مسعود لطفی – ایران
«به خودم میگویم مسئله این است که ما واقعاً به کجا تعلق داریم؟ آنهم در میان شش میلیارد انسان در پایان هزارۀ دوم. در دنیایی جهانیشده. و این اسم شیکی است که به وضعیتی اطلاق میشود که امیدها رو به ناامیدی گذاشته و تنها دستآوردهای بزرگ سوپرمارکتهای بزرگاند.»
- نه فرشته، نه قدیس: ایوان کلیما ــ حشمت کامرانی
____________________
«شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندانسازی را کار انداختم و جمجمهاش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمهاش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد. خسته و مانده از خواب بیدار شدم، یا درستتر بگویم بدون ذرهای میل به زندگی.»
این شروعِ هولناک و تکاندهنده، یکی از خروارها خوابِ آشفتهی کریستینا است ــ مادری نگران و دندانپزشکی پابهسنگذاشته و ملول که «نه فرشته، نه قدیس»، داستان زندگی غمانگیزِ اوست. شخصیتهای دیگرِ رمان نیز حول و حوشِ کریستینا نمایان میشوند.
ایوان کلیما در ایران، بهعنوان رماننویس، چندان شناختهشده نیست. او ما را با خود به قلبِ پراگ میبرد: پراگِ مملو از وحشت و چقچقِ زنجیرهای تانکهای روسی؛ شهرِ آدمها و داستانهای میلان کوندرا؛ شهرِ تنهاییهای پُرهیاهو؛ شهری که تنها سرپناهِ جوانانش کُنجِ متروکههاست ــ جوانانِ سرگردانی که به حاشیهها رانده میشوند و ناچاراً تنها آرامش و نجاتِ ممکن را غرق شدن در افیون میبینند. اشارههایی به زندگی شخصیِ نویسنده در رمان آشکار است: کلیما از سه تا چهارده سالگی بههمراه مادر و پدر و برادرش در اردوگاهِ فاشیستها زندگی کرده، و تا مدتهای مدید هم نوشتههایش بهصورت زیرزمینی انتشار مییافته.
کریستینا، مادر شوریدهدلِ چهلوچند سالهایست که دخترکی سرکش به نام یانا دارد. تنها با خواندنِ چند فصل، خواننده درمییابد که کریستینا هر آنچه را لازمهٔ زیستن است از دست داده. سالها قبل شوهرش، که همنامِ نویسندهٔ محبوبش، کارل چاپک، است، او را وانهاده و ترک گفته و اکنون خودِ کارل در بسترِ بیماری، با سرطان دست و پنجه نرم میکند، که البته این مقاومت دیری نمیپاید و در اواخرِ رمان از پا درمیآید. دخترک پولهای مادر را میدزدد و آن را صرف خریدنِ مواد میکند، و کریستینا مجبور میشود او را به مرکزی درمانی بسپارد. مادری پیر و تنها دارد که هرازگاهی تلفنی صدایش را میشنود. دستیارش در مطب، وِرا، تمنای عشق دارد و گاهی از یارِ تازهاش حرف میزند. چند تن از قوم و خویشهایش را در کورههای آدمسوزی از دست داده. با خواندنِ نامههای خصوصی پدرِ مستبد و استالینیستاش، متوجه میشود که برادری ناتنی دارد، برادری که بعدتر میخوانیم در اثرِ شیرجه در رودخانه علیل شده و نشسته بر ویلچر روزگار میگذراند. باری، در این اوضاع و احوال است که کریستینا دل به شاگرد سابقِ شوهرش، جوانِ سرخمویی به نام یان، میبازد ــ هرچند در خودگوییهای درونی و بیوقفهاش، او را برای یانا مناسبتر میداند تا برای زنِ سالخوردهای مثلِ خودش.
با تمامیِ این حرفها، نمیتوان رنجِ انسانهای رمانِ کلیما را صرفاً نوعی رنجِ شخصی و اخته به حساب آورد. کریستینا در جایی میگوید: «از زندگی راحت و بیدغدغۀ خودم و اینکه کسی پیدا نشده تا دخل مرا بیاورد احساس گناه میکردم.» یا در جای دیگری که دربارهٔ تعهدهای شخصی و غیرشخصی با یانا حرف میزند. باید کمی عقبتر رفت و بستر تاریخیِ حوادث را جستجو کرد: سالهایی رعبآور و دهشتناک، و مُهیای ظهور اندکاندکِ هیولایی بهنام فاشیسم. همهی آدمهای کلیما معمولی و سادهاند، پیشپاافتاده و ملموس، نه متعالیاند و نه والا؛ نه فرشتهاند، نه قدیس.
کلِ رمان از زبانِ کریستینا، یانا و یان روایت میشود، و از ترکیبِ این روایتها و برخوردها شالودهٔ رمان شکل میگیرد. هرچند معتقدم که در چند فصلِ انتهاییْ رمان کمی اُفت میکند، اما کلیما آنقدر دقیق و ریز به توصیفِ جزئیات و واکنشهای روانیِ هر شخصیت پرداخته که کتابش هرچهبیشتر خواندنیتر شود. ترجمهی روان و سرراستِ حشمت کامرانی نیز دلیلِ دیگری بر خواندنی بودناش است.