تکههای تراشخوردۀ گذشته
یا یادآوری تاریخ مذکر
نگاهی به داستان «اثر انگشت»، نوشتهٔ محمدرئوف مرادی
نشر مهری/ لندن/ ۲۰۱۶
محبوبه موسوی
اگر گذشته را مثل شیء بلورین تراشخوردهای روی کاغذ سفید به زمین زنیم تا تکههایش را به روایت درآوریم، در هر تکه، ردی از خود را بر آن خواهیم دید. شاید حتی اثر انگشت خود را. موضوع این نیست که آن گذشتهٔ بازگوشده چقدر داستان حال خودمان است، حرف بر سر ناخودآگاه و تاریخ مشترک جمعی است. داستان «اثر انگشت» به خط کردن این تکههای پراکندهٔ تاریخ شخصی-جمعی است و این تکهها چنان روایت شدهاند که خواننده گاه و بیگاه شخصیت نویسنده را با راوی اشتباه میگیرد.
میگویند نویسنده در هر داستانی که مینویسد تکهای از خود را جا میگذارد و تکهای را فراچنگ میآورد؛ تکههایی که ممکن است برای خواننده، راهی به درون شخصیت او باشد و یا چه بسا دوستان و آشنایانی که با خواندن آن اثر، ردی از دوستان و آشنایان دور و نزدیک خود بیابند. داستان «اثر انگشت»، اثر تقلای مردی است که تمام زندگیاش را باخته و همچنان مثل همان دختر ابتدای داستان که با پایی آسیبدیده دماوند را صعود میکند، لنگانلنگان خودش را به انتها میرساند، انتها چیزی جز برهوت یخین افتخارآمیز نیست.
داستان از کوه شروع میشود و در کوه پایان مییابد، شاید نقبی ناخودآگاه به رنجی که زمانی مبارزهای سیاسی چند دهه قبل، تمام آن سختی را به جان میخریدند تا به شکوهی برسند که فتح قله باشد، اما داستان شکوهی از آنها نشان نمیدهد، برعکس هر ذره که پیش میرود، رفتار و اعمال آن آدمهای زمانی سیاسی را سؤالبرانگیزتر میکند و راویِ سرخورده از تمام آن ماجراهایی که به گفتهٔ خودش ناخواسته به مسیرشان گام گذاشته، از تودرتوی جهنم زندان و فرار و تبعید میگذرد تا در کوهی آرام بگیرد که در شروع داستان با عشق قدیمیاش تصادفاً همنورد شده است. و خواننده با هر قدم لرزان آنها به درون شخصیت و ماجرایشان وارد میشود تا همانطور که آنها حسابهای قدیمی را با هم تسویه میکنند، ذرهذره بشناسدشان.
رؤیاییِ شاعر در کتاب «هفتاد سنگ قبر»ش، سنگ عباس را چنین شروع میکند: «پنج انگشت دست راست را به شکل برج دعا بر گوشهٔ بالای سنگ بتراشید[۱]…»
و حالا این داستان انگشتهاست؛ انگشتهای دو دست که با انگشت پنجم، انگشت خنصر بهمعنای خرد آغاز و هر فصل با انگشتهای یکی از دو دست راست یا چپ دنبال میشود، انگشتهایی که همیشه در کارند. شروع داستان به روال داستانهای کلاسیک، ما را با شخصیتهای اصلی کتاب آشنا میکند و ذرهذره با هر فصلی که پیش میرویم، چنان ماجراها و شخصیتها در هم تنیده میشوند که گاه باید برگردیم و ادامهٔ ماجرای شخصیتی را که در فصلهای قبلی روایت شده، نگاه کنیم تا خاطرمان بیاید تا کجا پیش رفته بود. این ویژگی در بین داستانهای معاصر فارسی کمنظیر است، شاید به این دلیل که تجربۀ زیستۀ نویسنده برای بیان آنچه میخواهد بگوید، نه تنها کم نیست بلکه در حال سرریز است و نویسنده – راوی نه تنها زندگی کنشمندی را توصیف میکند، بلکه انفعال شخصیتها در این داستان هیچ جایی ندارد؛ آدمهای این داستان – به جز زنان و البته به استثنای سیمین – کنشمندند. سیمین، زنی است که رد پررنگی از خود در داستان به جا گذاشته و عشق و ترس و حتی دلزدگی آخرش همگی در داستان باورپذیر و واقعی نشسته است. سیمین از آن دخترهایی نیست که بهسادگی و زود از یادها برود. برخلاف دیگر زنها که حضوری گذرا در داستان دارند. این حضور منفعلانهٔ دیگر زنهای داستان را میتوان ناشی از نگاه راویِ مبارزی دانست که وجه مردانهٔ وجودش را در زندگی کشف کرده؛ وجه مذکر زندگی را. جالب اینکه علیرغم نقش گستردهٔ زنان در مبارزات سیاسی، تاریخ مبارزات ما تاریخی بهشدت مردانه است. مردهای مبارز چه آنجا که در شور و شوق رسیدن به پیروزی در قلهٔ جوانی ایستاده بودند و با امید به آینده مینگریستند و چه آنجا که پای به میانسالی نهاده و به مرورِ گذشتهٔ افتخارآمیز یا سرخوردهٔ خود نشستهاند، نگاهی شدیداً تهاجمی به زن دارند. زن از این نگاه، وسیلهای است برای اطفای فرونشاندن آتشی که گاه نیاز به سوخت داشته برای امید به برافراشتهشدن پرچم آزادی – در جوانی – و گاه برای خاموشکردن سرخوردگی سنگینی که از شکست نصیب بردهاند – در میانسالی. این نگاه، البته فقط مختص تاریخ مبارزاتی نیست، راوی – نویسنده در این داستان، زنها را چه در کوه باشند – مثل آذر که مشغول مبارزه بود و چه در روستا – مثل زنی افغان که خاطرهاش را بعدها برای احمد هماتاقی پناهجویش تعریف میکند و چه در زندگی پیچیدهٔ شهری – مثل مهناز که وکیل بود – فقط با یک هدف، نگاه میکند. و اینچنین زندگی زنانه از داستان رخت بربسته و کنشمندی برای زن در چنین فضایی، خالی از مفهوم میشود. با اینحال، نویسنده تلاش کرده شخصیتی چندوجهی و نه سیاه و سفید از آرام – شخصیت اصلی – به دست دهد. آرام که در داستان اغلب بهوضوح وجه منفیاش بهخصوص در مواجهه با زنها نمایان میشود، اما از خود شخصیتی مثبت بهجای میگذارد، آنقدر که آن سیاهی درونش هم در پایان داستان کمی ناباورانه بهنظر میرسد. ریچارد کمبرلند در جایی نوشته است: «هر رمانی را میتوان به منزلۀ کمدیای در نظر آورد که بسط و گسترش یافته باشد؛ پس طرح آن میبایست یکدست بماند و نقل آن شکسته نشود و در آن طفرهزنی و مجلسخوانی را، جز به ضرورت، مجاز نمیباید داشت[۲].» شاید اگر نویسنده در این رمان پرحجم فصلی را به دگرگونی شخصیت آرام اختصاص میداد و در عوض برخی فصلهایی را که بود و نبودشان چندان تفاوتی در داستان ایجاد نمیکند – مثل صحنهٔ دیدار آرام در گذشتهای دور در ویلای قدیمیاش با زن افغان-(مجلسخوانی)- یا بخشی از خاطرات نوجوانیاش با هماتاقیاش که دچار جنون شهوت شده – خواننده راحتتر میتوانست آرام را در عمل نهاییاش بفهمد و آنهمه فوران خشم در او معنادارتر شود، هرچند فهم او چندان هم دور از ذهن نیست.
یکی از بخشهای برجستهٔ رمان، بخشی است که در اتریش میگذرد و مربوط به هماتاقی پناهجوی آرام به اسم احمد که در کار ساخت ساعتهای عجیب است. احمد انگار زمان را دستکاری میکند تا مطابق میل خودش کار کند، راوی هم با نقبزدن به خاطرات خودش درصدد دستکاری زمان است، اما زمانْ موجود سمجی است و قصد رامشدن ندارد، مگر اینکه به لحظهٔ انفجار موعود نزدیک شود. در واقع زمان تنها وقتی دستآموز کسی میشود که بتوان از آن جلو افتاد و راوی در انتهای داستان، در قلهٔ یخزدهٔ کوهی که آن را می پرستید، گام بر سر زمان میگذارد.
با اینکه تعدد شخصیتها و ماجراهای رمان زیاد و تودرتوست، رد کارکردن دقیق و منظم نویسنده در پلان به پلان آن آشکار است. آدمهایی که به زندگی راوی وارد شدند و از دری دیگر بیرون رفتند. همنوایی سیاست و اروتیسم، از این نظر که هر دو جزء ممنوعههای داستان فارسیاند نیز وجه برجستهٔ اثر است. نویسنده نه ابایی دارد که از وازدگی و بیچارگی و گاه خباثت کسانی بگوید که نام مبارز را بر خود نهاده بودند، و نه از اروتیسمی کور که تمام زندگیاش را تحتالشعاع قرار داده، آنقدر که مانع رسیدن او به عشق واقعی و خالی از عقدهگشاییهای معمولش در برخورد با دیگر زنان میشود. داستان «اثر انگشت»، داستان نسلی از مبارزان است که خواستند آزادی و شور بیافرینند اما به هر کجا که قدم گذاشتند، نوزادی را در دامن زنی نهادند که بیپدر بزرگ شود؛ زنهایی که هیچ نصیبی از آن مبارز و مبارزهاش نبردند اما مبارز، خود بر این گمان بود که صرفِ وجودش افتخاری بزرگ برای آنهاست. سیمین، زنی بود که این افتخار را با تمام صداقت احساس خودش پس زد.
حالا داستان تمام شده اما آدمهایش در ذهنمان راه میروند، حرف میزنند و مدام ما را به سیاهچالههایی که رفتهاند و از آن بیرون آمدهاند، میبرند و بیرون میآورند. مگر نه اینکه راز ماندگاری یک داستان این است که آدمهایش حیاتی واقعی داشته باشند و تا چشم میچرخانیم بتوانیم خود یا رد پایشان را در اطرافمان بازیابیم، اگر حتی تنها از این منظر هم نگاه کنیم، رمان «اثر انگشت»، رمانی ماندگار است.
شعر اینگونه ادامه مییابد: «… و بر پایین گور، یک درخت بید بکارید. و در داخل مقبره، تزئیناتی از چند کلوخ[۱]…»
آن درخت بید اگر بر مقبرۀ آرام هورامی کاشته شود، همچنان بر سر ایمان خویش در تزلزل است، حتی اگر مرگش، فاتحانه رقم بخورد.
[۱] هفتاد سنگ قبر. یدالله رؤیایی
[۲] رمان به روایت رماننویسان. میریام آلوت. ترجمهٔ علیمحمد حقشناس. نشر مرکز. ص ۳۱۷