مریم رئیسدانا – آمریکا
روی شنهای سفید ساحل، کفموجهای دریا نرمنرمک لیز میخورند کف پاهایش… کفموجها هر بار که این کار را میکنند، او را از جایش تکان میدهند و بعد میفهمد الآن است که دیگر روی شنها راه برود. دیگران میگویند خیالات است؛ اما خودش میگوید:
«اوه خدا میدونه چقدر شنسواری کردهام و چقدر دریاسواری.»
مدتهاست که چنین حرفهایی را فقط به سینتیا میگوید؛ چون فقط اوست که باور میکند. شب که میشود روی تخت کنار هم میخوابند. ناگهان پمولا، ایبل را میبیند که میآید به اتاقخواب، لیوانی در دست دارد. به پمولا اشاره میکند:
«بیا بیرون!»
پمولا پتو را تا روی سرش بالا میکشد. سینیتا کنارش خوابیده است. دستش را میگذارد روی شانهاش و صدایش میکند:
«سینتیا!»
«چیه؟ خوابم میآد!»
«سینتیا، ایبل میگه باهاش برم بیرون. بهش بگو دست از سرم برداره.»
سینتیا بیآنکه رویش را برگرداند، جواب میدهد:
«هی پَمولا، ایبل نیست، بذار بخوابم.»
«نمیخوای دعواش کنی؟ الآن پا میشه همه چیزا رو میشکنهها.»
«نه. نمیشکنه. بگیر بخواب.»
پمولا ساکت میشود و دیگر چیزی نمیگوید. چشمهایش را میبندد تا بخوابد؛ ولی ایبل آهسته میآید و از زیر پتو نیشگونی از رانش میگیرد. از درد میخواهد جیغ بکشد؛ ولی ایبل دستش را از روی پتو میگذارد روی دهنش. کم مانده که خفه شود. پتو را پس میزند. ایبل باز در آستانه در ایستاده است و دوباره اشاره میکند.
«پا شو بیا!»
دندانهای زردش از لای لبهای کبودش زده بیرون.
«چقدر تو داری منو مسخره میکنی.»
چشمهای قد نخود ایبل از لای پف پلکهایش روی ران پمولا میچرخد. جای نیشگون دوباره درد میگیرد.
«پاشو بیا، خیکی!»
ایبل حالا لبهٔ تخت نشسته است. بلند میشود که برود. پم چراغ پاتختی را بلند میکند تا از پشت بزند توی سرش؛ ولی ایبل رفته است و چراغ از دست پم در میرود. میخورد زمین و میشکند. سینتیا بیدار میشود. پا میشود و مینشیند. لامپ پاتختی نزدیک خودش را روشن میکند.
«چته؟ چرا نمیذاری بخوابم؟»
یک سیگار مارلبرو لایت از پاکت بیرون میکشد. آتش میزند. پکی عمیق و دودش را که بالا میدهد؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و ساکت میشود.
پم میگوید:
«ایبل اینجاست.»
«نیست عزیزم!»
«یادته اون سالی که رفته بودیم قایقسواری. من و تو و ایبل؟»
میخواهد حرف بزند، ولی میافتد به هقهق و گریه امانش نمیدهد.
سینتیا میگوید:
«خوب یادمه پمولا. گریه نکن. چته؟ چراغ رو واسه چی پرت کردی؟»
پم میگوید:
«گریهام انگار تموم شد، حالا نفسم وصل شد. دیگه سرت پایین نیس. منو نیگا میکنی. دوسم داری؟»
سینتیا میگوید:
«همیشه دوست دارم.»
«مامان وقتی داشت میرفت بهشت، خالهای روی صورتمو ناز کرد. بعد هم مال تو رو.»
«آره، پمولا.»
«چقدر لبهاش خندید. به ما میگفت خال دوقلو.»
سینتیا دستی به ناز میکشد به موهای بور پم. پم میگوید:
«بعدش گفت عاشق هم باشین، مواظب هم باشین.»
میزند زیر خنده.
«هان؟ چیه؟ اول گریه میکنی حالا میخندی؟»
«چشمم افتاد به خرس مهربونت روی لپت. ایناها. منم دارم.»
«آره تو هم داری.»
پم خالهای روی صورت سینتیا را ناز میکند.
«عین همون که مامان تو عکس آسمون نشون داده بود. شکلات میدی؟»
سینتیا کشو کنار تخت را باز میکند و سه تکه شکلات با طعم شیر میدهد. پم همه را با هم در دهان میگذارد و میبلعد.
«چقدر… چقدر خوبه.»
انگشتهایش را لیس میزند؛ و لیوان آب روی میز را تا ته سر میکشد. سینتیا با ملایمت چانهٔ پم را با انگشتش بالا میگیرد.
«نمیگی چی شده بود؟»
بعد دستهای پم را میان دستهای خودش میگیرد.
«سینتیا!»
«جانم، پمولا. بگو.»
«چقدر دوست دارم تو به من میگی پمولا. همه به من میگن پم. دوست ندارم به من میگن پم.»
«چرا دوست نداری؟»
«مامان گفته بود پمولا یعنی تمام عسل. وقتی اسم منو میشکنن عسلها نصف میشن، کم میشن. نه، سینتیا؟»
«نه، پمولا، نگران نباش. تو همیشه عسلی، همیشه شیرینی.»
«سینتیا چقدر لبت داره میخنده. چقدر چشات نه.»
سینتیا سرش را پایین میگیرد و به چپ و راست تکان میدهد. پم صورتش را ناز میکند.
«چیه پمولا، چرا هی نازم میکنی؟»
«اینا، این خرس مهربونو ناز میکنم. عین منه. ما دوقلوییم؟»
«نه نیستیم، من خیلی از تو بزرگترم. تو وقتی دنیا اومدی، بیست سالم بود. بهت گفتم چند بار. باز یادت رفت؟»
«یادم نرفته بود. میخواستم مطمئن بشم.»
سینتیا بلند میشود، روبهروی آینه میایستد و با کش موهایش را دماسبی میکند. خردههای شکسته چراغخواب را برمیدارد و میریزد توی سطل آشغال.
«همه منو دوس ندارن. بهش گفتم من و تو دوقلوییم، روی صورتمون خرس داریم.»
سینتیا مینشیند لبهٔ تخت و یک قلپ از لیوانش مینوشد.
«بهم میگفت دخترهٔ خیکی خرس گنده. تو عقلت کمه.»
«تو خوبی، خرس گنده نیستی. فقط هیفده سالته.»
«منو اذیت میکنه. هی تنم رو فشار میده. ببین امشب منو نیشگون گرفت.»
سینتیا ران پم را ناز میکند.
«چقدر دهنش بوی بد میده. چقدر همهاش داد میزنه. من ازش میترسم.»
«نترس. دیگه نمیآد.»
«اومده بود که. با تو دعوا میکرد. چقدر همه چیزو دیدم. من دیدم.»
«چی دیدی؟»
«مامان میگفت مواظب هم باشیم. من مواظبتم.»
«چیکار کردی؟»
«پایین پلهها بودی. خوابت برده بود؟ من مواظبتم. دیدم چیکار کرد؟»
سینتیا یک قلپ دیگر مینوشد و پم را در آغوش میگیرد.
«من ازش میترسم.»
«نترس. اون دیگه نیست.»
«هست. هست. من دیدمش. اینجا بود.»
سینتیا پم را از سینه خود جدا میکند و به صورتش نگاه میکند.
«کابین. ایستاده بود روی همون کاشیهای تقولق بالکن. لیوان، دستش. کنار نردهها.»
سینتیا ساکت فقط نگاه میکند.
پم دستهایش را مثل دو پرانتز باز میکند و میگوید: «اووووه، زیر بالکن چقدر رودخونه بود! چقدر سنگ، چقدر گنده.»
سینتیا هر دو دست پم را میان دستانش میگیرد و به چشمهایش خیره میشود و میگوید:
«ولی پمولا جان ما که کابین نیستیم. ما بالکن نداریم اینجا. رودخونهٔ کلورادو هم نیستیم. پنج ساله که دیگه اونجا نرفتیم. اینجا خونهٔ خودمونیم. دوطبقه نیست. یهطبقهاس. پا شو بیا خونه رو نشونت بدم.»
سینتیا دست پم را میگیرد و میبرد تا خانه را نشان بدهد:
«ببین اینجا آشپزخونه، اینجا حموم، اینجا دستشویی. جز من و تو کسی اینجا نیست؟ حتماً خواب دیدی. اینجا خونهٔ خودمونه، نه رودخونه، نه کابین. ایبل هم نیست. فقط من و تو.»
«چقدر باید گریه کنم. چقدر باید گریه کنم.»
«گریه نکن. گریه نکن. گفتم که حتماً خواب دیدی.»
«صبحه. تو میخواهی بری بیرون. بهت میگه برام بخر. تو میگی نمیخرم.»
«پمولا. خواهش میکنم شروع نکن.»
«بلند میشه بیاد تو رو بزنه. تو فرار میکنی طرف پلهها. چقدر ازت دوره. کمربندش درمیآد. میافته دور پاهات.»
سینتیا نفس عمیقی میکشد:
«منو نگاه کن، پمولا. من خوبم.»
«چقدر از پلهها سر میخوری. چقدر صدات میکنیم.»
«پم، بهخدا من خوبِ خوبم.»
پم به جایی در فضا خیره مانده است.
«خون، خون. دکتر.»
سینتیا دستهایش را قلاب میکند دور بازوهای پم و بهشدت تکانش میدهد.
«پم، پم، ما اینجاییم. کابین نیستیم. منم خوبم.»
پم تلاشی نمیکند خودش را از قلاب دستهای سینتیا نجات دهد؛ داد میزند:
«دروغگو. تو دروغ میگی.»
سینتیا بازوهای پم را رها میکند.
«دروغ نمیگم.»
«به دکتر دروغ میگی که پام پیچ خورد افتادم.»
سینتیا سیگار دیگری روشن میکند. جرعهای از لیوانش مینوشد.
«اگه راست میگفتم، پلیس میبردش زندان.»
«به من کوکاکولا میدی؟»
قوطی خنک را میگذارد روی پیشانیاش. بازش که میکند، فیسی صدا میدهد. غشغش میخندد و بعد قورتقورت میخورد.
«هر وقت قورتقورت بخورم، تو چقدر میخندی، حالا نه.»
میروند به حیاط و مینشینند روی تاب سفیدرنگ دونفره.
«پم، الآن کجاییم؟»
پم نگاهی به دوروبر میاندازد. قوطی قرمز کوکاکولا را نشان میدهد و میگوید:
«خونه. ایبل نیست.»
«نه نیست. حالش خوب نبود.»
«تو رو میزنه. چقدر اذیت کرد.»
«خب گفتم که حالش خوب نبود.»
«منم.»
«تو چی؟»
«میگه خیکیِ دیوونه. من دیوونهام؟»
«نه، نیستی عزیزم. نیستی.»
«میگه همه دیوونه هستن، تو بیشتر. میگه چی میشد بهجای برادرم تو میمردی!»
سینتیا سیگارش را میان ریگهای زیر پایش خاموش میکند.
«بهش میگم تو حق نداری بهم بگی دیوونه. من تمام نمرههام «آ» ست.»
«حالا که دیگه نیست این حرفا رو بزنه.»
«میگه آره هیفده سالته، کلاس اولی. میگه دیوونهٔ خیکی.»
منتظر است سینتیا حرفی بزند؛ ولی سینتیا خاموش است. ادامه میدهد:
«من اون بالکن رو دوست دارم. میدونی چرا؟»
«نه عزیزم. چرا؟»
«اون سنگهای گندهٔ زیر بالکن. آب چقدر محکم میخوره بهشون. بعد میپرن روی پاهام. چقدر خوشم میآد.»
سینتیا سر پا ایستاده است و در دستش لیوان. پم روی تاب نشسته و با پاهایش خودش را عقب و جلو میدهد:
«تو میگی کنار نردهها نرو. خطرناکه. لقه.»
«آره. خطرناک بود. دیدی آخرش چی شد؟»
پم بیوقفه خودش را تاب میدهد.
«من کاریش نداشتم.»
لیوان در دست سینتیا به زمین میافتد و هزار تکه میشکند. تاب را نگه میدارد و روی زمین جلو پای پم زانو میزند.
«مگه قرار نذاشتیم دیگه حرفشو نزنیم. معلومه که تو کاریش نداشتی. اون شب مست بود، مثل همیشه. پلیس هم که گفت نردهها لق بوده.»
سینتیا بلند میشود و کنار پم روی تاب مینشیند.
پم میگوید:
«برادرش چرا مرده؟»
یک دستش را میگذارد روی سرشانهٔ پم و دست دیگرش را میان دست میگیرد:
«ایبل وقتی داشته به دنیا میاومده یه برادر دوقلو داشته، برادرش میمیره و ایبل زنده به دنیا میآد. یعنی اسم برادرش رو روش میذارن.»
«مث من و تو که دوقلوییم؟»
«ما دوقلو نیستیم.»
«بچهٔ تو هم مرد؟»
«آره. مرد.»
«چقدر تقصیر اون بود. چقدر برادرش مرده. اگه باز اذیت کنه… »
سینتیا پم را میچسباند به روی سینهاش و بهآرامی شروع میکند به هقهق.
«چقدر داری گریه میکنی.»
پم هم به گریه میافتد.
«دیگه نمیآد، پمولا جان. نمیآد.»
۲۰۱۲
[…] رسانهٔ همیاری – نشریهای برآمده از گروه همیاری ایرا… […]
[…] از ایشان پرداخته شد. داستان «اِیبِل» (این داستان را در اینجا بخوانید)، «نقطهٔ روز» (این داستان را […]
[…] منتشر شده در رسانه همیاری […]