این هفته با آقای پژمان هادوی دربارهٔ فعالیتهای انجمن «فیلم ایرانیان ونکوور» (VANIF) و خانم آزیتا موگویی و آقای احمد رمضانزاده بهمناسبت پخش فیلم «حکایت عاشقی» در ونکوور و به بهانهٔ حضور این دو سینماگر در شهرمان، به گفتوگو مینشینیم. با آقای هادوی شروع میکنیم:
آقای هادوی، لطفاً کمی از خودتان برای خوانندگان رسانه همیاری بگویید؟ چه شد از کار آژانس مسافربری در آفریقا به کار هنری روی آوردید؟
راستش رشتهٔ تحصیلی من عمران است و سالهای زیادی هم در این رشته کار کردهام و موفق هم بودهام، اما بهجایی رسیدم که دیگر از آن لذت نمیبردم و بهکار فروش که در ارتباط با مردم است و از آن لذت می بردم، روی آوردم. اینکار هم با وجودِ خوبجلورفتن، نهایتاً راضیام نکرد چون تهش باید برای دیگران کار میکردم. همچنین من هم همیشه دوست دارم کار را تا جایی که امکان دارد گسترده کنم اما در شرکتها اغلب این امر میسر نیست. یکبار سر یک مسئلهٔ بسیار اتفاقی و بحثی که با مدیر شرکت داشتیم، ایشان به من گفتند، تو همان برو آفریقا کار کن. من هم همانجا استعفا دادم و با عشقی که به سفرکردن میورزم، حدود سال ۲۰۰۸ به آفریقا رفتم و در بین کشورهای آفریقایی به کنیا بسیار علاقهمند شدم. آنجا در یک دورهٔ مدیتیشن بهنام ویپاشانا شرکت کردم که پیشنهاد میکنم خوانندگان «رسانهٔ همیاری» هم این نوع مدیتیشن را تجربه کنند؛ ده روز سکوت، و در این مدت با کسی ارتباط نداری، غذای گیاهی میخوری و در سه چهار روز اول حتی خاطرات ۵ سالگیات را هم بهیاد میآوری. در هیاهوی امروزه، این مدیتیشن فرصتیست که به عقب برگردی و به خودت نگاهی داشته باشی. فکر میکنم در جریان آن مدیتیشن من متحول شدم و شاید جرئت پیدا کردم.
و این شد که تصمیم گرفتم که توری به کنیا راه بیاندازم. داستانش خیلی طولانی است ولی همین را بگویم که من بعد از سال ۲۰۱۲ یک رستوران داشتم و اولین ایرانیای بودم که عضو رسمی وزارت توریسم کنیا بود. اولین هیئت تجاری و دولتی و اولین گروههای عکاسی را برای گشتن به کنیا بردم. و اینکار را با لذت انجام میدادم تا اینکه گروه فیلمبرداری «فرزند چهارم» از طرف فارابی به کنیا آمدند. اول تصمیم داشتند با گروه دیگری کار کنند که جور نشد و به من زنگ زدند. مجری طرح گروه هم خانم آزیتا موگویی بودند که الان در خدمتشان هستیم. قرار بود من فقط هماهنگی تولید برایشان انجام بدهم، اما بعد از هفت هشت روز به این نتیجه رسیدم که تمام تجربهای که تا بهحال کسب کردهام در اینجا به دردم میخورد و سینما تنها جایی است که میتوانم هر چیزی که میخواهم در آن پیدا کنم و شدم سرپرست تولید در آفریقا. سینما از نظر من جای کسانیست که باید کمی از حالت عادی خارج باشند، مال آدمهایی که دنبال دستنیافتنیها هستند. جاییست که هر چی میروید، ته ندارد. این همان دنیاییست که هنوز بعد از چهار سال کار مداوم مرا ارضا نکرده است؛ بدون وقفه کار کردهام و کیفیت کارم هم بالا بوده است. به جرئت میتوانم بگویم که در ونکوور، من بهروزترین فرد در سینمای ایرانم.
چهار فیلم سینمایی بلند کار کردهام که اولی «فرزند چهارم»، اولین فیلمی ایرانی که در آفریقا فیلمبرداری شده و جایزهٔ بهترین تولید را در جشنوارهٔ فجر بهخود اختصاص داد. دومی، فیلم «تراژدی» بود که در آن یکی از نقشهای اول را داشتم و تهیهکنندهٔ اجرایی وسرپرست تولید هم بودم. فیلم سومم فیلم «حکایت عاشقی» بود که در ایران و عراق فیلمبرداری شد و در جشنوارهٔ مونترآل بهنمایش درآمد. تنها فیلم جدیای است که در مورد حلبچه ساخته شده و بهرام رادان در آن بازی کرده است. فیلم آخرم هم فیلم «قشنگ و فرنگ» بود که در فرانسه و دبی و کیش فیلمبرداری شده است.
آیا دوست دارید در فیلم بازی کنید یا کارهای تهیه و تولید را ترجیح میدهید؟
راستش بعد از «تراژدی» موقعیت بازی در چند مورد برایم فراهم شد، اما قبول نکردم چون اولاً بازیگری کارم نبوده است و دوم اینکه ترجیح میدهم انتخابکننده باشم تا انتخابشونده. برای بازیگرها این اتفاق خیلی پیش میآید که نقش خوبی بازی کنند و بعد کم کم فراموش شوند.
خُب، آقای رمضانزاده، لطفاً شما هم کمی از خودتان و سابقهٔ کارتان در سینما برای خوانندههای ما بگویید؟
من، احمد رمضانزاده هستم. درسِ این کار را خواندهام و سالها دستیاری کردهام، دستیار کارگردان بودهام. یعنی نزدیک هجده سال در ایران بهصورت حرفهای کار دستیاری کارگردان کردهام. سریال آژانس دوستی سال ۱۳۷۸ تا ۸۰، و پس از آن فیلمیبه نام «بشیر» که خیلی هم در ایران و هم در خارج از ایران موفق بود، از جملهٔ کارهایم بودهاند. سریال مهمی را با آقای جوزانی کار کردم که ده سال طول کشید و بعد از آن «حکایت عاشقی» نوشته شد. سه سال درگیر تولید حکایت عاشقی بودیم اما موفق نشدیم، تا اینکه خانم موگویی که از دوستان قدیمی هستند، به کمکم آمدند و مجری طرح این فیلم شدند. آقای پژمان هادوی هم مدیریت تولید را برعهده گرفتند تا این فیلم ساخته شد. بهلحاظ تولید فیلم بسیار سختی است. این فیلم در سال ۹۳ در جشنوارهٔ فجر ایران بوده و بهمن ۹۴ در کل کشور به نمایش درآمد و هماکنون نیز در شهرستانها بر روی پردهٔ سینما است. حکایت عاشقی به جشنوارههای خارجی نیز راه پیدا کرده و در جشنوارهٔ بارسلون جایزهٔ بهترین فیلم و سناریو را گرفته است. الان هم که در خدمت آقایهادوی هستیم که این فیلم را در ونکوور نمایش بدهیم.
گویا با توجه به اینکه موضوع این فیلم در ارتباط با جنگ ایران و عراق است، پخشِ آن در ایران با مشکلاتی همراه بوده، چرا باید پخش این فیلم با مشکل مواجه بشود؟
همانطور که شاید بدانید، فیلمسازی در ایران سختیهای خودش را دارد. در ایران هرساله صدها فیلم با موضوعات و دیدگاههای متفاوت ساخته میشود. فیلم «حکایت عاشقی» فیلمیست با مضمونی عاشقانه که با موضوع داغی مثل موضوع حلبچه ادغام شده است. در واقع فیلم روایت داستان یک زن کُرد خواننده است که شیمیایی شده و میخواهد برای بار دوم بخواند ولی نمیتواند. شاید این جزو مسائلی بود که مقداری چالشبرانگیز بود. اما فارابی که بنیادی نیمهخصوصی است، به من خیلی کمک کرد. بحثهای زیادی هم با آنها داشتم و فکر میکنم نهایتاً آنها را قانع کردیم که در فرهنگ کردی وقتی زنی آواز میخواند، موضوع متفاوت است. شما اگر تاریخ کردی را ورق بزنید، میبینید که موسیقی نقش پررنگی دارد. خودِ این موضوع را من بهسختی توانستم برای گروه جا بیاندازم، مخصوصاً برای فیلمی با موضوع حلبچه که در نیمساعت اول فیلم هزاران نفر کشته میشوند و در چنین مواقعی، زنهای کرد برای نشاندادن سوگواری و غم خود آواز میخوانند. در نهایت فیلم با کمک بنیاد فارابی ساخته شد و چیزی حدود دومیلیارد تومان هزینهٔ تولید آن شد.
خانم موگویی، شما هم به گفتهٔ آقای رمضانزاده نقشی کلیدی در تولید فیلم «حکایت عاشقی» داشتهاید. لطفاً قبل از اینکه به سراغ موضوع فیلم برویم، شما هم از سابقهٔ هنری خودتان برای خوانندههای ما بگویید؟
من، آزیتا موگویی از هجده سالگی وارد سینما شدم و الان حدود ۲۵ سال است که در سینمای حرفهای ایران مشغول به کارم. در سمتهای مختلف کار کردهام. ابتدا منشی صحنه بودم، بعد دستیار کارگردان، فیلمنامهنویس، طراح صحنه و لباس، تدوینگر، مدیر تولید، تهیهکنندهٔ اجرایی و در این اواخر کارگردانی فیلم «تراژدی». درواقع در سینما کاری نیست که انجام نداده باشم و البته تمام این کارها را بهصورت کاملاً حرفهای و تخصصی دنبال کردهام. اعتقاد شدیدی هم دارم، کسی که یکی از مهرههای اصلی یعنی تهیهکننده یا کارگردان فیلم است، باید با همهٔ شاخههای سینما آشنایی داشته باشد زیرا این کمک میکند که کار سریعتر، حرفهایتر و جامعتر و با سر و شکل مناسبتری جلو برود.
در مورد فیلم «حکایت عاشقی» بگویید؟
من و آقای رمضانزاده سالیان طولانی در سینمای ایران همکار بودهایم. حکایت عاشقی زمانی اتفاق افتاد که ما مدتی بود کار مشترکی با هم انجام نداده بودیم. زمانی که پیشنهاد کار بر روی فیلم حکایت عاشقی از طرف ایشان به من داده شد، بهواسطهٔ حضور تهیهکنندهای به نام آقای مسعود جعفری جوزانی که خودشان به جای اینکه بیشتر تهیهکننده باشند، فیلمسازی مؤلفاند، من راغب شدم که این کار را انجام بدهم. طبعاً حضور آقای جوزانی و نگرش صحیح بزرگترین متولی تولید و ساخت فیلم در ایران یعنی بنیاد فارابی و همراهی و همدلی این گروه، این جرئت را به من داد که وارد کار اجرایی این فیلم بسیار سخت بشوم. اگر حمایتهای شخص آقای جوزانی و بنیاد فارابی نبود، آقای رمضانزاده هرگز موفق به ساخت این فیلم نمیشدند و من نیز هرگز با دل قرص و اطمینان خاطر نمیتوانستم وارد فاز اجراییاش بشوم.
لطفاً توضیح مختصری در رابطه با مسئولیت مدیر تولید بدهید و اینکه در کل منظور شما از فاز اجرایی چگونه کاری است؟
فاز اجرایی شامل تمام مراحل ساخت فیلم میشود؛ از زمانی که فیلم بر روی کاغذ بهصورت یک نوشته است تا هنگامیکه بر روی پردهٔ سینما میرود. بین این نوشته تا موقعی که فیلم بر روی پردهٔ سینما میرود، هزاران اتفاق میافتد. چیزهایی که نوشته شده حاصل تخیل نویسنده است، که گاهی هم نویسنده و کارگردان در واقع یک شخصاند، و اینکه این نوشته چگونه به تصویری جاندار بر روی پردهٔ سینما تبدیل شود، از صفر تا صد همه کار اجرایی است و من بهعنوان تهیهکنندهٔ اجرایی از کلانترین تا جزئیترین مسائل را باید بدانم، بچینم و نیرو بگذارم، تا چیزی که قرار است اتفاق بیفتد چه بهلحاظ بودجه و چه بهلحاظ کیفیت، انجام بشود.
آقای هادوی، شما چگونه به این فیلم وصل شدید و شروع به همکاری برای ساخت این فیلم کردید؟
بعد از ساختنِ «فرزند چهارم» در کنیا، آنجا شرکتی را با هم راهاندازی کردیم به نام آریا پرسیس. که آریا نام پسر خانم موگویی است و پرسیس هم به معنای آمده از پرشیا که در واقع از اسم شرکتی که من داشتم به نام آفریقا پرسیس برداشته شده است. ما شروع به تهیهٔ فیلم کردیم. فیلم «تراژدی» را کار کردیم و بعد از آن من دوباره برگشتم به آفریقا تا ایشان با من تماس گرفتند و گفتند یک فیلمنامهٔ بسیار خوب هست که آقای جوزانی نوشتهاند، من هم اسم آقای جوزانی را شنیده بودم و دورادور هم با کارشان آشنایی داشتم، فیلمهایی مثل «شیر سنگی» و «جادههای سرد» از کارهای خوب ایشان است. آقای رمضانزاده را نمیشناختم و از طریق خانم موگویی با ایشان آشنا شدم. فیلمنامه را برایم فرستادند؛ فیلمنامهٔ بسیار خوبی بود و احساس خوبی به انسان میداد. در واقع عرق ملی انسان را برمیانگیخت؛ در جایی که همه جای دنیا اینقدر سروصداست و شما میبینید که وقتی هزار پناهنده را وارد کشوری میکنند، چگونه این کمکها را در بوق و کرنا میکنند و به همه نشان میدهند، آن هم در کشورهایی که لبریز از امکاناتاند، در این فیلمنامه میبینید که ایران درزمان جنگ، در وضعیتی سخت که تکوتنها مشغول جنگ بود، چگونه مردم کشور متخاصم را پذیرا شد و آنها را پناه داد. مثل کسی که خودش از بیماری سختی رنج میبرد اما عضو بدن خود را برای نجات دیگران میبخشد. با خودم فکر کردم این فیلم خیلی زیباست و حیف است که ساخته نشود. به ایران برگشتم و به قولی یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد. با آقای رمضانزاده ملاقاتهایی داشتیم ولی اصل آشناییمان در سفرخاطرهانگیزی بود که به عراق داشتیم. همهچیز بسیار خوب بود. از ما استقبال هم شد؛ ما در شرایط خوب تصمیم گرفتیم و این مصادف شد با حملهٔ داعش به عراق، ولی بههرحال پایش ایستادیم و کار را انجام دادیم.
آیا تمام داستان در عراق فیلمبرداری شده است؟
خانم موگویی: صحنههای زیادی از فیلم در عراق فیلمبرداری شده است. ازآنجاییکه آقای جوزانی خودشان حضور نداشتند، به من اختیار تام داده بودند. واقعیت این بود که ما سه نفر روزهای بسیار سختی را گذراندیم. روزهایی که باید تصمیمات دشواری میگرفتیم. آقای رمضانزاده هم که مثل تمام کارگردانها کمی لوساند، معمولاً میگویند من فلانچیز را میخواهم و حتماً باید انجام بشود، و من هم با اینکه دوست داشتم که بعضی اوقات ایشان را لوس بکنم چون باید کارگردان را تروخشک کرد، ولی پیش میآمد که من و پژمان به ایشان میگفتیم که چنین اتفاقی در این مقطع برای آن ماجرا غیرممکن است، و ایشان با ما بسیار همراه بود. چون یک حسی بین ما سه نفر جریان داشت و به آنچه باید اتفاق بیافتد باور و اعتقاد داشتیم و البته تیم بسیار همراهی هم داشتیم. کار سینما یک کار تیمیست بخشی از آن اقتصادیست که آدمها پول میگیرند و کار میکنند و پول زیادی هم میگیرند چون کار سختی را انجام میدهند ولی فقط مسئله پول نیست، اگر آدمها باور و عشق به کارشان نداشته باشند، غیرممکن است که یک کار خوب ارائه شود.
آقای رمضانزاده: فیلم حکایت عاشقی در واقع فیلمی دربارهٔ ایثار و ازخودگذشتگیای است که مردم ایران داشتند، وقتی کلمهٔ هشتسال دفاع مقدس را به کار میبرم برای این است که به آن اعتقاد دارم. ایران در طول تاریخ دوهزارو چندصد سالهٔ خود دستخوش اتفاقات زیادی بوده که در بعضی از آنها سربلند بوده و در بعضی نه و در این دوران بسیار سخت، مردم ما بسیار سربلند از آن واقعه بیرون آمدند. مردم ایران در شرایط سخت، طیِ فجایعی که برای مردم حلبچه روی داد آنها را با آغوش باز پذیرا شدند و من اعتقاد دارم که در شرایط سخت است که میشود انسانها را شناخت. در هر صورت ایران آغوش و سفرهٔ خود را به روی اینها باز کرد و هر چیزی را که داشت، که چیز زیادی هم نبود، در اختیار آنها قرار داد و حتی کمک کرد خیلی از این افراد را به کشورهای امن دیگر فرستاد. همین الان بعد از این سالها که ما اینجا نشستیم، خیلی از این افراد در ایران زندگی میکنند، عاشق شدهاند، ازدواج کردهاند و بچهدار شدهاند. این برای من بسیار جالب بود. ما در دنیا با فرهنگمان شناخته میشویم. همانگونه که شما شکسپیر میخوانید و میفهمید مردم در انگلیس چه میکردند یا با خواندن همینگوی راجع به مردم آمریکا چیزهایی یاد میگیرید، امروز هم بهوسیلهٔ سینماست که مردم آداب و رسوم و فرهنگ شما را خواهند شناخت. حکایت عاشقی به نظر من جزو فیلمهایی است که بهدرستی نشان میدهد که مردم ایران چه مردمیاند و در شرایط سخت چگونه تصمیم میگیرند. بهنظرم همین که آقای هادوی فیلمهای ایرانی را با زیرنویس انگلیسی در ونکوور به نمایش میگذارند، کار بسیار مهمیست؛ مهم است که دیگران ما را بشناسند. چیز دیگری که میخواستم اضافه کنم و خانم موگویی هم به آن اشاره کردند، اگر همکاری دیگران نبود، چه آقای جوزانی بهعنوان یک هنرمند شناختهشده که جزو بزرگان سینما هستند و من به ایشان بسیار ارادت دارم و چه خانم موگویی و آقای هادوی، اگر نبودند، این فیلم ساخته نمیشد. فکر میکنم که حکایت عاشقی فیلم خوبی است. خودم هم همراه با فیلم آمدم، و البته خانم موگویی و آقای هادوی نیز که از هستههای اصلی تهیهٔ فیلماند. امیدوارم که نمایش خوبی از این فیلم در ونکوور ارائه شود.
آقای هادوی، چرا کانادا را برای کارانتخاب کردید و چرا ونکوور؟
برای مهاجرت به کانادا از قبل اقدام کرده بودم. وقتی به آفریقا رفتم، کلاً جریان آمدن به کانادا را فراموش کرده بودم. کارم که انجام شد، به کانادا آمدم ولی هنوز انگیزهای برای ماندن نداشتم. چندین بار برای ساخت فیلمها رفتم و برگشتم، ولی این بار آمدم که بمانم. من ابتدا رفتم تورنتو ولی بعد به توصیهٔ دوستی آمدم ونکوور برای هوای بهترش. اینجا میخواستم فیلم تراژدی را نمایش بدهم. پرسوجو کردم تا ببینم چه کسی در اینجا فیلمهای ایرانی نمایش میدهد، تا رسیدم به بچههای دانشگاه. پس از نمایش فیلم تراژدی متوجه شدم روشی که برای نمایش فیلم داشتند، با دورنمایی که من برای نمایش فیلمها داشتم اختلاف بسیار دارد. تصمیم گرفتم به شروع نمایشها در نورث ونکوور، چون وقتی به خیابان لانزدل میروم، میبینم یکی از بلندترین خیابانهای ایرانینشین غرب کانادا را داریم و ازآن بالا تا پایین چلوکبابی، سوپری، نانوایی و کلهپاچهای تا دلتان بخواهد هست، ولی هیچ اثری از فیلم و سینمای ایران نیست.
تصمیم گرفتم سینمای اینجا را راه بیاندازم و اولین جایی که انتخاب کردم، سالن سنتنیال تیاتر بود. در پنجاه سالی که این سالن ساخته شده، اولین باری بود که فیلمی ایرانی در آن به نمایش در میآمد. مدیریت سالن اول با شک به من نگاه میکرد. قراردادی با من بستند، از آنها خواهش کردم به من کمک کنند چون بودجهٔ کافی نداشتم. بسیار مدیون خانم جیل جانسون مدیر این مجموعه هستم که به من اعتماد کرد. فیلم استرداد دستم بود که فیلم خوبی هم هست ولی چون جنبههای تاریخی داشت، نمیدانستم واکنش مردم چه خواهد بود. با چند تهیهکننده حرف زدم که به نتیجه نرسیدم تا رسیدم به «رخ دیوانه». این فیلمی بود که در جشنوارهٔ فیلم فجر دیده بودم و خودم خیلی ازش خوشم امده بود. با خانم موگویی صحبت کردم، ایشان هم با خانم بیتا محصوری صحبت کردند و ایشان هم لطف کردند و اجازه دادند که فیلم پخش بشود. قرار شد پس از نمایش ۵۰ درصد از درآمد را به ایشان بدهم. خودم تمام تبلیغاتش را درست کردم و بچههای دانشگاه هم کمک کردند. من هم اسمشان را بالای لوگو گذاشتم. با تمام مجلهها صحبت کردم. با تلویزیونها هم صحبت کردم، کمک بزرگی هم از خانم سیما غفارزاده در گروه همیاری گرفتم. رفتم با ایشان صحبت کردم و ایشان قبول کردند کمک کنند و حتی هفتهٔ آخر «رخ دیوانه» را در لوگوی گروه قرار دادند. یک شب ازاول تا آخر لانزدل را پوستر زدیم فرداش هم آمدیم زیر باران این پوسترها را در شب هالووین که همه مشغول بزن و برقص بودند، جمع کردیم. همین شد که همهٔ بلیتها سه روز مانده به نمایش به فروش رفت. این شد شروع کار ما برای نمایش فیلم. خیلی هم خبرساز شد.
فیلم دوم «دوران عاشقی» بود. به دلیل عدم توافق و سلیقه، دانشگاه دیگر به من کمکی نکرد. بسیاری از آنهایی که کمک کرده بودند، دیگر کمکی نکردند چون از من میخواستند که به اصطلاح سهمشان را بدهم. این کار تازه شروع شده بود با هزینه بسیار و سودی نداشت، با هزینههای سالن و پرداخت به تهیهکننده و دریافت مجوز، تقریباً میشود گفت پول بنزین من به زور برگشت. لازم است بگویم بچههای گروه پلان در نمایش «رخ دیوانه» واقعاً کمک کردند ولی بعد چون من میخواستم سطح برگزاری نمایشها بالا باشد، گفتند ما توانایی انجام برنامه را در این سطوح نداریم و ترجیح میدهیم کمکی هم نکنیم چون یا دانشگاه باید منتفع بشود و یا این برنامه باید زیرمجموعهٔ دانشگاه باشد. در نهایت رابطهٔ ما قطع شد و قرار و تفاهمی محترمانه بینمان گذاشته شد که اگر کمکی به هم نمیکنیم، به ضرر همدیگر هم کاری نکنیم و شاید در آینده همکاری هم داشته باشیم.
خانم موگویی، لطفاً در مورد انجمن فیلم ایرانیان ونکوور و نحوهٔ کار و عملکرد آن برای خوانندگان ما بگویید؟
در همه جای دنیا بهصورت غیرمستمر و شاید حتی اگر استمرارهم داشته باشد، بدون داشتن استراتژی این کار اتفاق میافتد، که عدهای میآیند و فیلمی نشان میدهند و میروند. این افراد معمولاً آدمهاییاند که شخصاً با جرئت و جسارت واژهٔ دلال فرهنگی را برایشان به کار میبرم، عدهای دلالی ارز میکنند، عدهای دلالی جنس و اینها نیز دلالی فرهنگ که به نظرم آثار تخریبی بیشتری را برای جامعه دارد. فرهنگ کالاییست که نمیشود با آن دلالی کرد. یا باورش داری یا نداری. اگر باورش داری که زندگیات را به پایش میگذاری یعنی لخت میشوی و میزنی به آب، چه سرد و چه گرم. فرهنگ نمیتواند کالای لوکس زندگی انسان باشد، فرهنگ تمام زندگی انسان است. ما دو نفر که اینجا نشستهایم، تمام سالهای جوانیمان را پای این حرفه و کاری که عاشقشیم گذاشتهایم. پژمان هم در طول این چهار پنج سال فعالیت مستمرتری با ما داشته، و من همیشه گفتهام که از همان برخورد اول فهمیدم که اهل قبیلهٔ ماست. در این کاری که ما داریم انجام میدهیم، هدف این است که یک جریان فرهنگی ساخته شود، و فقط یکی از اهداف این جریان ساختن پاتوق فرهنگیست. در واقع این قدمهای اول این جریان است. در سفرهایی که به تورنتو و ونکوور داشتم، موضوعی که برایم جالب بوده، این است که آدمهایی که اینجا زندگی میکنند، کسانیاند که بیست یا سی سال پیش از ایران خارج شدهاند، بچه دارند، عروس و داماد دارند، در جوانی از ایران خارج شدهاند و دوران میانسالی را طی میکنند و علایق فرهنگیشان هنوز در سرزمینشان ریشه دارد یا کسانی هستند که دوست دارند بچههایشان دور از فرهنگ کشورشان بزرگ نشوند و یا نه، گروهی هستند که تازهواردند و دوست دارند که در ارتباط با مسائل فرهنگی ایران بهروز باشند. چیزی که ما دستمان است و زندگیمان را به پایش گذاشتهایم، این کالای فرهنگی خاص یعنی سینماست. منِ سینماگر دوست دارم که این گروهها از هر طیفی بینندهٔ این محصول فرهنگی باشند. یعنی اینکه فیلمی مثل «خانهٔ دختر» را که متأسفانه در ایران اجازهٔ پخش ندارد، بهتراست که مردم اینجا ببینند یا حتی فیلمی مثل «بادیگارد» که از نظر من یک فیلم ملیست یا یک فیلم کمدی مثل «من سالوادر نیستم» یا یک فیلم کمدی از جنس دیگر مثل «پنجاه کیلو آلبالو» یا فیلم خود من «تراژدی»، که فیلمی تلخ و گزنده است یا یک فیلم عاشقانه مثل «حکایت عاشقی» را ببینند. این خیلی خوب است که یکی مثل من بهعنوان سینماگر که دغدغهام ترویج فرهنگ است، اینکار را انجام بدهد، تا کسی که بخواهد فیلمی را نشان بدهد و در کنارش احتمالاً کفش هم بفروشد، بهنظر من این کاملاً غلط است، چون این فرد ابزاری را که در دست دارد اصلاً نمیشناسد و نمیداند که با چه ظرافت و نگرش و توجهی با این ابزار برخورد کند و بهدلیل همین کمبود دانش هم نمیتواند این ابزار را به خوبی ارائه دهد. برای همین ما سفت و سخت ایستادهایم، محکم با تمام نیرو، تخصص، تجربه و اعتقاد، برای اینکه انجمن فیلم ایرانیان ونکوور کماکان راه صحیح، درست و شفاف ارتباط با مخاطبش را حفظ کند و به جلو برود. مطمئنم که آرامآرام آدمهای خیلی بیشتری را جذب خواهیم کرد.
صحبت انجمن فیلم ایرانیان ونکوور شد، آقای هادوی پیشتر گفتید با بچههای دانشگاه به توافقاتی رسیدید که هر کدام نوع خاصی از سینما را دنبال کنید. چرا با هم به این توافق رسیدید؟ آیا از نظر قوانین نمایش فیلم، ملزوم به رعایت این تفاهم و توافق محترمانهاید؟
خیر. در هر صورت اینها مدت بیشتری است که اینجا هستند و در فضای دانشجویی فیلمهای مستند را نشان میدهند ولی از نظر قانونی خیر، منع قانونی وجود ندارد، اما از نظر حرفهای، من در زمینهٔ سینما ارجحیت دارم چون منم که از جانب سینما آمدهام و سینماییام. دانشگاه هم میتواند فیلم بیاورد ولی این یک تفاهم است. من همیشه هدفم بوده که با دانشگاه تعامل داشته باشم، چون محیطی فرهنگی است و کار ما هم کاری فرهنگی است. قشری که من دوست دارم به این سمت بیایند همین جوانها و دانشجوها هستند و الان هم اگر نشده که پل ارتباطی بین ما و دانشگاه بهوجود بیاید، مشکل دانشگاه نیست، مشکل سوءتفاهم است. مثلاً من الان میخواهم از یکی از بازیگران مطرح سینما درخواست کنم که بیایند اینجا، توافقها هم انجام شده و مشغول انجام کارها هستیم. بهنظر شما زشت نیست که یک جلسه در دانشگاه نداشته باشیم؟ شما وقتی که انجمنی ایرانی درست میکنید هدفش کار هنری هم هست. چطور فیلمی مثل «دربارهٔ الی» را که ون سیتی پخش میکند، بلیت میفروشد، شما حق عضویت هم باید پرداخت کنید، از دولت هم کمک میگیرد. این فیلم را وسط شهر ونکوور نمایش میدهد که شما برای دیدنش کلی هم باید پول پارکینگ بدهید. تمام دانشگاه، روزنامهها و رسانهها اخبار را پخش میکنند. حالا منی که ایرانی هستم، اگر بروم همین فیلم را توی مثلاً سالن سنتنیال تیاتر نمایش بدهم و شش برابر هم پول سالن بدهم، بعد از فیلم هم مثلاً با آقای اصغر فرهادی مصاحبه کنم، دانشگاه چرا باید گارد بگیرد؟ روزنامهها چرا رفتارشان عوض میشود؟ تلویزیون چرا درخواست پول میکند؟
فکر میکنید دلیل این بهقول شما گاردگرفتنها و عدم همکاریها چیست؟
چون تعداد اندکی از هموطنان فکر میکنند اگر یکی آمد و کاری انجام داد، و کمی مورد توجه قرار گرفت، این کار را آنها هم باید انجام بدهند. همین انگشتشمار دوستان بعد از نمایش اول، گفتند بهبه، چه خوب که آمدید. ولی در نمایش دوم گفتند پس سهم ما چه، و از نمایش سوم به بعد کاملاً ما را حذف کردند. در حال حاضر هم کمر بستهاند به تیشهزدن به ریشهٔ این حرکت. طرف چهار پنج سال دارد اینجا زندگی میکند، چنین کاری نکرده است. الان بعد از من، میخواهد فیلم نشان بدهد. ایشان در چهار پنج سال گذشته کجا بودند؟ درجایی که پتانسیل نیست، رقابت بههیچوجه سودی ندارد و حتی تخریب هم میکند.
ولی من فکر میکنم رقابت کیفیت کار را بالا خواهد برد. الان شما مجبورید کارهای بهتر و با کیفیت بالاتر را نمایش بدهید. درست است؟
من آمدم اینجا فیلم نمایش دادم. بهترین سالن را گرفتم، با بهترین کیفیت و ارزانترین قیمتِ ممکن. کجای این رقابت کیفیت کار مرا بالا میآورد که شخصی همان فیلم را ببرد آن سرِ شهردر جای پرهزینهتری برای تماشاگر نمایش بدهد؟
دقیقاً، منظور من هم همین است. تعداد زیاد این برنامهها باعث بالا رفتن کیفیت کار میشود. شما اگر کیفیت کارتان بهتر باشد، مردم خود کارِ خوب را تشخیص داده و به آن سمت خواهند رفت و بهعبارتی دیگران ممکن است کمکم از فعالیت در عرصهٔ این کار خارج شوند.
درست است ولی این برای جایی است که پتانسیل داشته باشد. شما میخواهید اینجا رستوران بزنید، اگر شش رستوران دیگر هم باشد، باعث میشود کیفیت غذا بالا برود. من از یک منبع دارم فیلم میآورم. من نمیسازم. بلکه فیلمسازها باید با هم رقابت کنند که فیلمها بهتر بشود، ولی من دارم یک فیلم میآورم، شما هم همان فیلم را بیاوری، این که نشد رقابت. این که چیزی را درست نمیکند. فقط دارد خراب میکند. چرا باید کسی اینکار را بکند؟ برای من یک دلیل بیاورید. در حال حاضر من خودم برای نمایش فیلمهایی که در دست دارم هم اقدام نمیکنم چون بیش از ظرفیت و پتانسیلِ حال حاضر است.
خُب، حالا برای من این سؤال پیش میآید که منبع مالی شما از کجا تأمین میشود. نمیشود که شما مجانی کار بکنید و همچنان بتوانید به کارتان ادامه بدهید؟
درست است. ببینید، کسی کار هنری انجام میدهد و ساعتها وقت میگذارد، چیزی که تهش بهدست میآورد، شاید یک دهم آن میزان کار را هم جبران نمیکند. اگر من اینکار را شروع کردهام بهخاطر این بوده که کیفیت خوب ندیدهام و میخواهم کار با کیفیت بالا ارائه بدهم. چگونه است که شما فیلمی را که ششماه است که روی اینترنت رفته، میآورید و بعد میگویید که دارید کار خاصی انجام میدهید.
منبع مالی هم از خودم است. اینرا هم باید اضافه کنم که کاری که من انجام میدهم، بهخاطر این است که بستری فراهم بکنم برای جذب منابع مالی و تولید و فیلمسازی در ونکوور. اتفاقی که برای برخی مهاجران میافتد این است که، با عشق به این کشور میآید که مثلاً خلبان بشود. از راه میرسد، یک کارت اعتباری میگیرد و مشغول خرید میشود؛ ماشین، خانه و… بعد میرود زیر بار قرض. کاری موقتی هم میگیرد. بعد شروع میکند به دادنِ قرضها و ده سال میگذرد و این فرد کاملاً فراموش کرده است که برای چی آمده. من نیامدهام اینجا که بههر قیمتی بمانم و هوای کانادا را تنفس کنم. من آمدهام اینجا کاری را که میخواهم بکنم؛ چیزی به جامعهٔ ایرانی خودمان اضافه کنم.
آیا دوست دارید که مخاطبانتان منحصر به ایرانیها باشند یا به دنبال جذب گروهها و مخاطبانِ بیشتر از اقشار و فرهنگهای مختلف هم هستید؟
خانم موگویی: مطلقاً، هدف ما جذب مخاطب ایرانی به تنهایی نیست، ولی در هر حال اولویت ما ایرانیها هستند و اینکه هموطنان ما در بحث سینمای ایران بهروز باشند.
آقای رمضانزاده: بحث دیگری که من در این زمینه دارم این است که ما وقتی از فیلمی خوشمان نمیآید، آن فیلم را تماشا نمیکنیم. در جاهای دیگر دنیا، مردم اگر از فیلمی خوششان نمیآید، فیلم را میبینند و بعد آن را نقد میکنند. این تمرینی خوب برای ما ایرانیان است و تحمل ما را بالا میبرد که حتی اگر از فیلمی خوشمان نمیآید فیلم را ببینیم و نظراتمان را بگوییم یا آن را نقد کنیم. من در سفرم به ونکوور متوجه شدم که بعضی افراد نظر خاصی دارند و از آن هم کوتاه نمیآیند، توصیهٔ من به این افراد این است که فیلم را ببینید، شاید نظرتان عوض شود. اگر هم نشد، آن را نقد کنید.
فیلمهایی را که نمایش میدهید، بر چه اساسی انتخاب میکنید؟
آقای هادوی: ما در واقع یک هیئت انتخابی داریم. بچههایی که کمک میکنند نظرشان را میدهند. به نظر خانم آزیتا موگویی همکار، شریک و پشتیبان اصلی این حرکت بهخاطر شناختی که از ایشان دارم و تجربهای که در این زمینه دارند، بسیار اعتماد دارم. مرحلهٔ بعدی اساس این انتخاب، استقبال مخاطبها و میزان جوایزی است که فیلم از آنِ خود کرده است.البته صادقانه بگویم اعتقادی به این که تعداد مخاطب فقط ملاک انتخاب باشد، ندارم اما بایستی سلیقهٔ مخاطب را هم در نظر گرفت. سینمای دیگری هم هست به نام سینمای هنر و تجربه که نمیخواهم بگویم فقط مربوط به قشر روشنفکر است. میتوانم بگویم که هنریترند. تا اینجا فیلمها همزمان با ایران پخش میشوند. اما یکسری فیلمهای کلاسیک هم هستند مثل هامون، گاو و ناخدا خورشید که داریم دنبال میکنیم تبدیل به دیجیتال بشوند. در واقع سه گروه فیلم داریم؛ فیلمهای هنر و تجربه، سینمای کلاسیک و سینمای بدنه.
اگر به دنبال مخاطبان غیرایرانی هستید، چرا بیشتر تبلیغات شما به زبان فارسی است؟ آیا فکری برای جلب یا تبلیغ برای این گروهها کردهاید؟
خانم موگویی: استاد کار اجرایی آقای هادوی است؛ همیشه ایدهها را ایشان میدهند و ایدههای بسیار درستی هم دارند. این را صادقانه بگویم که اصولاً سیستم کار من و پژمان به این صورت است که من ذهن بسیار بلندپروازی دارم که میرود تا آن ور دنیا و میآید و وقتی به پژمان میگویم این را انجام بدهیم، پژمان میگوید، نمیشود که همینطوری یک کاری را کرد، یا نمیشود به این صورت انجامش داد. این ترکیب جواب داده است. کارهای اجرایی سخت را همیشه پژمان انجام داده و خوب هم انجام میدهد.
آقای هادوی: در کانادا وقتی میخواهند کاری را تبلیغ کنند، فکر میکنند اگر در سالن پنج نفر غیرایرانی باشد، کافیست و کاری ندارند که چند تا ایرانی در سالن هست. در صورتی که از نظر من ترویج موضوعی فرهنگی مثل سینمای ایران نیاز به پیگیری و رسیدگی دارد و این، کارِ من یک نفر بهتنهایی نیست. البته خانم موگویی یک تعارفی کردند و باید بگویم که بدون حمایت ایشان من قادر به انجام این کار نبودم. ایشان دوست، رفیق و شریک من در نمایش این فیلمها هستند و از روز اول نیز با من بودهاند. اما بهنظر من بزرگترین وسیلهٔ تبلیغ خود مردماند. من به دنبال این نیستم که خودم را به مردم بشناسانم، هدف ما شناساندن سینمای ایران است. البته ما داریم کارهای تبلیغاتی هم بهصورت اساسی برای جذب مخاطب خارجی انجام میدهیم. اگر صفحه فیسبوک ما را نگاه کنید، خواهید دید که تماممدت مقالاتی در ارتباط با فیلمهایی که ما نمایش میدهیم، پست میشود. البته گلهای هم داریم و آن اینکه این همه آدم فیلمها را نگاه میکنند ولی کسی حتی یک نقد کوتاه در این صفحه ننوشتهاند. فقط یکبار خانم غفارزاده راجع به فیلم «دوران عاشقی» برای ما نوشتند و مورد دیگر هم آقایی بودند که دربارهٔ بغلدستیشان و اینکه با موبایل حرف میزده، چیزی نوشتند. من منتظر بودم و هستم که کسی بیاید و نظرش را بدهد. معتقدم که خود ایرانیها میتوانند تبلیغی باشند برای اینگونه برنامهها و میتوانند دوستان غیرایرانیشان را در این برنامهها مشارکت دهند. همانطورکه میدانید ما تازه شروع کردهایم، امکانات و سرمایهٔ آنچنانی در دست نداریم و به جایی هم وصل نیستیم. بنابراین گرفتن امکانات برای ما سختتر است. با اینحال فکر میکنم که من تنها کسی هستم که مصاحبهٔ زنده با گلوبال بیسی داشتهام و نورثشورنیوز هم گزارشی راجع به «نمایش همزمان فیلم با ایران» منتشر کرد.
آقای هادوی، گفتید که در نظر دارید اینجا بستری برای تولید فیلم ایجاد کنید. این فیلمها چه مضمونی خواهند داشت؟ آیا به سینمای ایران مربوط خواهند بود یا خیر؟
ما نمیخواهیم فقط از مکان استفاده کنیم، بالطبع اگر کاری اینجا باشد، داستان هم مربوط به اینجا خواهد بود. البته من طرز فکرم این است که همهجا خانهٔ من است. ولی اینطور هم نیست که ایران را کنار بگذارم. اگر بتوانید از هر چیزی که دارید در جایی دیگر استفادهٔ مثبت بکنید، باید انجامش بدهید. اگر هم حس خوبی از جایی دارید، آنرا بگویید، مثل کنیا برای من، که بجای صحبت از کمبود امکانات و ناامنی ترجیح میدم از طبیعت زیبا و مردم خونگرمش بگویم. اینمورد دربارهٔ سینمای ایران هم صادق است. من همیشه حس خوبی را از سینمای ایران گرفتهام و نمیگویم سینمای ایران این است و آن است. بدگویی و منفیگویی راحتترین کار برای کسانی است که از ایران بیرون میآیند. این کاری که ما الان انجام میدهیم، کار سختی است و من از انجام آن لذت میبرم.
در نهایت آیا حرفی یا انتظاری از بینندگان و یا دستاندرکاران صنعت فیلمسازی دارید؟
آقای رمضانزاده: خوشحالم که الان اعتماد بیشتری هست و میگذارند نسل جدید فیلمهای جدید بسازند و من باور دارم که هر وقت اعتماد هست، کارها بهتر میشود.
خانم موگویی: عرصهٔ فرهنگ در سینما با کار هنری در رشتهٔ نقاشی یا موسیقی بسیار فرق میکند، شما وقتی تصمیم میگیرید که فیلمی بسازید، به بودجهای بالا احتیاج دارید، افراد زیادی نیز درگیر کار ساخت میشوند، تعدادی مجوز هم لازم دارید و یک سری اصول را باید رعایت کنید. صنعت فیلمسازی نتیجهاش کاری فرهنگیست و این امر میسر نمیشود مگر متولیان فرهنگی کشور بدانند که سینما یعنی چه، بدانند که مخاطب جهانی و نتیجهٔ اعتماد به سینما یعنی چه. این اتفاقی است که در دو سال گذشته در بالاترین سطحش در ایران افتاده است و یکی از دلایل آن هم این است که آقای دکتر ایوبی بسیار انسان روشنفکر و روشنگریاند و کمکهای فراوانی هم در این زمینه کردهاند.
آقای هادوی: خیلی دوست دارم که همه با هم یکی بشوند و سینمایی بزنیم. این سینما است که باعث میشود فاصلهها حذف شود. و بههمین دلیل است که تمام فیلمها را با زیرنویس انگلیسی میآورم که بتوانم چهرهٔ واقعی خودمان را به غیرایرانیها هم نشان بدهم. خودتان میدانید که چه فیلمهایی برای جشنوارههای خارجی انتخاب میشوند و همه فکر میکنند که چهرهٔ واقعی ما همین است، در صورتی که ایران امروز و سینمای امروز آئینهٔ تمامنمای کشورمان است. این سینما باید دیده بشود. اگر بد داریم، خوب هم داریم. دیدهام اگر یک کانادایی را کنار یک ایرانی بگذارید، ممکن است اصلاً با هم حرف هم نزنند، ولی اگر همان دونفر بعد از دیدنِ فیلمی کنار هم باشند، کلی حرف برای گفتن خواهند داشت. مگر ما فقط چلوکباب و فرش و بزنوبرقصیم. سینمایی که ما داریم، جزو پنج شش سینمای اول دنیاست. چرا ببریمش توی دخمهها؟ شما جشنوارههای دنیا را نگاه کنید، ما چقدر جایزه گرفتهایم؟ کانادا چقدر جایزه دارد؟ هر جایزهای که شما بگویید ما گرفتهایم، تازه با امکانات محدودی که داریم. انتظارم هم از هموطنان این است که بیایند فیلمها را ببینند. و قبل از آمدن و دیدن، ما را قضاوت نکنند و مثبت باشند.
در آخر باید تشکر کنم از کسانی که در آغاز داوطلبانه به این حرکت فرهنگی کمک کردند و همینطور دوستانی که هنوز در این راه کنارم هستند، از جمله کتابفروشی نیما، مجلهٔ مهاجر، تلویزیون پرواز، رستورانهای هایدا، کازبا، خلیج فارس، مؤسسهٔ مالی مانی وی، مؤسسهٔ مالی حافظ، مردمک تیوی، سوپرمارکت افرا، پارس، خانهٔ فرهنگ، یلوپیج ایرانیان و بسیار دوستانی که فرصت و حافظه برای نامبردن تکتکشان نیست که امیدوارم به دل نگیرند.
به امید ساختن یک پاتوق فرهنگی دلچسب در ونکوور