علیرضا روشن
آقا بهرام رشدیه در هشتاد سالگی به عشقش رسید. گلین خانم، معشوقهٔ آقا بهرام، که پیرزنی بیوه شده بود و لنگلنگان از کنار کوچه عصا میزد و میرفت از عابربانک حقوق بازنشستگیِ شوهر متوفایش را بگیرد، سال ۱۳۲۲ با استوار ارتشی به نام کریم تفنگچی ازدواج کرده بود، اما سه سال بعد درست در روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ شوهرش همراه قوای ارتش به آذربایجان اعزام شد و در درگیری با اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان گلولهای به پیشانیاش خورد و مرد.
شوهر بعدی گلین خانم، همرزم و همکار شوهر اولش بود که بعد از مرگ کریم و از روی جوانمردی گلین خانم را که بچهای دو ساله در دامن داشت، به نکاح خود درآورد. اسم شوهر جدید گلین خانم عباس دمیرچی بود. عباس آقا بهخاطر ابراز شجاعت در جنگ آذربایجان به استوار یکمی نائل شده بود و در پادگان آموزشی خرمآباد مأمور خدمت بود. بعد از کودتای ۲۸ مرداد که سازمان افسران وابسته به حزب توده لو رفت، معلوم شد عباس آقا جاسوس حزب توده در ارتش بوده. عباس آقا را تیرباران کردند و گلین خانم با چهار بچه باز تنها شد تا ۴ سال بعد که با شخصی به نام پیمان دیوانی ازدواج کرد.
گلین خانم خیلی زیبا بود. بهرام رشدیه از زمانی که گلین خانم دختری نوباوه بود، عاشق او بود اما از فرط دلدادگی جرئت نکرده بود پا پیش بگذارد و به او بگوید چقدر دوستش میدارد. بهرام آنقدر شیدای گلین خانم بود که اگر یک روز او را نمیدید بدحال و مریض میشد. وقتی گلین با کریم تفنگچی ازدواج کرد، چون شوهرش در تیپ ارومیه خدمت میکرد، به ارومیه رفتند. بهرام هم که نمیتوانست دوری گلین را تحمل کند بار و بندیلش را جمع کرده و رفته بود ارومیه تا هر روز گلین را تماشا کند. در مورد عباس دمیرچی هم همینطور بود. گلین که به نکاح عباس آقا درآمد، به خرمآباد نقل مکان کردند. بهرام هم اسباب و اثاثش را جمع کرد رفت خرمآباد. آنجا از دستفروشی قوتلایموت درمی آورد و شبهنگام که خورشید مینشست، میرفت زیر درخت اقاقیا میایستاد و در تاریکی به پنجرهٔ خانهٔ گلین خانم نگاه میکرد و صبح علیالطلوع برای ناندرآوردن به بازار میرفت.
عباس آقا هم که مرد، باز بهرام پا پیش نگذاشت و نرفت به گلین بگوید چقدر عاشقش است. گلین مانده بود و چهار بچهٔ قد و نیمقد که یکیشان دختری بود به نام مهین و سه تای دیگر پسر بودند. مهین از همهٔ بچههای گلین بزرگتر بود. بعد از مرگ عباس یک فوج نظامی به خواستگاری گلین آمد اما گلین که چشمش از دو شوهر اولش ترسیده بود و هر دو را از دست داده بود، به عقد هیچکدامشان رضا نداد تا پیمان دیوانی – کارمند دونپایهٔ دخانیات ایران – به خواستگاریاش آمد و جلوی چشم بهرام که به دیوار خانهٔ روبهرویی تکیه داده بود، گلین را برداشت و به خانهٔ خودش در خیابان ایرانشهر برد. بهرام هم رفت در خیابان ایرانشهر مستأجر شد.
۱۷ شهریور ۱۳۵۷ پیمان تیر خورد و مرد. گلین به کل روحیهاش را باخت. نشست سر قبر پیمان و زارزار برایش گریست. بهرام که به گورستان رفته بود تا گلین را تماشا کند، از گریههای جانکاه او به گریه افتاد و پا پیش گذاشت از زن داغدیده دلجویی کند. رفت جلو و گفت:
– گریه نکن.
گلین بهرام را نمیشناخت. او بهرام را وقتی که خیلی کوچک بودند در حیاط خانهشان دیده بود. مادر بهرام، خانم گل، دست پسرش را گرفته بود و به خانهٔ مادری گلین برده بود. گلین از پشت پنجرهٔ چهاردری، پسربچهای کچل را که روپوش مدرسه به تن و کلاهپهلوی به سر داشت، دیده بود. پسر خیلی زشت و آبلهرو بود. گلین همانوقت هم به بهرام توجه نکرده بود بلکه به بچه گربهای نگاه میکرد که از سینهٔ مادر بهرام شیر میخورد. بهرام صورت گلین را که گوشهٔ پرده را کنار داده بود، دیده بود اما گلین به گربه نگاه کرده بود. بهرام دوباره گفت:
– گریه نکن.
گلین خاک قبر را روی سرش میریخت و عربده میزد. خیلی بد ضجه میزد. بهرام از عقبرفتگی روسری گلین موهای قشنگش را دید که رنگ شده بود اما ریشههاشان سفید بود. بهرام رفت لای موهای گلین و وارد جمجمهاش شد. در جمجمهٔ گلین دید در عمق تاریکی یک پنجرهٔ روشن هست. سمت پنجره رفت. خانهٔ کریم تفنگچی در ارومیه بود. گلین روی زمین دراز کشیده بود و کریم رویش افتاده بود و با او عشقبازی میکرد. نور گردسوز ران گلین را که از پهلوی کریم بیرون آمده بود روشن کرده بود. گلین گفت:
– کریم گردسوزو خاموش کن، انگار داره یکی نگاه میکنه.
کریم گردسوز را خاموش کرد و خانه تاریک شد و بار دیگر کبریت کشیده شد. این بار عباس دمیرچی بود. با کبریت افروخته سیگار دستپیچش را روشن میکرد. بهرام در نور کبریت گلین را دید که لخت گوشهٔ اتاق چمباتمه نشسته بود و گریه میکرد. عباس از سیگار کام گرفت و گفت:
– وقتی با من میخوابی، به کریم فکر میکنی؟
و کبریت خاموش شد. اینبار لامپ روشن شد. پیمان بود. روی چارپایه ایستاده بود و لامپ نو را در سرپیچ گردانده بود و خانه روشن شده بود. خانهٔ خیابان ایرانشهر بود. گلین گلها را آب میداد و گریه میکرد. پیمان گفت:
– طبیعیه، گلین. منم بودم به عباس و کریم فکر میکردم. فکر که دست خود آدم نیست.
گلین جیغ کشید:
– الهی برات بمیرم، پیمان.
و دوباره خاک روی سر خودش ریخت. بهرام، خاکی و خسته، از لای موهای گلین بیرون آمد و رفت عقب زیر درخت اقاقیایی که در قبرستان کاشته بودند ایستاد و به گلین نگاه کرد. پسرهای گلین آمدند زیر بال مادرشان را گرفتند و او را بردند. بهرام رفت خیابان ایرانشهر و منتظر شد گلین بیاید. اما گلین هیچوقت نیامد تا همین پنج دقیقه قبل، با عصا. عصا میزد و لنگلنگان خودش را میکشید که برود عابربانک حقوق همسر متوفایش را بگیرد. وقتی بهرام گلین را دید، اشک به چشمش افتاد وشَلشَلکنان سمت گلین که آن سوی کوچه بود رفت. رفت جلو و گفت:
– گلین!
اما گلین خانم کر شده بود و نمیشنید. خورشید اریب میتابید و سایهٔ گلین خانم را به دیوار انداخته بود. سایهٔ گلین بر دیوار جوان بود. مثل وقتی که دختر بود. بهرام نمیدانست گلین خانم کر شده. دوباره گفت:
– گلین خانم!
گلین خانم نمیشنید. عصا میزد و میرفت. بهرام با تشویش و اضطراب دست جلو برد بزند روی شانهٔ گلین خانم، اما سکته کرد و مرد.
داستان بسیار زیبایی بود، اما دو جمله ی آخر داستان حس و حالش را کاملا از بین برد. مرگ بهرام اگر شاعرانه تر توصیف میشد، بیشتر به فضای کلی داستان میخورد.