رژیا پرهام – تورنتو
دخترک شاکی بود و نمیخواست همراه پدر برود. میگفت هنوز بازیاش با دوستش تمام نشده و دوست دارد بیشتر بماند، پدر کمی فکر کرد و گفت بابت کاری که پیش آمده چارهای نبوده و مجبور شده زودتر از معمول بیاید. دخترک پکر بود و گوشهای ایستاده بود. پدرش جلو رفت، دخترک را با مهربانی در آغوشش گرفت و با لحن بانمک و شوخی گفت: «متأسفام و حس بدی رو که داری درک میکنم، ولی زندگی گهگاه ناعادلانهست؛ این واقعیت، بخشی از زندگی آدمهاست و باید سعی کنیم باهاش کنار بیاییم…»
وقتی رفتند، با خودم فکر کردم دخترک فقط چهار سالش است و زندگیاش از همهنظر عالی است، ولی با اینحال، از همین سن واقعیتهایی مثل بیعدالتیهای زندگی را خیلی لطیف و در جای مناسب به او گوشزد میکنند و دخترک یاد میگیرد که همیشه دنیا به کام آدم نیست و بهنوعی آماده میشود برای مواجه شدن با دنیای واقعی و اتفاقاتش…