مژده مواجی – آلمان
سرم بیحرکت بود و تنها چشمهایم تند و تند کلمهها و سطرهای کتاب را یکی بعد از دیگری میبلعید. رمانی را شروع به خواندن کرده بودم که مرا با خودش میکشید. صفحات کتاب را منتظر نمیگذاشتم…
گاهگاهی صداهایی میشنیدم. مادرم داشت مرغهای کوپنی را تمیز میکرد. مرغهایی که بعد از ساعتها انتظار در صف خریده بود. اوایل جنگ بود و خیلی از آذوقهها کوپنی شده بود.
«من میروم نانوایی. مرغها در یخچال جا نمیگیرند. وقتی برگشتم، برایشان در یخچال جا باز میکنم.» مادرم در حالی که از پلههای سنگی پهن که طارمه و اتاقها را به حیاط وصل میکردند پایین میرفت، این را با صدای بلند به من گفت.
مرغها را توی تشتی کوچک در طارمه گذاشته بود. در طارمهٔ خانهٔ قدیمیمان در بوشهر.
رمان آنچنان هیجانانگیز و در عین حال رومانتیک بود که مثل آب در من جاری میشد و تمام وجودم را تسخیر میکرد…
ناگهان صدای آشفتهٔ مادرم مرا از کتاب بیرون کشید. من با دستپاچگی به طارمه رفتم. مادرم مرغها را جستوجو میکرد. همهشان غیب شده بودند. تشت خالی بود. من دوروبر را نگاه کردم تا شاید آثاری ببینم. آثاری از هیولایی زرنگ که بیسروصدا آمده و رفته بود. هیچ نشانه یا ردپایی از کسی نبود که آنها را برداشته باشد. مادرم با خلقوخوی تنگ گفت: «اموالت را بپا، همسایهات را دزد فرض نکن.»
برادرانم علی و حسن و پدرم از راه رسیدند و از ماجرا باخبر شدند. پدرم گفت: «دزدِ نگرفته، پادشاه است.»
علی صدایم زد که با من صحبت کند. مثل همیشه که موردی برای صحبت دونفره پیش میآمد. گفت: «مادر از صبح که بیدار میشود «خرحمالی» میکند. کلمهٔ «خرحمالی» توهین به او نیست، توهین به ماست که باری از دوشش برنمیداریم…»
تمام لذت و هیجان رمان از وجودم رفته و شرمندگی جایگزینش شده بود.
حسن ما را صدا زد. با هم پیش او که بالای پلههای طارمه ایستاده بود و به دیوار منزل چشم دوخته بود، رفتیم.
روی دیوار گربهها صف کشیده و فاتحانه تماشاگر ما بودند.