دههٔ هشتادی‌ها – شعری از عباس سماکار

عباس سماکار – سوئد

خاطره‌های من به رؤیا بدل می‌شوند

رؤیاهای من به شعر

و من از همین‌جا که ایستاده‌ام تو را با آرزوها و رؤیاهایت بازمی‌شناسم

 

سخن‌گفتن به‌زبان سبزه و آب 

پرسه‌زدن در خیال مه

تو را یافتن و ترانه‌های شورشی‌ات را بازخواندن 

مرا در شعر و رؤیای تو غرقه می‌سازد

 

جان‌های جوان با قامت بلند اراده 

ترانه‌هایی که در سنگ طنین می‌افکند 

رؤیاهایی دوردست و پاک

و خونی که بودن را معنا می‌کند

 

با تو هستم آی 

با تو

با تو که خیابان را در آغوش گرفته‌ای

و فریاد و خونی خاک‌آلود بر دهانت جاری‌ست

با تو که بر بلند خیره‌سری ایستاده‌ای

و ستاره‌های گداختۀ سینه‌ات آسمان شب را می‌سوزاند

با تو با گیسویت

که در باد پریشان می‌شود

با شما هستم فرزندان آزادی

با شما ستاره‌های خیابانِ خشم و فریاد

با شما افق‌های سوزان

چشم‌های پر از اشک

صدایم را که از اعماق سینه‌ام برمی‌آید می‌شنوید

با شما هستم

صدایم را می‌شنوید

خونتان بر خاک نخواهد ماند

ارسال دیدگاه