اگر ستاره بشوی… – شعری از فرزانه بابایی

فرزانه بابایی – ایران

 

نقشی برآورم از کلمه که نفس نشدن را بگیرد

دست ببرد بر حنجرهٔ «نه»

گلوی نبودنت را بفشارد

من از نفس افتاده‌ام

اما این حرف به گوشم آشنا نمی‌شود

من پیرِ رنگِ سفیدِ موهایم شده‌ام

اما نقش پیچ‌درپیچ موهایت از سرم نمی‌رود

 

ستاره بشوی، محصور در اتاق چوبی‌ات

من ظلمات شب می‌شوم

سر می‌کوبم به پنجره‌ها.

در آن ظلمات مثل ماه بدرخشی

من آئینه‌گردان می‌شوم،

عکس چشم‌هایت بیافتد به آسمان!

آسمان با دو ماه، اتاق تو ماه

ظلمات کجا طاقت می‌آورد میان این‌همه نور!

من روز می‌شوم

پنجره‌ها را باز می‌کنم

تو آفتاب می‌شوی

راه می‌روی در خیابان.

 

کسی چه می‌دانست

تو واقعی‌ترین خیال منی؟

من گفته بودم؛

کلمه‌به‌کلمه دلت را فتح خواهم کرد!

 

ارسال دیدگاه