هم میدانی که اینطور نیست. خانوادهات میتوانند بیایند یک کشور سوم و همدیگر را ببینید. تازه وقتی با پناهندگیمان موافقت شد، هر کشوری که باشیم، میتوانند بیایند. عمهٔ من تا بهحال سه بار رفته است دیدن سارا.»
این بار نوبت مرد بود که صدایش را کمی بلند کند:
«من با پناهندگی مشکل دارم. با این کلمه مشکل دارم. من نمیدانم تو یکدفعه چهت شد که هوای رفتن به سرت زد؟ هر دو کار داریم. همدیگر را دوست داریم. بد یا خوب میگذرد. چرا میخواهی خرابش کنی، نگار؟ آمدیم این کاری که تو گفتی کردیم. دارو ندار ناچیزمان را فروختیم و رفتیم. از جنگلها هم جان سالم بهدر بردیم، ولی با پناهندگیمان موافقت نشد. آنوقت باید چکار کنیم؟»
از کنار پارکی کوچک ولی زیبا میگذریم. زن میگوید:
«خانم نگه دارید. من پیاده میشوم.»
مرد دستش را گرفت:
«کجا میخواهی بروی؟»
زن دستش را پس زد:
«میخواهم تنها باشم. تو فقط ادعای دوست داشتن داری. من توی این مملکت دارم خفه میشوم. اما تو خیال رفتن نداری. میخواهی جنازهٔ مرا اینجا خاک کنی. خانم، نگه دارید لطفاً.»
کنار میزنم. در ماشین را باز میکند و پیاده میشود. مرد هم به دنبالش میرود. قبل از رفتن میگوید:
«کمی صبر کنید. زود برمیگردیم.»
از دور میبینمشان که دارند بحث میکنند. توی این مدت زوجهای زیادی را دیدهام که از این دفتر بیرون آمدهاند. بیشتر امیدوارند. خوشحالاند. به زندگی بهتر فکر میکنند. برای خودشان، بچههایشان. اینبار جزو معدود دفعاتی است که میبینم یک زوج سر رفتن با هم اختلاف نظر دارند. مسافر وقتی هیجانزده باشد، اولین کاری که میکند برای راننده حرف میزند. بعضیها من را هم تشویق میکنند که بروم. راستش بدم هم نمیآید. طبیعی است وقتی در محیطی کار کنی که مدام حرف رفتن را بشنوی، تو هم شوق رفتن به دلت میافتد و فکر میکنی یک بهشت موعود آنسوی آبها منتظرت است. اما میدانم که برای من فقط یک راه وجود دارد. آن هم از طریق تحصیل است. آنها را توی پارک نمیبینم. ده دقیقهای منتظر میمانم. کیف مرد روی صندلی عقب مانده و قطعاً برمیگردند. کلافهام، ولی تحمل میکنم. بههرحال من پولم را میگیرم و هر چه طولانیتر شود، بیشتر. راستش دلم برای مرد سوخت. من هم هر بار به رفتن فکر میکنم، قیافهٔ پدرم میآید جلوی چشمم. چند وقت پیش مریض شد. تمام مدتی که در بیمارستان بالای سرش بودم، با خودم میگفتم اگر من نبودم او چکار میکرد. از این نظر به مرد حق میدهم. اما خب شاید زن هم حق داشته باشد. حتماً دلیلی هست که اینجا را نمیتواند تحمل کند. میزان نفرتی که در کلامش موج میزد عجیب بود. مرد را میبینم که بهتنهایی میآید و سوار میشود. میپرسم منتظر باشیم؟ میگوید نه، برویم. توی فکر است. آه میکشد و میگوید:
«عاشقش هستم. چهار سال است با همایم. هیچچیز برایم مهم نیست. نه اینکه هشت سال از من بزرگتر است و نه اینکه جدا شده و از ازدواج قبلیاش یک پسر دوازده ساله دارد. واقعاً عاشقش هستم. نمیتوانم ناراحتیاش را ببینم. اما نمیتوانم آنطوری که او میخواهد بروم. من با پناهنده شدن مشکل دارم. آخر آنجا بدون پول چکار کنیم. نه او پولدار است و نه من. فقط میخواهد برود و جز رفتن به هیچچیز فکر نمیکند. دارد کمکم از من متنفر میشود. مثل الان که گفت تحملت را ندارم و با تو برنمیگردم. هر شب منتظرم بگوید تمام. کابوسم این است که یک روز چشمم را باز کنم و ببینم بدون من رفته است. اجازه دارم سیگار بکشم؟»
راستش هر کس دیگری بود، میگفتم نه. ولی دلم نیامد. سیگارش را آتش میزند و میگوید:
«شما زن هستید. زنها چه اتفاقی برایشان میافتد که ناگهان اینقدر تغییر میکنند؟»
جواب میدهم:
«بیدلیل نیست. باید دلیلی داشته باشد. حس کردم خیلی از اینجا متنفر است.»
پکی به سیگارش میزند و پنجره را پایین میکشد:
«دو سال پیش بهخاطر مانتو کوتاهش او را دستگیر کردند. گفتند برایش چادر یا مانتو بلند بیاورید تا آزادش کنیم. برادرش برایش برد. چند ساعتی آنجا بود. وقتی برگشت، یک آدم دیگر شد. تا چند روز با هیچکس حرف نمیزد. میگفت خیلی تحقیرش کردهاند. از آن روز هوای رفتن به سرش افتاد. کار خوبی دارد. توی یک شرکت بزرگ مدیر روابط عمومی است. ما جفتمان پسانداز نداریم، اما با حقوقمان زندگی بدی نداریم. ولی از آن روز کذایی نگار، دیگر نگار قبل نشد. نمیدانم چه به او گفتند. میگوید حاضرم بروم آنطرف گارسونی کنم، اما حداقلش این است که از زندگیام لذت میبرم. دو سال است جز رفتن به هیچچیز دیگری فکر نمیکند و مدام دخترعمهاش را مثال میزند. ماندهام چه کنم. از طرفی دوستش دارم. از طرفی هم نمیتوانم خودم را برای رفتن به هر آب و آتشی بزنم.»
موبایلش زنگ میخورد.
«عزیزم، الان برمیگردیم. همانجا بایست. میرسیم. زیاد دور نشدیم. نگران نباش.»
و با هیجان میگوید میشود برگردیم به همان پارک. او مشکل اعصاب دارد. حملهٔ اضطراب به او دست داده. اینجور مواقع ممکن است کاری دست خودش دهد. هر چقدر کرایهتان باشد بیشتر میپردازم، فقط زود برویم.»
حرصم میگیرد. ولی بهسمت پارک برمیگردم. خوب است که زیاد دور نشدیم. جلوی پارک ایستاده. مرد در را برایش باز میکند. بطری آب دستش است و دارد میلرزد. صورتش از اشک خیس است و قرمز شده. سرش را روی شانه مرد میگذارد و هقهق میکند:
«حمید، مرا از اینجا ببر. تو رو خدا برویم. دیگر طاقت ندارم. تنها هم نمیتوانم بروم. مرا ببر.»
مرد سرش را نوازش میکند و موهایش را میبوسد:
«میرویم عزیزم. میرویم. فعلاً آرام باش و سعی کن بخوابی. تا برسیم، خیلی مانده. بخواب عزیزم. بخواب…»