داود مرزآرا – ونکوور
«کاریکلماتور» تنها ژانری است که میتوان از هر کجایش خواند، از آخر به اول، از وسط به اول یا از اول به آخر. و اگر سه مشخصۀ زیر را نداشت، میتوان آنرا اصلاً نخواند، چون در کاریکلماتور باید:
سوژه نو باشد، از حداقل کلمه استفاده شود و برای بیان مقصود نوعی ظرافت بهکار رفته باشد.
۱- «دریا» دم «تابستان» را دید و آدمها را لخت کرد.
۲- ستارهها برای خودنمائی تاریکی را انتخاب میکنند.
۳- در ونکوور، چترها بیشتر احساس غرور و سربلندی میکنند.
۴- پائیز از ترسِ زمستان است که رنگ و رویش زرد میشود.
۵- اگر چاقو داشت، حرفش را پوستکنده میزد.
۶- عاشق ساعتی هستم که مرا از خواب غفلت بیدار کند.
۷- بهتر است تاریخ بیاطلاع بماند، تا اطلاعِ غلط بدهد.
۸- کلاغها قارقار کردند و برگ درختها ریخت.
۹- عاشق درختی هستم که با قد کشیدهاش با هواپیما سرشاخ میشود.
۱۰- بچهام را در کودکی آنقدر تاب دادم تا در زندگی توانست تاب بیاورد.
۱۱- اینترنت پرجمعیتترین جای جهان است.
۱۲- باران با اندوه میبارید و کوهستان سرخوش و سرسبز، تره هم برایش خرد نمیکرد.
۱۳- عاشق جادهای هستم که مرا به مقصد برساند.
۱۴- همۀ آدمها خواندنِ غزل خداحافظی را بلدند.
۱۵- بچههای «نسل سوخته» پدرسوخته میشوند.
۱۶- بازار سیاه، جعبۀ سیاه و قلب سیاه را سیاهان نساختهاند.
۱۷- ماهیگیر، ماهی و آرزوی دوبارهاش را برای دیدن آب بالا کشید.
۱۸- این روزها عزرائیل هم بهخاطر خستگی دنبال قائممقام میگردد.
۱۹- چه در رمضان، چه محرم و چه ذیحجه، چشمان شوخش مرا مست میکرد.