مژده مواجی – آلمان
مادری که نُه فرزند دارد و از طرف ادارۀ کار پیشنهاد کوچینگ شغلی به او داده شده، چه شغلی برایش مناسب است؟ توی خانه بهاندازۀ کافی کار روی سرِش ریخته است. هوران با مدیریت خیلی خوبی که دارد، حواسش به تکتک افراد خانوادۀ بزرگش است. خانوادهای مهاجر از کردستانِ عراق. تا به یاد دارد همیشه از افراد خانواده مراقبت و به کارهایشان رسیدگی کرده است. چه زمانی که در خانۀ مادری و پدریاش بوده و چه بعدها که تشکیل خانواده داده؛ زنی زحمتکش و صبور.
در طی کوچینگ شغلی از شغلهای متفاوتی که مناسب او باشد، صحبت میکردیم. شغلی متناسب با تواناییها و علاقۀ او. مانند مراقبت و پرستاری از سالمندان در کشوری مانند آلمان که جمعیت پیر دارد و از شغلهای مطرح در جامعه است. هوران هم بهدلیل اجتماعیبودنش تمایل به مراقبت و همراهی از سالمندان نشان میدهد. آنهم کاری که چند ساعت در هفته باشد تا به کارهای خانهاش هم برسد. کاری که کنار سالمندان بنشیند، با آنها از اینور و آنور حرف بزند، خرید کند، قهوه برایشان درست کند، کاردستی با هم درست کنند و کلاً همراهیشان کند.
چند تا درخواست کار در خانههای سالمندان که نزدیک به محل زندگیاش بود، فرستادیم. در رزومهاش از تجربیات شخصی او در مراقبت از افراد مسن خانوادهاش و همسایههای سالمندش نوشتم. جواب منفی آمد. عجیب هم نبود. اگر دورۀ چندهفتهای دیده بود، شانسش بیشتر میشد. قرار شد به خانههای سالمندانی دورتر از محل سکونتش درخواست کار و کارآموزی را همزمان بفرستیم.
هوران فنجان چای را در دست فربهش گرفت و چشمهای سیاهش را که در چهرۀ گردِ مهتابیاش میدرخشید، به من دوخت و گفت:
– خانم مسنی در محلهمان هست که هرازگاهی به او سر میزنم، به خانهمان دعوتش میکنم و اگر نیاز به کمک داشته باشد، کمکش میکنم. چند روز پیش که خانهاش بودم، با ناراحتی و گلایه برایم تعریف کرد که چون نیاز به مراقبتهای بیشتری پیدا کرده، دو تا دخترش میخواهند او را به خانۀ سالمندان بفرستند و خانۀ ویلایی سهطبقهاش را بفروشند؛ خانۀ بزرگش که خیلی در آن احساس راحتی میکند و تا زنده است نمیخواهد که فروخته شود.
هوران جرعهای از چای را نوشید و ادامه داد:
– از آلمانیها تعجب میکنم. چطور دلشان میآید مادرشان را از خانهاش دور کنند و به خانۀ سالمندان بفرستند. واقعاً دو تا دخترش نمیتوانند از مادرشان مراقبت کنند؟
نگاهی به موبایلش که روی میز گذاشته بود و صدایش را بسته بود، انداخت و با لبخند گفت:
– منتظر تلفن یکی از دخترهایش هستم. با همسرم قرار است آخر هفته به دیدن او و مادرش برویم. میخواهم پیشنهاد بدهم که آن خانۀ بزرگ سهطبقه را به ما کرایه بدهند تا از شرِ دو تا واحد کوچک آپارتمانیمان راحت شویم. مادر در خانهاش بماند. تمام مسؤلیتِ مراقبت و نگهداری از او را هم به عهده بگیرم.
با خندهای رضایتآمیز رو به من کرد:
اینطوری مادر تا آخر عمر در خانهاش زندگی میکند و در ضمن بچههای من هم مادربزرگدار خواهند شد.