مریم رئیسدانا – آمریکا
در این نقطه از روز، در این لحظه، آن بیرون هنوز تاریکی شب بر همهجا و همهچیز چیره است، ولی صبح هم لخلخکنان دارد سر میرسد و بههر نفس خورشید، یک پلک بالاتر میآید. از میان پلکهایم نگاهم میافتد به پرتوهای باریک نور که بهزحمت از شکاف پنجره به داخل اتاق سرک میکشند.
به پهلوی چپم میچرخم و کف دستم را میکشم روی بالش سردی که دو سال تمام ونسان سر بر آن میگذاشت. نا ندارم بلند شوم. پلکهایم دوباره روی هم میروند، اما خواب دیگر رفته است، همانطور که سیزده ماه پیش ونسان رفت.
چه صبح نحسی بود، صبحی زود و سرد. شب داشت میشکست و اولین بارقههای آفتاب از درز پرده به داخل اتاق میدمید. با چشمهای بسته دست کشیدم روی بالش ونسان تا چون همیشه موهای شازدهکوچولویش را ناز کنم، ولی بهجای آن موهای نرم، زبری کاغذی حس کردم.
«برمیگردم هلند.»
آن سحرگاه سرد و نحس.
ونسان گوشوارههایی به من داده بود، حلقههای بزرگ طلایی. بهشوخی گفته بود:
«این گوشوارهها از عشقمون یه غلام حلقهبهگوش میسازه. من عشق شرقی میخوام.»
راست گفته بود. یک سال، نه، سیزده ماه است که ونسان رفته، ولی من دیگر نمیتوانم هیچ مردی را نه ببینم نه بخواهم. گفته بود از عشقمان غلام حلقهبهگوش بسازیم، ولی فقط من این حرف را باور کردم و جدی گرفتم. او رفت.
با بالش ونسان در بغل، به پهلوی دیگر میچرخم. شبها جان میکَنَم تا بخوابم و صبحها جان میدَهَم تا خودم را از رختخوابم بیرون بکشم.
دیگر خوابم نمیبَرد، ولی قدرت کندهشدن از این رختخواب را هم ندارم. باید بلند شوم. امروز با روزهای دیگر فرق دارد. روز بلهگفتن به تن نیست. تکانی به تن افسردهام میدهم، ولی گویی مرا با طناب به زمین دوختهاند. تمام جان خودم را به کف دستهایم میفرستم و طنابهای فرضی را چنگ میزنم و خودم را از تخت بیرون میکشم.
دو لتهٔ پنجرهٔ چوبی را از هم باز میکنم. همهچیز مرطوب است. رطوبت در همهجا رخنه کرده. بیخ پنجرهها خزه بسته. باد و رطوبت در تنم میدوند. لتههای چوبی را باز میگذارم و پنجرههای شیشهای را میبندم.
از شب قبل تا همین دم، رگبار چنان تند و شلاقوار بر همهچیز فرود میآمد که گویا قرار است زمین از طرف خدایان مجازات شود، ولی حالا از آن خشم آسمان، از آن رگبار و شلاقش خبری نیست.
دو شات قهوه این حال خسته را بلکه خوب کند. اولی سیاه و تلخ مثل زندگی، دومی سیاه و سفید باز هم مثل زندگی. اولی را مثل شات عرق سر میکشم. دومی، کمی شیر و قاشقی شکر در فنجان قهوهام. حالا تابلویی امپرسیونیستی در فنجانم دارم. گرمای قهوه و تلخی دُردش خواب را از تنم به بیرون پرت میکند. جرعهجرعه که مینوشم، بندی از شعر پرهور را هم با صدای بلند برای خودم میخوانم: «مرد بلند شد / کلاهش را به سر گذاشت / بارانیاش را به تن کرد / چون باران میآمد / و رفت / زیر باران / بیهیچ حرفی / بیهیچ نگاهی / و من سرم را گرفتم میان دستهایم / و گریه کردم.»
نمیتوانم گریه کنم.
دوباره میخوانم «و رفت / زیر باران / بیهیچ حرفی / بیهیچ نگاهی.»
یعنی شهلا هم حالا حس و حال همین زن را دارد؟ حس و حال همین زن که این شعر را روایت میکند؟ یعنی گریه میکند و غمگین است؟
آه، باید بروم. باید هر چه زودتر بروم. شهلا و پرنسس منتظرماند. باید به گورستان برویم.
آسمان هنوز رنگ روز بهخود نگرفته است. سربی غلیظ و ناگهان دوباره باران شروع میشود. چرق چرق چرق، شر شر شر. تمام صداهای شهر در این صدا مستور میشوند. شیروانیها، پنجرهها، ماشینها همه به این ریتم منظم تن میدهند. چیزی معلوم نیست، همهچیز پشت تارهای باران و تگرگ محو شده است.
قهوهٔ ته فنجان نقش پا را نشان میدهد. من هم پا میشوم. باید بروم. پیراهنِ سیاهی میپوشم. مژهها را سیاهتر میکنم، پلکها را دودی با خط چشم سیاه، رژ کمرنگ قهوهای، کفشهای پاشنهسهسانتی سیاه و گوشوارههای حلقه طلایی به گوشم.
ساختمانهای بلند در دو سوی این خیابان باریک، آسمان را چنان از نظر پنهان کردهاند که سهم کوچکی از آن را میتوان دید.
آسمان آرام گرفته است. ابرهای بزرگ خاکستری با باد میروند و ابرهای خاکستری دیگری جایشان را میگیرند. هوا نمناک و زمین خیس است؛ اما قطرهٔ بارانی نیست. انگارنهانگار تا دقیقهای پیش دیوانهوار تارهایش را به در و دیوار میزد.
در پایان رمان آهستگی، ونسان سوار موتورسیکلتش میشود تا با سرعت براند. شب قبل ونسان نتوانسته بود با ژولی کنار استخر عشقبازیِ موفقی داشته باشد. ژولی را از دست داده بود و بعد مسحور جذبهٔ سرعت میخواست شکست را فراموش کند. کوندرا، در همین کتاب از مادام ت و شوالیه مینویسد که دویست سال پیش بهآهستگی رابطهای را شروع میکنند تا شبی بالاخره به عشقبازی میرسند. خاطرهٔ خوبی از این شب برای شوالیه باقی میماند. مادام ت با مهارت و دلبری و بهآهستگی میداند چه وقت به تقاضا پاسخ دهد، عرضه و تقاضا به یک میزان باید بالا بروند، وگرنه معادله و معامله خوب پیش نمیروند، اما ونسان و ژولی، جوانهای امروزیاند.
«من آماده، تو هم آماده، پس بریم تو رختخواب.»
رابطه خوب شروع میشود، ولی پایان رضایتبخشی ندارد. فردا صبح ونسان، بهجای «خودگوشبُری» سوار موتورش میشود تا با سرعت براند. عصر سرعت است. عصر موبایلها و لپتاپهای لمسی. عصر غذاهای فستفودی. عصر سریعترین چیزهای ممکن. رابطههای بهسرعتپیشرونده، بهسرعتتمامشونده و من با خودم فکر میکنم یعنی من در عشقم به ونسان خیلی تند رفتم؟
باید بروم. باید بروم دنبال شهلا و پرنسس. ماشین را روشن میکنم. پنجره را پایین میکشم تا هوای ماشین عوض شود. برفپاکن شیشهٔ جلو را از قطرههای باقیماندهٔ باران پاک میکند.
در این سیزده ماه، هر بار که از محلهٔ پواندوژور گذشتهام، هر بار چقدر دعا کردهام که ونسان در ایستگاه پواندوژور سوار شود و با یکدیگر به خانه برویم. مثل آن موقعها، مثل قبلترها، قبلتر از این سیزده ماه نحسی که گذشت.
«نقطهٔ روز»، پواندوژور، یعنی ما برای خودمان ترجمهاش کرده بودیم «نقطهٔ روز» و کاری نداشتیم که این اصطلاح در فرانسه چه معنی میدهد. آه سنگینی را با نفس بیرون میدهم. چقدر با هم دربارهٔ این کلمهٔ «نقطهٔ روز» پرحرفی کرده بودیم. دستی به گوشوارهها میکشم. چه در فارسی چه در فرانسه کلمهٔ «روز» فقط یک نقطه دارد. شپش با آن هیکل کوچکش نُه تا نقطه دارد، و روز با این بزرگیاش فقط یک نقطه. چقدر خندیده بودیم.
اتوبوسی جلوتر از من در ایستگاه توقف میکند. خط عوض میکنم. چراغ قرمز میشود.
برایش تعریف کرده بودم که سحرگاه روزی در قرن هجدهم، یعنی با اولین بارقههای نور صبح در آسمان، نوهٔ لویی چهاردهم با یک جناب کنتی دوئل میکند و کنت کشته میشود، از آن به بعد اینجا را پوآندوژور نامگذاری میکنند. ونسان از خنده ریسه رفته و گفته بود: «جدی جدی خدا رو شکر اون دوره زمونه تموم شده. چه بدبختی بزرگی بوده که مردی برای خاطر زنی، مرد دیگهای رو میکشته.»
لبخندی زده، دستش را میان دستم فشرده و گفته بودم: «ولی ونسان، غیر از جنبهٔ ترسناک ماجرا، فکر کن الآن دیگه کسی برای کسی نمیمیره.»
ونسان گفته بود: «چه بهتر.»
به کلمهٔ ابداعی خودم «نقطهٔ روز» فکر میکنم. نقطهٔ روز چیست؟ کجاست؟ آن اولین بارقههای صبح، آن نخستین پرتوهای روز، آیا نقطهٔ عزیمتی دارد؟ عزیمت روز در چیست؟ در تولدش؟ در دوباره آمدنش؟ دوباره از آخر به اول رسیدنش؟ از شب به صبح شدنش؟ یعنی همان است که صائب تبریزی میگوید: «آن روز میشویم ز سرگشتگی خلاص / کانجام ما به نقطهٔ آغاز میرسد»؟
نقطهٔ عزیمت روز وقتیست که ما از سرگشتگی خلاص شویم؟
چراغ سبز میشود. کمی گاز میدهم. من چه وقت از شر این عشق خلاص میشوم؟ یادم میافتد دیروز عصر که برای همدردی و تسلیت رفته بودم، شهلا گفت: «پرنسس تمام ظرفا رو شکسته.»
بعد گردنش را نشان داده بود که جای چنگ پرنسس بود.
«شهلا! زمان، زمان حلّال مشکلاته. بچه است. هنوز تینایجه. زمان لازم داره.»
خودم هم میدانستم دارم حرف چرتی میزنم، اما خب چه باید میکردم؟ چه باید میگفتم؟ سکوت میکردم؟ یا باید میگفتم پرنسس حق دارد؟ و شهلا جواب داده بود: «پس خودت چی؟ سیزده ماه گذشته، چرا دست برنمیداری؟»
جوابی نداشتم بدهم. گفته بود: «تو میدونی این دختر ازت حرفشنوی داره، اما این روزها پیدات نیست. هیچ معلومه کجایی؟»
شهلا، من که فقط دو سال با ونسان زندگی کردم اینطور نفسم تنگ شده است، تو چه طور میتوانی تحمل کنی؟ بعد از بیست و پنج سال؟
باز چراغ قرمز و عابران پیاده.
دیروز دم غروب همانطور که در بالکن ایستاده بودیم، پرنسس در آغوشم ناله میکرد: «خاله جان، درست تا دو روز پیش، پانزده سال میشد که بابا برام مثل یه مادر بود.»
«عزیزم، از این بهبعد هم با عشقش مواظبته.»
«تو خواب سکته کرده. کسی خونه نبوده. طفلک بابای بیچاره. من احمقمی که مدرسه بودم، هیچ فکر نمیکردم این طوری بشه.»
رنگ طلایی غروب افتاده بود روی خرمن موهای بلوطیاش و نسیم بازیگوشانه چنان آنها را نرمنرمک پریشان میکرد انگار که گردههایی از طلا در هوا موج برمیداشت. بازوهای نازکش را ناز میکردم.
«به این فکر کن چقدر راحت مرده. رنج نکشیده.»
«نه، شهلا بابا رو اذیت میکرد. مثل همیشه با داد و فحش از خونه رفته بود بیرون.»
«اینطوری در مورد مامانت حرف نزن.»
خودش را از میان دستهایم بیرون کشیده، قدمی عقب گذاشته بود: «بچه که بودم همیشه از بابا سؤال میکردم، مامان وقتی با تو قهر میکنه، کجا میره؟»
«پیش یه دوست.»
«کدوم دوست، بابا درویش؟»
«نمیدونم، پرنسس بابا.»
میرسم جلو آپارتمان شهلا، پلاک شانزده، خیابان سنک دیامان. با موبایلم زنگ میزنم. میآیند پایین. شهلا جلو مینشیند و پرنسس پشت سر مادرش. در لباس سوگواری زیباتر از هر روز دیگری شده، حتی غم هم او را سحرانگیز کرده است. موهای شلال بلوطی تا کمر، رها روی بازوها، سر و گردن. قد بلند، اندام باریک و لوند، یک فمفتل پانزدهساله، اما پرنسس کجا و شهلای آن روزگار کجا؟ شهلا، خوشگلترین دختر دانشگاه، شهلا خوشگلترین دختر فامیل، شهلا خوشگلترین دختر محله. نگاه من و شهلا به یکدیگر است. چشمهای سبزآبیاش هنوز شهلاست. چشمها پُرغصه، ولی بدون نم اشکی. پرنسس ماتش برده به بیرون از پنجره، نگاهش به جایی دور است.
شهلا میگوید: «میبینی سرنوشت منو؟ اومده بودم خیر سرم پاریس درس سینما بخونم و هنرپیشه بشم.»
پرنسس شیشهٔ سمت خودش را پایین میکشد و میگوید: «چه خودخواه. اون مرده و تو به فکر خودتی!»
شهلا چیزی نمیگوید، ولی من با ناراحتی از میان آينه به او نگاه و اشاره میکنم که بس کن. با تحقیر و نفرت نگاه از من میگیرد و به بیرون چشم میاندازد.
سرشانهٔ شهلا را نوازش میکنم: «غصه نخور. درست میشه.»
شهلا پوزخندی میزند: «غصه؟ کجا بودی پونزده سال پیش که درویش بهخاطر هروئین افتاد زندان. پرنسس یهروزه بود.»
«دیگه گذشته. بهش فکر نکن.»
متوجه میشوم پرنسس لبهایش را میجود تا حرفی نزند که اوضاع خرابتر شود.
«آره گذشته. خدا رو شکر که پونزده سال پیش نیس. اونموقع من از همکارام قایم میکردم مبادا اگه چیزی گم بشه، بگن کار شوهر هروئینی منه.»
باد افتاده است به میان موهای پرنسس. شیشه را بالا میکشد. بعد با تمسخر و تقریباً فریاد میگوید: «هان که چی؟ این حرفا رو میزنی تا مثلاً بگی تو بیگناهی؟ آره؟ هان؟»
بعد ناگهان جیغ میزند و گریه میکند: «ای کاش تو بهجای اون میمردی.»
میزنم روی ترمز و ماشینهای پشتسری بوق پشت بوق. دوباره راه میافتم.
شهلا ساکت است. زیرچشمی به من نگاه میکند و سری تکان میدهد. لبهایش از غصه بههم فشرده شده است. دیروز دور از جمع توی گوش پرنسس گفته بودم: «شهلا هم غصه داره.»
پرنسس توجهی نکرده بود. نمیخواست بشنود. حرف خودش را میزد: «ازش متنفرم. متنفر.»
«نه عزیزم، این حرفو نزن.»
«تقصیر اونه. همه میدونن. تو هم میدونی. بابا حالش خوب بود. اصلاً معلومه شبا کجا میره؟»
دنده عوض میکنم، سرعت میگیرم.
«میبینی؟ پونزده سال زحمت بکش، بچه بزرگ کن، بعد تو روت بگه، ای کاش تو میمردی!»
پرنسس با لحن مسخره و طعنه میگوید: «تو؟ تو منو بزرگ کردی. درویش زحمت منو کشید.»
شهلا برمیگردد به عقب و اینبار با غیظ میگوید: «راستی؟ چه کسی صبح تا غروب سر کار میرفت و پول خونه رو میداد؟»
«به من چه؟ میخواستی نری.»
«اگه من نمیرفتم سر کار، چه کسی خرج ما رو میداد؟ به اون که کار نمیدادند. حال و روزش رو یادت رفته؟»
پرنسس به تمسخر و با صدای بلند میخندد: «اینا همه بهونهست تا بری دنبال عشق و حالت. همه میدونن تو کی هستی.»
دچار اضطراب میشوم. دستم روی فرمان میلرزد. سر پرنسس داد میزنم: «بس کن دیگه دختر. خجالت بکش.»
هیچوقت اینطور با او حرف نزده بودم. از خودم خجالت میکشم. او هم شرمنده میشود. دقیقههایی به سکوت میگذرد. متوجه نگاه خیرهٔ شهلا به خودم میشوم.
«هان! چرا اینطوری به من زل زدی؟»
با اخم میگوید: «باز که این گوشوارهها رو انداختی به گوشت؟ کِی میخواهی دست برداری؟»
«من عشق شرقی دارم. شاید برگرده.»
با اطمینان خاطر عجیبی میگوید: «هرگز برنخواهد گشت.»
یک چشم به جاده، یک چشم به شهلا میپرسم: «تو از کجا میدونی؟»
بهآرامی، انگار که بخواهد بگوید چه قهوهٔ تلخی، میگوید:
«چون درویش ازش خواست.»
انگار که جن دیده باشم، میپرسم: «درویش؟ به درویش چه ربطی داشت؟ خل شدی؟»
ساکت است. لبهایش به هم دوختهشده. مثل یک خط صاف.
«حرف بزن شهلا. چرا لال شدی؟»
دلم میلرزد. دلم آشوب است. دستهایم روی فرمان قرار ندارند. پرنسس از صندلی پشت خم شده به جلو، میان من و مادرش. شهلا از میان لبهایش که به دندان گرفته است، میگوید:
«خب، گفتنش سخته… »
«هر چی میدونی بگو.»
«ونسان فقط مواد برای درویش نمیآورد. اونا عاشق هم بودن.»
پرنسس از پشت شروع کرد به لگدزدن به پشت کمر شهلا و کشیدن موهای خودش و فحشدادن. چشمهایم تار میشود. دوچرخهسواری میان من و یک وانتی میراند. چیزی نمانده زیرش بگیرم. ترمز میکنم. میکشم کنار. میایستم. سرم به دوران میافتد. آرنجهایم روی فرمان. سرم میان دستها. چیزی نمیشنوم. نمیدانم چقدر میگذرد. پنج دقیقه؟ نیم ساعت؟ بالاخره سر بالا میگیرم. چشمهای شهلا خیس است.
«متأسفم که تا حالا بهت نگفتم. نمیخواستم اذیت بشی.»
پرنسس از پشت جیغ میکشد: «دروغ میگه. دروغ میگه. حرفاش رو باور نکن.»
«دروغ نمیگم. اگر خواستی ایمیلهاشونو نشونت میدم.»
حالا پرنسس در سکوت دستهایش را از دو طرف روی گوشها میان موهایش فرو کرده، با تردید و متفکر به شهلا نگاه میکند.
سر قبر، دوستان و آشناها به نوبت پرنسس و شهلا را بغل میگیرند و در گوششان حرفی به دلداری زمزمه میکنند. حالا مثل مورچههای کارگر پشت سر هم به صف، با رُزِ زردی در دست، یکی پس از دیگری به بالای قبر میآیند و گل را روی تابوت درون گور پرتاب میکنند. آخرین هدیهٔ زندهها به این مرده، در این لحظه از روز، در این نقطه از روز. درویش حالا آرام خوابیده، سرگردانیها و اضطرابهایش تمامشده است، اما دنیا بیخیال از مردن و نبودن او مانند میلیاردها سال پیش دارد پیش میرود.
پرنسس سر گور درویش ایستاده، سرش را روی شانهام گذاشته است. سر که بلند میکند، متوجه دست نوازش مادر بر بازویش میشود. آن را پس نمیزند، به او پشت نمیکند، ولی به چشمهای شهلا نگاه هم نمیکند. از روی کاغذ شعری را که دیشب برای بابا درویش نوشته، با صدای پر از لرز و دودلی میخواند. لحظهای بعد شاخهگلی زرد و پاکت نامه در هوا میچرخند و در قبر فرو میافتند. سه زن با عینکهای سیاه بهسوی گور میروند. باز هم پرواز رزهای زرد و بعد سقوطشان در قعر گور.
نوبت من است. گل زرد پرپری در دست دارم. گوشوارهها را درآوردهام. سوزن گوشوارهها در گودی مشتِ فشردهام فرو میروند. چه میسوزد کف این دست. چه میسوزد گوشهٔ این چشمها. اشک دیگر چرا؟ برای خودم؟ برای شهلا، پرنسس؟ باید این گوشوارهها را از خودم دور کنم. باید در گورشان کنم. بفرستمشان به جهنم، نه، به جهنم نه، بهدنیای مردگان. پرتاب میکنم. گوشوارهها کمانی سقوط میکنند روی گلهای زرد روی تابوت. کف دستم میسوزد. نگاه میکنم، خطهای سرنوشتم با رد خون پررنگ شدهاند. سرنوشت، خون آدم را میکِشد، رس آدم را میگیرد تا زندگی شاید رنگ بگیرد، جان بگیرد، معنی پیدا کند. ای سوزنها، ای گوشوارهها. ای عشق حلقهبهگوش! ای بندگی! بردگی! به گور بروید.
شهلا به همه، حتی به من، میگوید که لازم نیست کسی تا خانهشان برود. میخواهد با پرنسس تنها باشد. حتی میگوید میخواهند با تاکسی برگردند.
رمان آهستگی میگوید: «وقتی داریم بهسرعت راه میرویم و ناگهان چیزی به یادمان میآید، قدم آهسته میکنیم تا بهتر به آن فکر کنیم.»
از گورستان که دارم بیرون میروم، چنان بهسرعت قدم برمیدارم که خطوط کاشیهای زمین زیر پاهایم محو میشوند، خط میشوند.
ونسان گفته بود که بعضی مردهای مسن از مردهای جوان خوششان میآید، درست مثل بعضی مردهای مسن که زنهای خیلی جوان را دوست دارند.
۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۰۷
[…] منتشر شده در رسانه همیاری […]
[…] را در اینجا بخوانید)، «نقطهٔ روز» (این داستان را در اینجا بخوانید) و همچنین داستان «هاتداگ کاسکو» (این داستان […]