فوزیه رجبی – ونکوور
… زن حرام شده بود و همهٔ سکههای دوریالی توی قوطی فیلم سیوششتایی فوجی هم. قوطی سیاه بود و روی در و بدنهاش رنگهای نارنجی و بنفش داشت. سکهها را از دکهٔ روزنامهفروشی میدان ترهبار خریده بود. توی اتوبوسی که به غسالخانه میرفت، مراسم آیینیِ جاانداختن فیلم را اجرا کرده بود. هر بار قوطی فیلم را به دماغش میچسباند و بو میکشید، مثل مادرش که هر بار کبریت سوخته را بو میکرد. و بعد سکهها را روی هم توی دل قوطی جا داده بود و فکر میکرد چند تا سکهٔ دوریالی توی یک قوطی فیلم سیوششتایی جا میگیرد؟
… جنگ بود و تو دیگر نمیتوانستی با سرانگشتان جوانت روی شیشههای بخارگرفته نقاشی کنی. پتوهای کهنهٔ سربازی، ماه و درخت توت پیر پشت پنجره را از تو غارت کرده بودند. آژیرقرمز که میشد، برقها که خاموش میشد، ماه از پشت سوراخهای پتوهای کهنهٔ سربازی تماشایت میکرد که سکهها را روی گلیم طرح قشقایی ریختهای و میشماری؛ یک دو سه…
توی محلهٔ سنگتراشها صدای شاتر دوربین، مرد جوان را متوجه حضور تو میکند. سر برمیدارد و نگاه سیاه جوانش را به تو میدوزد که غرق تماشایی. اجازه میگیری که داخل شوی. سنگ قبرهایی که به ردیف ته مغازه چیده شده عکس خوبی خواهد شد اگر بتوانی میزان نوردهی را خوب تنظیم کنی. کارت تمام میشود. دوربین را از خودت جدا میکنی و کمی دور از مرد روی زمین چهارزانو مینشینی. تو این آدمها را میشناسی، ارتباط با آنها برای تو آسان است، مثل همان روز که چایی را از دست زن غسال گرفتی و هورت کشیدی و بعد سر حرف و درددل باز شد. مرد دست از کار میکشد و سؤال تو را جواب میدهد و از زندگی و جنگ میگوید، از دختر دوساله و زن جوانش که شهر را ترک کرده بودند، از کارش میگوید، از نوشتههایی که باید روی سنگ قبرها حک کند و تو همه را به ذهن میسپاری و به مونتاژ موازی فیلم مستندی فکر میکنی که قرار است تو متنش را بنویسی.
… عکسها را آماده کردهای، متن را هم نوشتهای و بارها خواندهای. گفتگو با مرد غسال جوان، چشمت را پراشک کرده و قهقههٔ زن غسال با دندان نیش طلاییاش تصویر پایانی فیلم خواهد بود و تیتراژ هم روی همان تصویر بالا خواهد آمد.
بیقرارِ بازگشت مرد هستی تا فیلمنامه را برایش بخوانی، از زن غسال و لوندیاش بگویی، عکسها را نشانش بدهی و همهٔ کارهایی را که در نبودِ او به ثمر رساندهای.
جاصابونی قرمز پلاستیکی کنار حوض، خوابِ یک قالب صابون لوکس صورتی را میدید که صدای قندشکن دستهٔ آهنی او را از خواب پراند. دستی صابونهای سبز کوپنی گلنار را از وسط دو نیم میکرد، یک نیمه توی جا صابونی قرمز پلاستیکی میرفت و نیمهٔ دیگر توی جاصابونی حمام و تراشههای صابون که داخل حوض خشک خالیازآب میافتاد، جمع میشد و داخل شیشهٔ مربای یکویک میرفت تا چیزی حرام نشود.
شب است و تو کورمال کورمال داخل یک قوطی فیلم کُداک شامپوی پاوه میریزی، تراشههای صابون را از شیشهٔ مربا توی لیف دستبافت سفید با بنفشههای قرمز خالی میکنی و لای حولهٔ کوچک دستی میپیچانی. محمولهٔ قاچاقت را توی مانتوی سرمهایات که مثل لبادهٔ گشاد است، جاسازی میکنی. ماه از پشت سواخهای پتوی کهنهٔ سربازی به تماشایت نشسته و کتاب «عروسی خون» لورکا توی کارتونهای زیرزمین خانه خاک میخورد. هر لحظه که کامیون از راه برسد، بار و بندیل را بار میزنید و آن شهر را به قصد روستایی که خمپارههای صدام حسین توی نقشه گماش کرده، ترک میکنید.
… در هیچ جنگی، به زنی مدال شجاعت ندادهاند. اما تو زنی را بهخاطر میآوری که خیابانهای شهر جنگزدهاش را تا حمام امیرخان پیاده گز کرده و با هر صدای پایی وحشتزده پا تند کرده است. سر یک چهارراه دل را به دریا زده و تاکسی خالی را با وحشت سوار شده، راننده چند باری از توی آینه نگاهش کرده و زن دستگیرهٔ تاکسی را چنگ زده تا بیرون بپرد و در جواب راننده که گفته انگار روی شهر خاک مرده پاشیدهاند، زن فقط سرش را تکان داده. چها رراه بعدی، وقتی راننده مردی را سوار کرده، زن از ماشین بیرون پریده و راننده پول کرایهاش را به او برگردانده است.
پول را که توی جیب لبادهات گذاشتی، لیف را با تراشههای صابون نوازش کردی. قرار بود تنت را عطرآگین کنی و به نوازشهای دستی بسپاری تا وحشت جنگ را فراموش کنی. پایت بر زمین استوار میرفت و جنگ افسانهای بود که زیر ردیف چادرهای مردم آواره، پایِ کوه اتفاق میافتاد. تصویر لاشههای چند دختر بیسیرتشده پای کوه آوارهها دور و دورتر میشد و تو در جذبهٔ کهربایی مرد غرق میشدی و جنازهات با صدای کوبیدن دهلها ذرهذره بالا میآمد. دستهای جوان مردانی لاشه بادکردهات را از آب میگرفتند. پای همان کوه توی ردیف چادرها مراسم پرسهات را میگرفتند. عکسی از تو با حاشیهٔ نوار سیاه نبود. تو زن بودی وهیچ نامحرمی حق نداشت به عکس یک زن بیسیرتشدهٔ آوارهٔ جنگ نگاه کند. حلوا هم میپزند و تو دیگر نمیتوانی کنارههای ظرف حلوا را انگشت بزنی و توی دهانت بگذاری، جرعهای چای رویش سر بکشی و نشئه از خیال مردی، جنگ را به بازی بگیری.
… جنگ بود و شهر پر بود از سربازهای جوانی که عصرها توی خیابان اصلی شهر قدم میزدند. نادیا به دخترها که عزای تعطیلی مدرسه را گرفته بودند، خندیده بود و در حالی که ناشیانه به لبهایش ماتیک میمالید، گفته بود، «بدبختا، شهر پر از نعمته، پسر تهرانیهای خوشگل همهرقم!» و بعد خودش را توی آینه دید زده بود و تو انگار دیدی که چشمکی به زن توی آینه زد و رفت.
توی حمام امیرخان سربازهای جوان با سرهای تراشیده روی صندلیهای کهنهٔ فلزی سبز و طلایی با ساکهای لباسشان در انتظار نوبت نشستهاند. با ورود تو، سر برمیگردانند و تو بهسمت زنانه میپیچی و راهروی خلوت را با صدای پایت بیدار میکنی. چهار تا از پنج حمامِ سهم زنانه پر است و صدای آب، حضور زنانی را بهیادت میآورد. آخرین حمام چسبیده به توالت خالی است. منتظر میمانی تا کارگر حمام با لنگ دستش بیاید حمام را دستمال بکشد و تکه کاغذی که ساعت ورودت را نشان میدهد، از دستش بگیری. میدانی اگر حضور مرد خوشنامِ صاحب حمام نبود، جرئتش را نداشتی که داخل شوی، اما حضور او آرامات کرده و قصههای تلخ و سیاه را فراموش میکنی. داخل میشوی و چفت پشت در را میاندازی. صندلی را پشت در میگذاری با کفشها و همهٔ وسایلت تا اگر کسی خواست در را باز کند، صدای افتادنش تو را آگاه کند. چند ثانیه که به اندازهٔ هزار سال طول میکشد از درز در بیرون را تماشا میکنی وخودت را دلداری میدهی که هیچ اتفاقی نمیافتد. لباسهایت را درمیآوری و دوش حمام را که باز میکنی، آب آنقدر پرفشار است که لحظهای همهٔ دنیا و جنگ و نفت جیرهبندی را فراموش میکنی و تن جوانت را با رقص آب آشتی میدهی و همهٔ این شادی و سبکی را فقط لحظهای تاب میآوری. سراسیمه خودت را به درب رختکن میرسانی؛ صدای پایی که بر زمین کشیده میشود و کمکم دور میشود. و تو پر میشوی از قصههای شهوت شبهای دیوان که زن غسال با دندان نیش طلاییاش برایت تعریف کرده است، و تو دوباره به آب پناه میبری و دوش را باز میکنی و این بار گوشَت پر میشود از صدای مردی که آژیر قرمز را اعلام میکند.
… از نورگیر سقف حمام امیرخان تکهای از آسمان و خزههای سبز دیده میشد و ذرات غباری که در نور میرقصند. گریه امانت را بریده بود. خیال مادر را پس میزنی و هزار پرندهٔ غمگین در دلت آوازهای مادرت را میخوانند. حریر سیاه مویت را مثل یک گلوله پشم بز پشت سرت جمع میکنی، لبادهٔ سرمهایت را میپوشی و از حمام بیرون میزنی. دلت گرفته است، دلت گرفته است، اما تو حتی نمیتوانی به ایوان بروی و انگشتانت را بر پوست تیرهٔ شب بکشی. ایوان خانهٔ تو آوار شده است و سهم تو را از آسمان با پتوی سیاه سربازی گرفتهاند.
تاریخ را مردها مینویسند و در کتاب قطور تاریخ هیچ نقشی از زنی که رندانه نقشهٔ حمامرفتناش را پیروزمندانه اجرا کرده، دیده نمیشود. زنی که خیابانهای شهر جنگزدهاش را به هوای دیدنِ مردی تا حمام امیرخان کوبیده است. بوی نفت و سیگار لاپیچ را به آب روان سپرده است، سردار پیروزی که پس از فتح با تماشای پوچیِ نبردش دل به گریه سپرده. تو زنی، تو شامهای به تیزی سگ داری. تو میدانی که مرد پریده است. راهت را کج کن، تو میدانی هزار بار هم اگر سکه در حلق تلفن باجهٔ زردرنگ چهارراه فرهنگ بیاندازی، باز سکهات را توی دستت تف میکند. سکههای حرام شدهات را بردار و برو.
دیگر هیچ سکهای تو را به مهمانی صدای مرد نمیبرد تا از اتاقی که پر از تاریکی و بوی نفت است تا آنسوی شهر هروله کنی. به خانه برمیگردی، به خانهای که هر روز دستی پیچ رادیو را میچرخاند تا به امواج رادیواسرائیل برسد و اتاق پر شود از صدای مرد اسرائیلی که توی ذهنت او را کوسهای میبینی با صورتی یخزده و بیاحساس و چشمانی خالی از نگاه. صدای مرد اسرائیلی که پخش میشد، زمان آن بود که زنی زردچوبهٔ غذایش را روی چراغ علاءالدین تفت بدهد و مردی سیگار لاپیچ را لای لبهای سیاهش بجنباند. تو آنجا به پناه آمده بودی، مادرت را دلشکسته روانه کرده بودی و با هزار ترفند راضیاش کرده بودی که در شهر بمانی. تو میدانستی که او حریف پدرت میشود. خانهٔ عمو رضی ماندی تا بتوانی در کنار مرد بمانی که بهناچار در شهر مانده بود. مرد تبعیدی اتاقی پر از بوی نفت و سیگار لاپیچ نبود. صدای مرد اسرائیلی او را نمیترساند و عمو رضیاش شبها از سر بیکاری زیر نور چراغ انگلیسی توضیحالمسائل را با صدای بلند برای فرخنده، زن نازایش که سواد نداشت، نمیخواند. خانهٔ مرد روشن بود و حتی اگر چراغها را خاموش میکردی، انعکاس رنگ آبی اتاق و کرکرهها تو را در پناه میگرفت. و او با صدای سمج مردی که با سکهاش به شیشهٔ باجهٔ زردرنگ تلفن کوبیده، هراسان و شرمگین از باجه بیرون نیامده بود. و دنیا دنیا بین شما فاصله بود و تو نمیخواستی ببینی. تو نمیخواستی باور کنی مردی که به او دل باختهای، ترسش را از آژیر قرمز با خنده پنهان میکند. و همچنان که تو را میبوسد، در ذهنش طناب دار تو را میبافد.
تو برای فرار از هزار خیال پریشان، پا به پای عمو رضی سیگار میپیچیدی، لبت به تلخی توتون خو گرفته بود و سیگارهای کفنپیچشده را توی قوطی سیگار میخواباندی. شبهای جمعه با عمو رضی و زن نازایش که پاکشان از پی تو و عمو رضی میآمد، به قبرستان میرفتی که کمکم داشت به خانههای شهر میرسید. و شب شام غریبان با التماس به عمو رضی همراهش رفتی که از قبرستان شهدا در پناه نور هزاران شمع عکس بگیری. فیلم با حساسیت چهارصد را توی تاریکی جا انداختی و مثل زنی که ویار دارد، یادت بود که قوطی فیلم را بو بکشی و خندهٔ نایاب عمو رضی را با دندانهای سیاه و کرمخورده ببینی. آن شب از صدای خمپارهها خبری نبود.
لاشهٔ خوشبویت را به خانه کشاندی. دیگر نگران لپهای گل انداختهات نبودی که تو را لو دهند. وارد که شدی، اتاق پر بود از صدای مرد اسرائیلی که از اسارت نیروهای ایرانی میگفت. عمو رضی گوشش را به رادیو چسبانده بود و فرخنده دامنش را روی چراغ علاءالدین گرفته بود و خودش را گرم میکرد. تو از سعی بین دو سر شهر برگشتهای و هاجر وجودت در هرولهٔ عطشناکش به تماشای ساره نشسته. ابرهیم ساره را برگزیده و تو باید آوارگیات را تاب بیاوری… آن شب در آتش تب و هذیان خودت را میبینی که با گیس پریشان رو به دریا پا به فرار گذاشتهای. از دور موجهای سیاه را میبینی که سر بر صخره میکوبند. پا سست میکنی و از چاک پیراهنت پستان به درمیآوری. دستت را زیر آن کاسه میکنی. هالهٔ تیرهٔ دور پستان را میفشاری. شیر فواره میزند، سر به آسمان برمیداری و مشت پر از شیرت را به آسمان خونین میپاشی. به دریا میرسی، به پهلو دراز میکشی. دستت را ستون سرت میکنی، پستان در دهان دریای سیاه میگذاری و با دست دیگرت تن سردش را نوازش میکنی. خیل زنان از پس تو آمدهاند و بر دهل میکوبند. و همنوا نام دختران حوا را فریاد میزنند. و تو دل به صدای نوشیدنِ شیره جانت در دهان دریا سپردهای.
با هر صدای طبلی لاشهٔ زنی بر روی آب میآید. گیسوهایشان را با خزه حنا بستهاند و از چاک سینهٔشان هنوز بوی شیر تازه میآید. دریا زنان رفوزهشدهٔ تاریخ مردانهٔ سرزمین مادریات را به تو برگردانده. پستان از دهان دریا برمیگیری و پشت راست میکنی. روی دریا را نیلوفرهای آبی پوشاندهاند. زنان طبلها را بر زمین گذاشتهاند و بر گرد تو حلقه زدهاند. تو در میان حلقه گرفتار آمدهای. تابوتی که به گهواره میماند، سنگ قبری که روی آن نقش یک شانهٔ چوبی زنانه، یک شمعدان کوچک آبی سفالی، یک دفترچهٔ شعر و یک خودکار بیک آبی خالیازجوهر بر روی آن حک شده، ابزار صحنهاند. در حلقهٔ زنان چشم میگردانی بهدنبال نگاهی آشنا. زن غسال را میبینی که در نگاهت میخندد و دندان نیش طلاییاش راکه توی دهانش خرد کردهاند، با پر لچک میپوشاند.
نادیا شرمگین ماتیک ارزان قهوهایاش را با لبهٔ آستین مانتو پاک میکند، فرخنده با پشت خمیده دوربین و قوطیهای فیلمت را در یک دست گرفته و کتاب شعرت را با دست دیگرش بهسویت دراز کرده و تو با نگاهی بهاشکنشسته در نگاه فرخنده میخندی و بهیاد میآوری روزی را که از پیش مرد برگشته بودی، روزی که مرد به تو نمرهٔ رفوزگی داده بود، فرخنده را غافلگیر کرده بودی که داشت ساک کوچک دستیات را میکاوید و با دیدن تو که بیموقع برگشته بودی وحشتزده به دیوار تکیه داده بود. حالا تو همدرد اویی؛ عقیم و سترون. کنارش بر زمین مینشینی، ساک را میتکانی و همهٔ دار و ندارت را بر زمین میریزی تا با هم تماشا کنید. النگوهای مادر که بهخاطر مسخرهکردن مرد از دستت بیرون آوردهای، چند گیره و شانه سر. قوطی فیلم، دفترچهٔ یاداشت و تنها کتابی که توی این خانه داشتهای. فروغ را از زمین برمیداری، دلت میخواهد بهجای مادرت ببوسیاش و برایش درددل کنی، اما شرم مانع میشود. بعد خودت را میبینی که سر بر شانهٔ فرخنده گذاشتهای و اشک امانت را بریده است و یخ میان تو و زن که چند ماهی است خلوت خانهاش را از او گرفتهای آب میشود. نگاه از فرخنده برمیگیری و به حلقهٔ چشمانی که به دهانت خیره شدهاند، چشم میدوزی و دستت را به نشانهٔ آغاز نمایش بالا میبری.
… به پا میخیزم. صحنهٔ گرد نمایش را دور میزنم و چشم در چشم زنان شرحی از نمایش را توضیح میدهم و دست در دست هم رو بهسوی تماشاگران پیش میرویم و روایت خود را با این سؤال آغاز میکنیم. عمری با ما سخن به درشتی گفتهاید، خود آیا تابتان هست که سخنی بهدرشتی بشنوید، بهدرستی بشنوید؟