ونکوور از داخل ترن هوایی (۷) – تأملاتی در باب خانه

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

پنجشنبه ۲۶ آوریل آخرین روز نمایشگاه سه روزهٔ CPMA (Canadian Produce Marketing Association)‎ در ساختمان غربی کانوِنشن سنتر (Vancouver Convention Centre West Building) در داون‌تاونِ ونکوور بود. نمایشگاه سالانه‌ای که با هدف معرفی شرکت‌های فعال در زمینهٔ بازاریابی میوه‌ها و سبزیجات تازهٔ محصول کانادا، هر سال در شهری متفاوت برگزار می‌شود و طبق سنت سالانه، تمام محصولات درجه یکی که برای نمایش آورده شده‌، بعد از اتمام نمایشگاه به بانک غذای شهر برگزاری، اعانه داده می‌شود. به‌نظر می‌رسید قرار است در اولین هفتهٔ ماه مه، سور و سات درخوری برای اعضای بانک غذا برپا شود. از روزهای قبل گروهی پنجاه نفره از داوطلب‌ها برای کمک در جمع‌آوری محصولات که چیزی بیش از ۴۵ هزار پوند بود، اعلام آمادگی کرده بودند. مینی‌بوسی کرایه شده بود که داوطلبان را یک ساعت قبل به محل نمایشگاه ببرد. ساعت از سه گذشته بود و هیچ خبری از داوطلبان محترم نبود. بنابراین ما شش نفر سوار بر مینی‌بوس شدیم به این امید که داوطلب‌ها همه در محل نمایشگاه به ما ملحق خواهند شد.

در مینی‌بوس، لیزا، دختر کانادایی سفید قدبلند و چهارشانهٔ دپارتمان اُپریشن، که در انبار بیشترِ وقت خود را با داوطلب‌ها مشغول طبقه‌بندی و سروسامان دادن به اعانه‌هاست، در ردیف اول نشست و در میانهٔ راه بدون مقدمه شروع کرد با رانندهٔ جوان و خوش‌تیپ که موهای کاهی رنگش از زیر کلاه بره‌اش بیرون زده بود، معاشرت کردن که کارش را دوست دارد یا نه، چه‌جور قراردادی دارد و از این قبیل. دخترها و پسرهای دیگر زدند به شوخی که لیزا چرا آمارش را می‌گیری و به راننده که آقا ازدواج کرده‌ای یا نه؟ لیزای بیچاره سرخ و سفید شد و به هول‌وولا افتاد که، «من دوست دارم کلاً با همه معاشرت کنم و این حرف‌ها چیه». موقع پیاده شدن، وقتی قرار شد لیزا از آقای راننده شماره‌ای بگیرد که برای برگشتن با هم در تماس باشیم، آقای راننده شماره‌اش را داد و تأکید کرد که این شمارهٔ تلفن کاری‌اش است و واضح است که ما همه از خنده ترکیدیم.

لیزا از آن دخترهای سفیدِ طبقهٔ متوسط درس‌نخوانِ ایست‌ونکوور است. سرخوش و پرحرف. بیزار از کاغذبازی و پشتِ میز نشینی و کامپیوتر. عاشق معاشرت و بار. از آن‌ها که وقتی بعد از یک آخر هفتهٔ آفتابی می‌بینی‌شان، پوست‌شان در حد سوختن، سرخ است. در کامیونیتی‌گاردن، باغچهٔ کوچک‌شان را دارند و همه وقت سال با دوچرخه سر کار می‌آیند. برای لیزا خانه جایی است که تمام خانواده در آن کنار هم باشند. یک‌بار از معدود دفعاتی که با هم معاشرت می‌کردیم؛ به‌هر حال من مرد متأهلی‌ام که انگلیسی را هم درست و حسابی حرف نمی‌زند و لیزا زیاد حوصله و صبوری گپ‌زدن با من را ندارد، از من پرسید آیا ما، من و زنم و دخترم، به‌جز خودمان کس دیگری را هم اینجا داریم، و وقتی با جواب منفی من مواجه شد، با ناباوری پرسید که آن‌وقت از بودنمان اینجا خوشحال‌ایم؟ برای او غیرقابل‌باور است که آدم جایی هزاران کیلومتر دورتر از خانواده‌ و دوستانش بتواند خوشحال باشد. من گفتم، کمابیش! ما اینجا دوستان خوبی داریم. گفت پس به خاطر آینده بچه‌تان است. گفتم تقریباً، می‌شود این‌طور گفت. گفت این یک‌جور ایثار است. من که حاضر نیستم چنین ایثاری کنم. و رویش را برگرداند تا سریع‌تر به جمع داوطلبان جدیدی بپیوندد که اولین شیفت خود را به اتمام رسانده بودند و منتظر بودند بیاید برود بالای چهارپایه‌اش و از آن‌ها عکس بگیرد. البته لیزا نه بچه دارد و نه هیچ‌وقت در جایی مثل ایران زندگی کرده است.

برای رسیدن به محوطهٔ بارگیریِ پشتِ ساختمان کانوِنشن، برای اولین بار از پل روی خطوط راه‌آهنِ انتهای خیابان مِین رد شدیم. از کنار پارک کرب (CRAB Park at Portside) که شبیه پارکی مخفی و دنج،‌ سورپرایزی است کنار محوطهٔ صنعتی تنگهٔ بورارد و ساحل خلوت باصفایی دارد، گذشتیم و وارد وست‌واترفرانت رُود (West Waterfront Road) شدیم. تا به‌حال این بخش از شهر را ندیده بودم. چهل‌وپنج دقیقه به پایان نمایشگاه و شروع کار ما مانده بود که رسیدیم. گوشه‌ای پلاکاردی زدیم برای داوطلبان و به انتظار نشستیم. در این مدت، فرصتی بود تا نگاهی به یادداشت‌های سفر اخیرم به ایران بیندازم.

نوروز سفر کوتاهی به‌مدت سه‌هفته به تهران داشتیم. شهری که سی‌ونه سال در آن زندگی کرده‌ام. فکر کنم این سفر مفیدترین سفری بود که در تمام عمرم داشته‌ام. از لحظه لحظه‌اش استفاده کردم. لحظه لحظه‌اش را حس کردم. تمام خوبی‌ها و بدی‌ها را دیدم و سعی کردم هیچ‌چیزی را زیرسبیلی رد نکنم. یادداشت‌های زیادی از این سه هفته برداشته‌ام با موضوعاتی مختلف از اختلال در خواب و ماجراهای مرتبط به آن تا تغییرات اجتماعی همچون بی‌پروایی مردم در شکستن قوانین به‌خصوص حجاب و کافه‌های زیبایی که در خانه‌های قدیمیِ مرکز شهر حول‌وحوش خیابان‌های ویلا و آبان و فردوسی باز شده‌اند. یا تأثیر حضور اصلاح‌طلبان در شهرداری تهران و اختصاص و تجهیز محل‌های بی‌شماری در شهر به برگزاری کنسرت و جشن و شادی در هنگامهٔ نوروز به‌نام نوروزگاه که در آن‌ها گروه‌های موسیقی اجراهای مجانی برای شهروندان داشتند. در موزهٔ هنرهای معاصر تهران، از آن بوی آشنا نوشته‌ام، بوی دوران جوانی‌ام، بویی که یادآور بهترین دوستی‌های من است؛ از رمپ پیچ‌درپیچ موزه که سرازیر می‌شوی به سمت سینماتک،‌ درست وقتی بخش اداری را رد می‌کنی، این بوی خاص مشامت را پر می‌کند که احتمالاً از روغن داخل حوضچهٔ میانی است؛ اثر هنرمند ژاپنی هاراگوچی به نام «روغن و پولاد، ماده و فکر» که سطحی آینه‌وار دارد. تمام آن بعدازظهر به‌هنگام پرسه‌زنی در راهروها و سالن‌های موزه و تماشای نقاشی‌های اساطیری علی‌اکبر صادقی، به این فکر می‌کردم که چقدر از چیزی که اکنون هستم، اینجا ساخته شده است، در این راهروها و هنگام خیره‌شدن به آن پردهٔ جادویی. از این نوشته‌ام که ارغوان‌ها هنوز در تهران گل می‌دهند و آبشارهای یاس و اقاقیا در جای‌جایِ شهر جاری است. مردم کمی گوشت‌تلخ‌تر شده‌اند، اما هنوز بارقه‌های مهربانی در چشم‌هایشان پیداست و درخت‌های میدان عشرت‌آباد که چند سال قبل کاشته شده‌اند، حسابی قد کشیده‌اند و میدان را به تصرف خود درآورده‌اند.

اما شاید مهم‌ترین وجه این سفر برای من محکم‌تر شدن پیوندهای دخترکم با ایران و زبان فارسی بود. به ونکوور که برگشتیم، به‌واسطهٔ همان اقامت کوتاه در تهران، قاطی حرف زدن دخترک به فارسی و انگلیسی خیلی کمتر شده است. و چند روز قبل ما را حسابی سورپرایز کرد وقتی یک‌هو بی‌هوا پرسید که کِی به خانهٔ من خواهیم رفت، خانهٔ بابا مجید. و وقتی من گفتم که اینجا خانهٔ همه‌مان است دیگر، چنین پاسخ شنیدم که نه، خانهٔ تو در ایران است. کِی به خانهٔ تو در ایران می‌رویم؟! و البته این داستان تازه‌ای نیست. با اینکه دخترک تنها دو سال داشت وقتی به ونکوور آمدیم، خیلی طول کشید تا اینجا را به‌عنوان خانه قبول کند. تا مدتی طولانی،‌ گاه‌به‌گاه لحظاتی پیش می‌آمد که انگار دچار الهام می‌شد؛ ناگهان سکوت می‌کرد، در فکر فرو می‌رفت و می‌پرسید کِی به خانه‌مان می‌رویم. آن خانه‌ای که سفید بود و پرده‌ داشت و…

غرق در افکار و خاطرات سفر بودم، که متوجه شدم تقریباً تمامی پنجاه داوطلب ما که اکثراً در داون‌تاون کار می‌کنند، همه سرِ وقت یک ربعی مانده به شروع کار از راه رسیده‌اند، مقابل اسم‌هایشان امضا کرده‌اند، کاوِرهای مخصوص را پوشیده‌اند و منتظرند. به شش گروه تقسیم شدیم و ایستادیم به گپ زدن تا وقتِ کار فرا برسد. در کمتر از دو ساعت، تمام ۴۵ هزار پوند روی پالت‌ها و داخل تُت‌ها آمادهٔ حمل بودند.

در میان محصولات بی‌نظیر اعانه‌‌شده، چند ده جعبه انواع بری هم بود؛ توت فرنگی، بلوبری و شاتوت. دپارتمانی که وظیفهٔ تهیهٔ منوهای هفتگی و ماهانهٔ محل‌های توزیع مواد غذایی را بر عهده دارد، تصمیم دارد از ماه مه در یکی از شلوغ‌ترین محل‌ها به کسانی‌ که برای گرفتن سهمشان می‌آیند، وقتی در صف منتظر نوبت‌شان‌اند، اسموتی بدهد و حالا دست غیب مقدار متنابهی بری برایشان فرستاده بود. جمعه ظهر ایمیلی سِند-تو-آل ‌شد که ما در حال تمیز کردن و پاک‌ کردن و بسته‌بندی بری‌ها برای فریز کردن و استفاده برای اسموتی مذکور هستیم و دست‌تنهائیم و هر کس می‌تواند بیاید آشپزخانه کمک.

وقتی تقریباً تمام توت‌فرنگی‌ها و بلوبری‌ها را بسته‌بندی کرده بودیم و آخرین بستهٔ شاتوت‌های شسته‌شده را روی سینی می‌ریختم تا آقای رئیس خشک‌شان کند و در کیسه‌های زیپ‌دار بریزد، شاتوت بزرگی در دهان گذاشت و گفت این آخر هفته سه روز می‌خواهد به خانه‌ برود چون دلش خیلی برای دخترش تنگ شده است. برای آقای رئیس که بیست سالی است در کانادا زندگی می‌کند، هنوز خانه‌‌ جایی نیست به‌جز آمستردام و دخترش تصمیم گرفته است به‌جای اینجا، آنجا زندگی کند.

میان آمستردام و تهران تفاوت از زمین تا آسمان است، اما در سفر اخیرم برای اولین‌بار در دو سال گذشته کاملاً واضح و بدون هیچ شک و تردیدی به این نتیجه رسیدم که آنجا، آن شهر دود و غبارگرفتهٔ غمگین که حتی در روز چهارم فروردین هوا برای گروه حساس در وضعیت ناسالم قرار می‌گیرد، عزیزترین جای دنیا برای من است، خانهٔ من است.

اردیبهشت ۱۳۹۷ – اول مهٔ ۲۰۱۸

ارسال دیدگاه