مژده مواجی – آلمان
مو، مو، مو! بحثی تمامنشدنی.
روز جمعه بود، روز حمام! مادرم سرم را شامپو زد، پخش کرد، مالید وشست. نوبت شانهکشیدن با شانهٔ دانهدرشت چوبی رسید. بدترین قسمت حمام! مثل همیشه با گریهوزاری. مادرم سعی میکرد آرامم کند: «موهایی که بهندرت شانه میشوند، در هم گره میخورند و بعد از مدتی شانهکردنشان اصلاً آسان نیست.» و من بعد از هر حمام احساس میکردم موهایم کم شده است و بیشتر گریه میکردم. خواهرم شوکت میآمد بغلم میکرد و مرا میبرد.
در خانه همهجا موهایم دیده میشد. روی فرش، بالش، لباس و بدتر از همه، گاهی در غذا! و هنوز بدتر اینکه برادرم علی مو را در غذا میدید، بهخصوص در ماست. هنگام ماستخوردن، کنار هم مینشستیم. ماستی که مادرم در کاسههای سفید چینی بزرگ با طرح گل رز درست میکرد، و ما دو تا در یک چشم بههمزدن تمامش میکردیم. بدون اینکه چیزی بگوید، دستهایش را بهطور مبالغهآمیزی بالا و پایین میبرد. انگار که طناب از غذا بیرون میکشد. و من میدانستم این موی بلند طنابوار فقط مال من میتواند باشد.
تنها راهی که میشد به مشکل ریختن مو، شانهنزدن و گریهٔ حمام پایان داد، کوتاه کردن مو بود. مادرم مرا به آرایشگاه برد؛ آرایشگاه مردانه. چون نزدیک بود. با اینکه با کوتاهکردن موافقت کردم، با دیدن خودم در آینه با موهای کوتاه از ته دل گریه کردم، گریهای جانگداز! دلم برای موهای بلندم تنگ شده بود. مشکل گریه در نوع دیگرش ادامه پیدا کرد، گریهوزاری هر بار بعد از آرایشگاه.
یکبار که با مادرم کوچه را طی میکردیم تا به آرایشگاه برویم، به مادرم گفتم، قول میدهم موهایم را مرتب شانه کنم و مادرم که اولین باری نبود این را میشنید، با لحنی آرام گفت موهای کوتاه خیلی راحتتر است. اینبار اصلاً دلم نمیخواست. پاهایم به جلو کشیده نمیشد.
با اخم روی صندلی آرایشگاه نشستم. آرایشگر سبزهرو که تهریش، موهایی خیلی کوتاه و سبیلی نازک داشت، علیرغم خوشروبودنش، سَر که میدید، بیرحمانه، تند وتند قیچی میکرد و میتراشید. شانه و قیچی را برداشت و من در آینه به او با خشم نگاه میکردم. از درون میجوشیدم، تا خم شد که شروع کند، روی صندلی بلند شدم که بزنم زیر دستش، دستم با تمام قدرت، محکم به صورتش خورد. آرایشگر دست گذاشت روی صورتش و عقب عقب رفت. دستم گُر گرفت از سوزش. مادرم سرخ شده بود و دید که مهارشدنی نیستم، در حالی که از او معذرتخواهی میکرد، دستم را گرفت که به خانه برگردیم. پیروزمندانه از آرایشگاه بیرون آمدم. دستهایم هنوز سوزش داشت، تهریشش مثل سوزن در کف دستم فرو رفته بود. و این آخرین حضور من در آن آرایشگاه بود.
چند سال بعد، روزی خودم را برای رفتن به مدرسه آماده میکردم. مادرم موهای بلندم را میبافت، دوتا گیس بلند! و من در حین بافتن موهایم در ذهنم مرور میکردم در راه مدرسه با دوستم نوری، برایش چه تعریفهایی دارم تا با هم به ریش دنیا بخندیم. قدم که به کوچه گذاشتم، همسایههای جدید کوچهمان را از دور دیدم که درگیر اسبابکشی بودند. نزدیک که شدم، چهرهٔ مرد بهنظرم آشنا آمد. نزدیک و نزدیکتر شدم. مرد سبزهرو تهریش، موهایی خیلی کوتاه و سبیلی نازک داشت. از دیدن آرایشگر سرخ شدم، کف دستم شروع به سوزش کرد و دستی به گیسهایم کشیدم، با احساسی آمیخته از شرمندگی و رضایت.