گفتوگو با ژاله م. از اعضای گروه تازهتأسیس «بنی آدم» دربارهٔ فعالیتهایشان برای آوردن یک زوج همجنسگرای ایرانی به کانادا از طریق برنامهٔ اسپانسرشیپی خصوصی رسانهٔ همیاری – ونکوور بهتازگی باخبر شدیم که تعدادی از هموطنان ساکن ونکوور بزرگ بههمراه تعدادی از غیرایرانیان گروهی به نام «بنی آدم» تشکیل دادهاند تا به یک زوج پناهجوی همجنسگرای ایرانی کمک کنند هر چه زودتر بتوانند وارد کانادا بشوند. در گفتوگو با یکی از اعضای گروه «بنی آدم»،…
بیشتر بخوانیدپناهجویان
پروژهٔ اجتماعی (۲۵) – مهاجرت، آرزو و واقعیت
مژده مواجی – آلمان مشاور اجتماعی اسکان پناهجویان در حومهٔ شهر تلفن زد و گفت: – در بین یکی از خانوادهها درگیری فیزیکی پیش آمده است. پدر خانواده اجازهٔ ورود به اسکان را ندارد و باید بهطور موقت جای دیگری زندگی کند. هفتهٔ آینده در شهرداری به کمکت نیاز داریم، چون باید با او در مورد رعایت نکاتی ضروری صحبت کنیم. او حاضر نیست در مکان جدید زندگی کند و در خانهٔ دوستانش بهسر میبرد….
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۴) – بیم و هراس از اوتیسم
مژده مواجی – آلمان مدتها بود که از او خبری نداشتم. در واقع از وقتی که فرزند سومش به دنیا آمده بود، بیشتر سرگرم بچهداری بود. روی موبایل کارم پیامکش را دیدم که فقط نوشته بود «سلام. کِی میتوانم با شما صحبت کنم؟» به او زنگ زدم. صدایی پر از اضطراب داشت: – منتظر تلفنتان بودم. به فریادم برسید. دربهدر دنبال شما میگشتم. حالم اصلاً خوب نیست. نگرانیام در مورد پسر سه سالهام است. به…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۳) – در زنجیر فرهنگ
مژده مواجی – آلمان روبروی همکارم نشسته است و دارد از زندگیاش تعریف میکند. گاهی به آلمانی صحبت میکند و گاهی به عربی. آنقدر سردرگم است که در واقع از همکارم میخواهد تا برای زندگی او برنامهریزی کند. زنی زیباست. قدبلند و اندامی ورزیده دارد. موهای سیاه صاف بلندش را پشت سرش بسته است. – حدود یک سال است که از همسرم جدا شدهام و به خانهٔ والدینم برگشتهام. همکارم با تعجب میپرسد: – زن سیسالهٔ…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۲) – سه خبر خوب و یک خبر ناخوشایند در یک هفته
مژده مواجی – آلمان به دفتر کار وارد شدم و موبایل کارم را روشن کردم. از دو نفر پیام داشتم. اول به پیامی نگاه کردم که میدانستم بهاحتمال زیاد چنگی به دل نمیزند. با دیدنش حالم گرفت؛ دوباره در نقطه شروع بودیم. انگارنهانگار که من و همکارم روزهای قبل ساعتها با او به آلمانی و عربی در مورد گذراندن دورهٔ سهسالهٔ فنی تخصصی صحبت و راهنمایی کرده بودیم. تمام درخواست و مدارک را برایش آماده کرده…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۱) – آشفتگی اعداد و درک تاریخها
مژده مواجی – آلمان بعد از سلام و احوالپرسی یکباره گفت: – ما تازه به آلمان وارد شدهایم. تاریخ تولدم در کارت شناساییام اشتباه ثبت شده است. ششساله بودم که پدرم به هرات رفت و برایم شناسنامه گرفت. روبهرویم آنطرف میز نشسته بود. از داخل کیفش انبوهی از نامهها را روی میز گذاشت. اول فرم پذیرش را باید پر میکردم. کارت شناساییاش را از او گرفتم. مشغول پر کردن فرم پذیرش شدم. تاریخ تولد، تاریخ ورود…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۰) – پوششِ سر و سردرگمی
مژده مواجی – آلمان مشغول خواندن ایمیلهایم بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. – میخواهم دورۀ تخصصی سهساله را بگذرانم. کِی میتوانم پیش شما بیایم که برایم رزومه و درخواست بنویسید تا برای تقاضا به مراکز مربوطه اقدام بکنم؟ طی چند هفتهٔ اخیر این دومین تماس تلفنی مشابه بود. هر دو همسن بودند. در یک مدرسه درس خوانده بودند و تمایل داشتند دورهٔ تخصصی سهساله را در بخش درمانی بگذرانند. در چهرههای جوان هر…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۹) – آنکه باید تصمیم بگیرد
مژده مواجی – آلمان صدایش از پشت تلفن مثل همیشه نبود. آهسته و با مکث صحبت میکرد. ناگهان گفت: – میخواستم موضوعی را با شما در میان بگذارم. راستش گفتن آن هم کمی برایم سخت است. مکثی طولانیتر کرد. منتظر ماندم که خودش سر صحبت را باز کند. – چند هفته پیش از زمان پریودم گذشته بود و هر روز حالت تهوع داشتم. به دکتر زنان رفتم و مشخص شد که باردارم، بارداریِ ناخواسته. خیلی حالم…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۸) – زن، پدیدهای حلنشده
مژده مواجی – آلمان مراجعان یکی بعد از دیگری وارد اتاق کار می شدند. او نیز نوبتش که شد، به داخل اتاق آمد، پشت میز نشست و از جیب بغل کاپشنش دو تا کارت شناسایی بیرون آورد؛ کارت خودش و همسرش. از کولهپشتیاش هم فرمهای ادارهٔ تأمین اجتماعی را بیرون آورد که ترجمه و پاسخ داده شوند. گفت: – خودم میخواهم در کلاس زبان شرکت کنم. جواب دادم: – هر مراجعهکنندهای که پیش ما میآید باید…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۷) – تساوی حقوق زنان و مردان، از اتوپیا تا واقعیت
مژده مواجی – آلمان روزهای آخر تابستان بود. تازه کارم را در پروژه شروع کرده بودم. با آنا، همکار لهستانیام، به اسکان پناهجویان رفتیم که فاصلهٔ کمی با محل کار ما داشت. کارت شناساییمان را روبروی در ورودی به نگهبانها نشان دادیم و وارد شدیم. تمام اسکان از واحدهای مسکونی پیشساختۀ سهطبقهای تشکیل شده بود. بهطرف دفتر مشاوران اجتماعی رفتیم. تینا، یکی از مشاوران، لیست زنان افغان را که قرار بود ملاقات کنیم در دست داشت….
بیشتر بخوانید