دوستان سلام
جوالدوز هستم، دامت برکاته
توی شماره ۲۳ نبودم. نه اینکه مطلبی نباشه که در موردش بنویسم. خیلیها کلی خوش به حالشون شده بود که جوالدوزی نصیبشون نشده بود ها… خودمونیم ☺ مسئله اینجاست که مریض شده بودم. اونقدر سخت که نمیتونستم حتی تایپ کنم. خلاصه که نصیب گرگ بیابون نشه.
اما همین مریضی باعث شد تا این بار یه جوالدوز حسابی بزنم به سیستم پزشکی کانادا. بعله، درسته که این کشور کلاً ۱۵۰ ساله کشور شده، اما آخه مثلاً علم پزشکی ریشهٔ هزارانساله داره. تازه، همونطور که معروفه، پزشکی از یه طرف علمه و از طرف دیگه خیلی به تجربهٔ پزشک وابستهست.
اغلب پزشکهای اینجا خصوصاً در مراکز درمانی و بیمارستانها جوانن. یا دارن دورههای آخر درسشون رو میگذرونن یا تازه مُهر مدرکشون خشک شده. از اورژانس هم که بهتره نگم براتون، هر حالی که باشی، همون اول میان سراغت و تو کلی خوشحال میشی که سریع بهت رسیدگی کردن، اون وقت کارت بهداشتت رو میگیرن و چک میکنن و دمای بدن و فشار خون و ضربان قلب و خلاصه تمام مشخصات اولیهٔ بالینیت رو وارد کامپیوتر میکنن. بعدش چند تا سؤال از وضعیت کنونی و گذشتهات میکنن و اینجاست که میفهمی زِکی… باید بشینی تا نوبتت بشه. معمولاً دو تا پزشک کشیک دارن. اولویت هم با بیمارِ بدحاله، نه هر کی زودتر اومده.
حالا تو اونجا بپیچ به خودت، ناله کن، ضجه بزن، تب کن، لرز کن، باید بشینی و منتظر بشی تا تشخیص بدن که الان دیگه نوبت توئه. بنده با تب ۳۹ درجه و کلی درد و لرز دقیقاً ۳ ساعت نشستم تا نوبتم شد. بعد وقتی اومدن و دیدن و سؤال کردن، پروسهٔ آزمایش خون و عکس و اینها شروع شد. دردسرتون ندم، دقیقاً ۷ ساعت اونجا بودم و آخرش دکتر اومد گفت: «شما آنفلوآنزا گرفتید و باید آنتیبیوتیک مصرف کنید.»
بعله، از فرداش شروع شد هر کسی که شنید مریضم، یه سفارشی کرد، منم همه رو رعایت کردم و باز هم خوب نشدم. بعد از یه هفته دوباره رفتم بیمارستان. باز هم با درد گلو و تندرد و تب و لرز، دوباره همون مراحل هفتهٔ قبل و فقط اینبار به جای ۳ ساعت، یه ساعت و نیم بیشتر در انتظار نبودم، اونم شانس آوردم تعداد مریضها کم بود.
دکتر اومد و باز هم معاینه و آزمایش خون و عکس از گلو و سینه و این بار گفت بخواب روی تخت اورژانس، باید بهت سِرُم بزنیم. بعد از کلی پاره پوره کردنِ رگهای دست چپ، رفتن سراغ دست راست و بالاخره رگ رو جُستن و سِرُم رو وصل کردن و سه تا آمپول داروهای مختلف هم زدن توش.
دو ساعتی موندیم تا سِرُم تموم شد و آقای دکتر جوان تشریف آورد و از من پرسید: «چرا هم هفتهٔ قبل و هم الان فلان آنزیم خون که باید ۲۰ باشه، ۱۶۰ نشون میده؟»
میگم: «من از کجا بدونم، شما دکترید.» میگه: «خیلی خُب، الان برو خونه دیگه ما نتیجهٔ آزمایشها رو میفرستیم برای پزشک خانوادهت، برو ببین اون چی میگه!»
من که از کار اینا سر در نیاوردم؛ فرداش رفتم پیش دکتر خانوادهٔ خودم و جریان رو گفتم. نتیجهٔ آزمایشها رو دید و دوباره برام آزمایش بیشتر نوشت و اولتراسوند از گلو و گردن.
رفتم انجام دادم و نتیجه هم که خدا رو شکر اتوماتیک برای پزشک ارسال میشه. این بار آخر رفتم پیش دکتر و بعد از معاینه و مطالعهٔ نتیجه هر دو آزمایش، میگه: «اصلاً الان خبری از آنفلوآنزا نیست و به غدهٔ تیروئیدت آسیب رسیده، باید پزشک متخصص ببیندت.»
اینجاست که دلم میخواد جوالدوزو بردارم برم از دم، توی بیمارستان هر کی لباس سفید پوشیده سوراخ سوراخ کنم. انقدر دلم پره از این اتفاق که باور نمیکنید. از همه مسخرهتر هم اینه که سیستم پزشکی کانادا مدرک هیچ دکتری رو از هیچ جای دنیا قبول نداره. مثلاً یه دکتر خوب که از دانشگاهی غیرکانادایی فارغالتحصیل شده و با سالها تجربه اومده اینجا، باید بره از اول کلی درس بخونه و مدرک کانادایی بگیره. خُب معلومه، از هر ۵۰ نفر شاید یکی حال و حوصله داشته باشه این کارو انجام بده. این جوری میشه که خیلی از دکترهای خوب رو از دست میدیم.
میخوام یه نامه بنویسم به جاستین جون، بگم برادرِ قشنگ، تا قدرت داری و میتونی کاری بکنی، بیا و بالاغیرتاً یه فکر اساسی برای سیستم پزشکی این کشور بکن. یه عالمه اخبار بد هر روز در مورد تشخیصهای غلطِ پزشکا و مرگ و میرِ بیخود و بیجهتِ پیر و جوون خیلی اُفت داره برای کشورِ جهان اول. حالا بریم ببینیم متخصص چی میگه. حال و روز قبلی بر میگرده به روزگار ما یا نه. دعا کنید دو هفتهٔ دیگه زنده باشم تا باز بیام یه جوالدوزی بزنم، همگی حالشو ببریم.