سیما غفارزاده – ونکوور
باز ایران ما با تنی مجروح از آنچه در این ۴۳ سال بر سرش آمده، در آتش و خون است… باز مردم سرزمینمان از جانشان گذشتهاند و در خیابانهایند. چه میشود دربارهٔ این دو هفتهٔ گذشتهٔ پراضطراب و خونبار گفت که پیش از این گفته نشده باشد؟ چه میشود گفت که در دام کلیشه نیفتاد؟ آیا «اعتراضات» همچنان واژهای گویاست برای آنچه هماکنون در ایران میگذرد؟ نه، این رسماً جنگ است؛ جنگی که زنان بهتنگآمده از چهار دهه ستم مضاعفی که بر آنها رفته است، و بهدنبال خونخواهی مهسا (ژینا) امینی رهبریاش را بهدست گرفتهاند. جنگی که از روز کشتهشدن سبعانه و ناجوانمردانهٔ مهسا در کف خیابانها آغاز شده است و تاکنون بیش از ۷۰ کشته و صدها زخمی بر جای گذاشته است… چه جوانان نازنینی که جان پاک و بیگناهشان در پی طلب اساسیترین حق حیات – آزادی – در طی بیش از چهار دههٔ گذشته از دست رفت و حالا خشم مردم به حد انفجار رسیده است؛ خشمی که حاکمیت هنوز نتوانسته است با وجود سرکوب وحشیانه طی دو هفتهٔ گذشته مهارش کند.
طی ۴۳ سال گذشته، زنان و دختران ما همواره قربانی جنایاتی بسیار، و آماج انواع تهمتها و تحقیرها بودهاند. از کشتهشدن بهخاطر ظن داشتنِ رابطهای عاشقانه گرفته تا پاشیدهشدن اسید به صورتشان بهدلیل پاسخ منفی به خواستگاران، تا سنگسار زن شوهردار بهاتهام ارتکاب زنا، تا اجبار به ازدواج در سنین کودکی برای کمکردنِ نانخور، و تا… کشتهشدن بهدلیل بهاصطلاح «بدحجابی»، و در تمام این جنایات، «غیرت» مردان، فشار خانواده و جامعه و در صدر آنها حاکمیت تمامیتخواه شریک جرم بودهاند. با اینحال، و بهرغمِ اینهمه سرکوب و جنایتی که به زنان و دختران ما روا داشته شده، آنها از پای ننشسته و کنار نکشیدهاند. بههر شکلی که امکانش بوده، اعتراض خود را نشان دادهاند. آرامآرام روسریها را پس کشیدهاند، مانتوها را کوتاه کردهاند و حالا روسریهایشان را – همانکه مهسا را بهخاطر «درست» سرنکردنش کشتند – در کف خیابانها به آتش میکشند. و چه خوب که اکنون مردان ما نیز در کنارشاناند و چه بسا جان پاکشان را در همین دو هفتهٔ گذشته در این راه از دست دادهاند. حال مهم نیست آندسته از «غیرتمندانی» که خود هر یک بهتنهایی «جمهوری اسلامی» کوچکیاند، کجا پنهان شدهاند. بیایید امیدوار باشیم که آنها نیز که خواسته و ناخواسته همواره آب به آسیاب ماشین سرکوب ریختهاند، حالا دیگر از این حجم خشونت و کشتار تکان خورده باشند.
آنچه در مبارزات جاری مردم ایران شایان توجه است، ساخت شعار زیبای «زن، زندگی، آزادی» است. سوای معنای عمیق و نیکوی آن، تکرار صدای «ز» بیاختیار زایش را به ذهن متبادر میکند، همان که در زبان کُردی – زبان مادری مهسا – با حرف «ژ» طنینانداز میشود: «ژِن، ژیان، ئازادی». این شعار زیبا که نه تنها در تمام شهرهای ایران طنینانداز شده، بلکه در تجمعات خارجازکشور نیز شنیده میشود، بیشک نشانهٔ بلوغ، پختگی و بیداری و آگاهی جامعه است. نسل امروز با سردادن این شعار، نشان داده که به اهمیت نقش زن آگاه است و آن را در کانون مطالبات بهحق خود قرار داده است. شعار دیگری که پیشازاین «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم» بود و حالا در چرخشی معنادار به «بترسید، بترسید، ما همه با هم هستیم» تبدیل شده، نشان از آن دارد که مردم دیگر نمیترسند، و خطاب شعار از خودشان بهسمت حاکمیت چرخیده است؛ و ما این نترسیدنها و این شجاعتهای مثالزدنی را از ویدیوهایی که علیرغم اختلالات اینترنت و بلاکشدن این و آن شبکهٔ اجتماعی به دستمان میرسد، بهوضوح میبینیم.
سخت است هزاران کیلومتر دوربودن و به نظارهنشستن و نگرانبودن و عذابوجدانداشتن و… هر روز صبح که ما در این سرِ دنیا چشم باز میکنیم، هنگام غروب در ایران است؛ ساعاتی که مردم به خیابانها میروند و معلوم نیست آیا سالم به خانهشان برمیگردند یا نه… چه از دست ما برمیآید جز آنکه صدای آنها باشیم. صدایی که بهسختی از لابهلای انواع فیلتر و ویپیان به بیرون درز میکند. صدایی که با حضور ما خارجنشینان در تجمعات باید تقویت و تشدید شود و به گوش دنیا برسد. خوشبختانه آخر هفتهٔ گذشته، ایرانیان ونکوور با حضور گسترده و پرشور خود نشان دادند که بهخوبی از عهدهٔ انجام این وظیفه برمیآیند. طبیعتاً این تجمعات را پایانی نیست تا زمانی که مردم شجاع ایران در خیابانها دارند هزینه میدهند و جان خود را کف دستشان گذاشتهاند. امید که هیچ بهانهای – مگر آنها که بهلحاظ جسمی توانش را ندارند – هیچکس را از انجام این وظیفه بازندارد.
احمد شاملو، این شعر را در تاریخ ۲۶ دیماه ۱۳۵۷ سروده است، ولی برای تمام این ۴۳ سال گذشته، برای همهٔ دورههای تاریکی همچون کشتارهای سال ۶۷، قتلهای زنجیرهای سال ۷۷، کوی دانشگاه، سرکوب و کشتارهای سال ۸۸، دیماه ۹۶، آبانماه ۹۸، سرنگونی پرواز پیاس۷۵۲، و و و… و حالا جنگ تنبهتن مردم ایران با نیروهای سرکوب، مصداق دارد و تازه است. بهامید آزادی مردم ایران از چنگ استبداد.
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان
□
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی
□
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعهٔ روسبیان
بازمیآمدند
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!