نوشا وحیدی – ونکوور
«همسفر با فیصل» یکی از هفت داستانیست که در کتاب تازهمنتشرهٔ نوشا وحیدی، هفت ترانهٔ شاد و غمین، آمده است. این داستان بهجز کتاب یادشده که در تاریخ هفتم سپتامبر ۲۰۱۸ رونمایی خواهد شد، برای اولین بار است که منتشر میشود.
صندلیام را که پیدا میکنم، قند توی دلم آب میشود که سر ردیف یک پسر سفید نشسته و صندلی وسط خالی؛ من هم که مثل همیشه صندلی کنار پنجره را رزرو کردهام. پسر سفید از همین حالا کتابش را درآورده، جوراب پروازهای درازمدت به پا، و گوشیها هم به راه؛ عاشق همسفرهای اینجوریام. ازش عذرخواهی میکنم و در همان حال که سعی دارم با کمترین مزاحمت جاگیر شوم، رؤیای خالی ماندن صندلی وسط، بالازدن آن دستهٔ قلچماق، و چند ساعت خواب به مدل جنینی را میبینم. بهگمانم هواپیما تنها جائیست که از نداشتن قد رعنا احساس شعف بهم دست میدهد. کوله پشتی را میچپانم زیر صندلی جلو و آیفونم را از کیف درمیآورم. دو تا چیزِ خیلی خوب آن تو دارم: اولی، ویدئویی که نوشین برایم فرستاده. میروم لندن که بعد از سالها دوست عزیز سالیان دورم را ببینم؛ و او همین دیروز در توصیف احساسش از آمدن من ترانهٔ «فردا تو میآیی» از عقیلی را بیآنکه بداند یکی از محبوبهای منست، روی صفحهٔ فیسبوکم پست کرد. قرار است شراب بنوشم و تا لندن چند بار تماشایش کنم، و اگر پسر سفید چشم به اینطرف نگرداند، اشکی هم بریزم. دومی؛ کتاب دانلود شدهٔ «The Last Living Slut» است که مشتاقام هر چه زودتر شروعش کنم. نویسندهٔ کتاب «رکسانا شیرازی»، دختریست که در دهسالگی همزمان با جنگ ایران و عراق به انگلیس رفته. کتاب اینطور که در مصاحبهاش شنیدم، از کودکیاش در ایران شروع میشود تا مهاجرتش به انگلیس، و میرسد به نوجوانی و آغاز رابطه با گروههای موسیقی راک محبوبش. رابطهٔ جنسی صرفاً برای لذت، و نه روسپیگری. از مصاحبهاش خوشم آمد و برایم جالب بود که تحصیلکرده هم هست و در دانشگاههای انگلیس سمینارهایی در باب مطالعات جنسیتی، فمینیسم و سوءاستفادهٔ جنسی از کودکان برگزار میکند. عکسهایش را هم در اینترنت دید زدم: عکسهای سکسی با چادر و روبنده؛ و با مضمون اعتراض به حجاب اجباری و ممنوعیت رابطهٔ جنسی آزاد در ایران. گویا انتخاب این سبک زندگی سوای علاقه به موسیقی، یک جورهایی به لج و لجبازی با تحمیلگریهای مذهب و سنت و حکومت در ایران هم مربوط بوده.
شروع میکنم و از همان فصل اول، واژهها مرا میبرند به ایران. هواپیما هنوز روی زمین است و من در میان ابرها در سرزمین مادری. غرق در شمیم بهارنارنج و مطبخ مادربزرگ و عطر غذاهای رنگ و وارنگام که ناگهان صدای گوشخراشی با اصوات «ح» و «ع» حلقی و «ث» نوک زبانی از هپروت بیرونم میکشد. سرم را که به طرف راهرو برمیگردانم، واژهٔ کذائی «sh»دار ناخودآگاه به زبانم جاری میشود. یک پسر سیاهچردهٔ عرب در حال مکالمهٔ هندزفری، با دست پر از بار و اثاثیه آنجا ایستاده و چشم دوخته به صندلی خالی وسط؛ و همزمان گوشه چشمی مشتاقانه به من که به توصیهٔ نوشین کم پوشیدهام تا در هوای گرم این روزهای لندن در راه فرودگاه به خانه کباب نشوم. خودم را برای پوشیدن این تاپ نازک فسقلی لعنت میکنم، و حس میکنم اشکم پیش از خوردن شراب و تماشای کلیپ هر آن سرازیر خواهد شد. پسر عرب نصف اثاثیهاش را در صندوق بالا جا میدهد، پسر سفید را جابهجا میکند و با بقیهٔ مایملکش ولو میشود روی صندلی رؤیاهای من. نگاه عربستیز و همدردانهام را حوالهٔ پسر سفید میکنم، اما قیافهٔ خونسرد و آرامش در جا ناامیدم میکند و به یادم میآورد که این جک یا ویلیام یا دانیل یک ایرانیِ نژادپرست نیست و هیچ خصومتی نه با اعراب و نه با هیچ ملیت دیگری ندارد. در اولین اقدام تدافعی کوله پشتیام را میکشم بیرون و ژاکتم را از تویش درمیآورم. بعد چشم میگردانم که یکی از مهماندارها را شکار کنم و ازش بخواهم جایم را عوض کند، و در همان حال درگیر با رودربایستی احمقانهٔ شرقی، ذهنم را برای یافتن بهانهای معقول جستوجو میکنم. نمیخواهم به عرب بربخورد. و عرب کاملاً بیخبر از هیاهوی درونی من، مکالمهٔ دلنشین عربیاش را تمام میکند و مکبوک آخرین مدل را از کیفش بیرون میکشد. ماندهام برگردم سراغ رکسانا شیرازی و مادر و مادربزرگ و داستانهایش یا مهماندار را صدا بزنم و جل و پلاسم را جمع کنم و بزنم به چاک که میگوید: میبخشی اگه اسباب دردسر شدم. از کشف یکبارهٔ اینکه انگلیسی با لهجهٔ عربی به قدر انگلیسی با لهجهٔ فارسی مضحک است، نیشم بیاختیار باز میشود و جواب میدهم که زحمتی نیست؛ بعد هم بهسرعت نیشم را هم میکشم و ادامه میدهم که سفر است دیگر، و باید چند ساعتی را با حداقل مزاحمت کنار هم گذراند. در چشمهایش نگاه میکنم تا نسق را گرفته باشم و از اینکه حس بدی از نگاهش نمیگیرم، کمی جا میخورم. نگاهش معمولی و بهدور از شرارت است.
- اسم من فیصله.
- منم نوشا هستم.
چند بار نوشا را در دهانش مزهمزه میکند و جملهای را که بارها شنیدهام به زبان میآورد: اولین باره همچین اسمی میشنوم. سرمست از اینکه بعد از مدتها یک خارجی پیدا کردهام که میتواند «ه» وسط واژه را ادا کند، میگویم که نام اصلیم مهرنوش است. مهرنوش را با «ح» حلقی میگوید. بهش میگویم که این «ه»، «ه» الحمدلله نیست، «ه» الهاویه[۱] است؛ و نمی دانم چرا بین این همه واژه، این یکی به ذهنم میآید. با چشمان گرد از تعجب نگاهم میکند.
- توعربی میدونی؟
آیپدش را درمیآورد، فولدری را باز میکند و آیهای از قرآن را نشانم میدهد.
- این چه معنی میده؟
آیه را بلند میخوانم، و بی معطلی برایش ترجمه میکنم: «مَا یَفعَلُ اللهَ بِعَذابِکُم اِن شَکَرتُم و آمَنتُم و کَأنَ اللهَ شاکراً علیماً». خداوند چه نیازی به مجازات شما دارد اگر شکرگزار باشید و ایمان بیاورید و خداوند شکرگزار و آگاه است.
چنان گل از گلش میشکفد و خوش خوشانش میشود که برای اولین بار نسبت به کلاسهای قرآن اجباری سالیان مدرسه احساس حقشناسی میکنم و با غرور میگویم: بعله، آقای فیصل. عربی صحبت نمیکنم اما تا حدودی میفهمم. همهٔ کسایی که بعد از برقراری حکومت اسلامی تو ایران مدرسه رفتهن بالاجبار عربی خوندهن. چشمهایش گردتر میشوند: ایرانی هستی؟ قرآنم خوندی؟ و با نگاه چپ چپ به گل و گردن برهنهٔ من: الهاویه رو هم میشناسی؟ پس مسلمونی.
زبان دراز من بیمعطلی بهکار میافتد و نطقم در خلال توصیههای ایمنی پرواز و برخاستن هواپیما از زمین و اوج گرفتنش اوج میگیرد؛ و درست لحظهای که چراغ «کمربندهای خود را ببندید» خاموش میشود و هواپیما در مسیر مستقیم خودش قرار میگیرد، به آن نقطه رسیدهام که به فیصل بفهمانم تعداد بیشماری از ایرانیها به میل خودشان مسلمان نشده، و بهدلیل ظلم و تجاوزی که از جانب عربها متحمل شدهاند، دل خوشی از این قوم ندارند. کمربند پرواز را باز میکنم و صندلیام را میخوابانم تا با آرامش بیشتری برایش شرح بدهم که این کینه همهگیر نیست و نشانی از نژادپرستی هم ندارد؛ چرا که ما در ایران در کنار اعراب زندگی میکنیم؛ و نه اینکه دین زرتشت آش دهنسوزی بوده، اما این اسلام تحمیلی هم پدر ما را درآورده و خون ما را در شیشه کرده و… در حین ادای این توضیحات یک شیشهٔ کوچک شراب سفید هم از مهماندار میگیرم. فیصل که بهوضوح آوازهٔ کینهٔ دیرینهٔ ایرانی از عرب به گوشش هم نخورده و در عمرش مسلمانی از نوع ایرانی ندیده، نگاهی به من که در کمال علاقه شراب را در لیوان پلاستیکی میریزم میاندازد و میگوید: بعله. اگه همهٔ ایرانیا مثل تو باشن، پیداس که اسلام تحمیلی شما با اسلام ما خیلی متفاوته. بعد در حالیکه پپسیاش را مزهمزه میکند، برایم شرح میدهد که با بورسیهٔ عالیای از کشورش عربستان در شهر کوچکی در بریتیش کلمبیا مدیریت میخواند. نامزدی هم دارد که در عربستان چشمانتظارش است.
- به به. چه عالی! حتماً درست که تموم شد، بساط عروسی رو راه میندازین.
سگرمه هایش میرود توی هم.
- نه. گمون نکنم.
- چطور؟
- خانوادهم مخالفن.
- چرا؟
- دختر اهل جدّهس و من اهل مکه.
- خب، که چی؟!
چیزی شبیه این میگوید که مثلاً شأن و منزلت مکهای کجا و جدّهای کجا. اینبار نوبت من است که حیرت کنم: پس آیهٔ «گرامیترین شما نزد من باتقواترین شماست» چی؟ مگه شماها مسلمون نیستین؟ منّ و منّی میکند و میگوید: چرا، ولی رضایت پدر و مادرم شرطه. ما برای نظر والدینمون احترام قائلایم. و در همان حال برای جبران خسرانی که بابت مسلماننمایی بیجا و نوشیدن پپسی نصیبش شده بود، اسمیرنوفی به مهمانداری که از راهرو میگذرد سفارش میدهد.
- عجب! پس فقط اسلام ما ایرانیا تقلبی نیس.
- اگه پدرم بفهمه، لب به مشروب زدهم…
چشمهایش پر از وحشت میشوند و با دستش ادای گوش تا گوش سر بریدن را درمیآورد.
- اما خب، بقیهٔ واجبات دینو بهجا میارم. نمازم ترک نمیشه. اگه یه وعده رو بهجا نیارم، شب از عذاب وجدان خوابم نمیبره.
تصمیم میگیرم عصبانی نشوم و بزنم به در بیخیالی: به به. آفرین!
- این مشروبخوری رَم از وقتی اومدم کانادا شروع کردهم. همهش تقصیر Candy[۲] یه.
قضیه دارد جالب میشود. کَندی؟ چشمهایش برق میزند و میگوید: دوست دخترم. آخرین قطرههای شراب را میچکانم توی لیوان و زل میزنم توی چشمهایش.
- ببین درست فهمیدهم، فیصل: تو یه نامزد تو عربستان داری که احتمالاً روحشم از اینکه ازدواجی در کار نیس و یه دوست دختر تو کانادا داری، خبر نداره. یه دوست دخترم تو کانادا داری که احتمالاً فکر میکنه داری میری عربستان که خونهٔ خدا رو طواف کنی و نماز روزههای عقبافتادهتو بهجا بیاری. قلپی از شیشه میخورد و چهره اش را، نمیدانم از تلخی حرف من یا طعم اسمیرنوف در هم میکشد:
- مرد مگه میتونه بیزن بمونه؟ تو دیار غریب؟
لیوان را تا ته سر میکشم و با پوزخندی میگویم: البته که نه، فیصل جان. اونم در دینی که پیامبرش تو سرزمین آباء و اجدادی خودش به روایتای مختلف بین ۱۲ تا ۴۶ همسر و کنیز داشته. با خونسردی میگوید: البته اینکه خیلی طبیعی و منطقیه.
یک شراب دیگر به مهماندار سفارش میدهم. سعی میکنم خشم را عقب برانم و تهماندهٔ لبخند را روی لبم حفظ کنم.
- جداً؟ منطقشو برای منم توضیح بده بدونم.
- ایامی در ماه هست که نمیشه با زن نزدیکی کرد. میبخشی، بهدلیل عادت ماهیانه. در این شرایط مرد میتونه بره سراغ همسرای دیگه.
- و اگه شما فیصل عزیز، کمرت گرفته بود، آنفولانزا داشتی یا رودل کرده بودی تکلیف زنی که طبق محاسبهٔ دین تو حداکثر ماهی یه هفته فرصت هماغوشی با تو داره، چیه؟
اسنکش را خرت خرت میجود و میگوید: زنا؟ زنا با مردا فرق دارن. میتونن خودشونو نگه دارن.
- اما مردا نمیتونن؟
- نه. مسلمه که نمیتونن. اینو همه میدونن.
- کی اینو میدونه؟ من زنایی رو میشناسم که حداقل روزی یه بار همآغوشی میخوان و مردایی که ماهی یه بارم براشون کافیه. اینا تفاوتای بیولوژیک آدماس، هیچ ربطیم به جنسیت نداره.
ته بطری را خالی میکند توی حلقش و میگوید: نه. نه. اینجور زنا مریضن. بطری خالیم را نشانه میروم طرفش.
- اما از نظر من کسی که نتونه میل جنسیشو کنترل کنه مریضه.
- چرا باید کنترل کرد؟
- بهتره از دینت بپرسی چرا فقط زن باید کنترل کنه.
حالا دیگر عصبانی شده بودم.
- خواهر داری؟
- دو تا.
- دوست پسر دارن؟
نگاهی بهم میاندازد که حس میکنم اگر بهجای بطری پلاستیکی خنجری دستش بود تا دسته در قلبم فرو میکرد:
- دوست پسر؟ دوست پسر؟ خواهرای من؟ چرا باید دوست پسر داشته باشن؟ خودم پول به پاشون میریزم. ماشین دارن. رانندگی میکنن. تو دانشگاه درس میخونن.
خوشحالم که بالاخره عصبانیش کردهام.
- یعنی با داشتن پول و ماشین و امکان تحصیل نیاز جنسی برآورده میشه؟
- زنا فرق دارن.
- باز که برگشتی سر خونهٔ اول. کَندی جانت چطور؟ زن نیس؟ با تو نمیخوابه؟ چه فرقی بین نامزد از همهجا بیخبر و خواهرای تو با کَندی هس؟ حتماً خدای تو زن کافر و مسلمونو با ساختار بیولوژیک متفاوت خلق میکنه، یا نه، شاید قراره کَندی جانت تو آتیش هاویه بسوزه؟!
منّ و منّی میکند و میگوید: راستش اولین باره که این حرفا رو توعمرم میشنوم. باید یه کمی فکر کنم. باورش نمیکنم، اما نگاهم که به نگاه حیران و سرگشتهاش میافتد، یادم میآید که جهل و بیخبری و عقبماندگی ارتباطی با زندگی در جهان اول و برخورداری از رفاه مادی و تکنولوژیک و تحصیلات عالیه ندارد. تصمیم میگیرم بحث ارث و میراث و دیه و کتک زدن زن و قطع دست و پا و هزار موضوع دیگر که در ذهنم بال بال میزنند را درز بگیرم و به فیصل فرصت بدهم که از گیجی بیرون بیاید و به وسط رینگ برگردد.
فیصل یک اسمیرنوف دیگر میگیرد، و من شرابم را پر میکنم. شام میخوریم و از هر دری حرف میزنیم. و جادوی الکل آهسته آهسته کارگر میشود و ما را میرساند به نقطهٔ تفاهم تفاوتهای فرهنگیمان با کانادائیها و مشترکات فرهنگ خاورمیانهای. و اینکه ما چقدر دست و دلباز و مهماننواز و چشم و دل سیریم؛ و این غربیها خودخواه و پولپرست و بیمرام. از زندگی خصوصیام میپرسد و من سربسته جوابهایی تحویلش میدهم. برایش عجیب است که تنها سفر میکنم و من که رخوت الکل توان شروع یک بحث فمینیستی و کشیدن مجدد پای خواهر و مادر فیصل به میان را ازم سلب کرده، موضوع را عوض میکنم و میپرسم از آیپدش راضی هست؛ فضولیام گل کرده و بدم نمیآید اگر عکسی، چیزی آن تو دارد نشانم بدهد. آیپد را روشن میکند، کمی از اپلیکیشنها و قابلیتهایش میگوید و به آیبوک که میرسد میپرسد: قبل از اینکه صحبت کنیم، چیزی تو آیفونت میخوندی؟
- آره. یه کتاب بود.
- میتونم بپرسم چی بود؟
- کتابی از یه زن ایرانی به زبان انگلیسی.
- جالبه؟
- راستش هنوز چند صفحه بیشتر نخوندهم اما خوشم اومد.
- راجع به چی هس؟
- اتوبیوگرافیه.
- میتونم دانلودش کنم؟
از تصور قیافهٔ فیصل حین خواندن خاطرات رکسانا شیرازی سرمست و کیفور میشوم و سریع اسم کتاب را نشانش میدهم.
- حتماً بخونش. اینجاس، تو آیبوک. باید بخریش.
در حال تایپ کردن اسم کتاب میگوید: مهم نیس. چیزی که بگی خوبه حتماً ارزش خوندن داره. بعد نگاه شیفتهواری به من میاندازد و میگوید: اصلاً میدونی؟ اگه زنی خصوصیات تو رو داشته باشه، چرا یه مرد چهارتاشو داشته باشه؟ یکی کفایت میکنه. یک دفعه سرحساب میشوم که دوز بالای اسمیرنوف خون شرقی را در رگهای فیصل به غلیان آورده، و با دور شدن از آب و خاک کانادا و قرار گرفتن در ناکجای میان زمین و آسمان آموختههای مناسبات اجتماعی در غرب دارد کَم کَمک فراموشش میشود: نه. واقعاً دوست دارم بدونم مردت به چه اعتباری تو رو تنها به سفر فرستاده. سخت بود که نگویم اگر میدانست قرار است با مردی مثل تو همسفر شوم شاید تجدیدنظر میکرد. بهجایش میگویم: ممنون از تعریفهات، فیصل. پایبند نبودن به مذهب بهمعنای پایبند نبودن به اخلاق نیس. با اجازهت برم دستشویی و بعدم بخوابم. فیصل را با اَپِل اَکسِسوریهایش وادار به برخاستن میکنم و به او که میخواهد همراه من بیاید، دستشویی آن سرِ راهرو را نشان میدهم. میدونی؟ کار من طول داره. مسواک و صورت شستن و اینا. پشت در معطل میمونی. در محوطهٔ نیمگرد کنار دستشویی پسر سفید را میبینم.
Hi [۳]–
Hi-
با کنجکاوی میگوید: «?Hot Topic, eh»[۴] سری تکان میدهم و میچپم داخل دستشویی. شکر خدا که مستیام پریده و نمیگویم: «.and hot fellow, too»[۵]
بر که میگردم فیصل آنجاست و اشتیاق به ادامهٔ بحث و کشاندنش به حوزههای دلخواه در پیشانیاش هویدا. بالشم را از کوله پشتی بیرون میکشم و خودم را پتوپیچ میکنم. صندلی را کامل عقب میدهم و خودم را میچسبانم به منتهی علیه سمت مخالف. بالش را تکیه میدهم به پنجره و چشمبند به چشم، مهر تأییدی به پرهیز از هرگونه تماس؛ حتی با نگاه.
- خیلی بی رحمانهس که سوئیچیو تو مغز من روشن کنی و بعدم پشتتو به من بکنی و بخوابی. تکلیف سؤالای من راجع به آداب و رسوم و فرهنگ شما چی میشه؟
حاضر بودم به شرافتم قسم بخورم که آن سوئیچ در مغزش و سر سوزنی دغدغهٔ هیچچیز مربوط به ایران در کالبد و وجودش نیست. خوشحال از اینکه نگاهم پشت چشمبند پنهان شده، میگویم: کتابی که بهت توصیه کردم، احتمالاً جواب همهٔ سؤالاتو داره. شب خوش، فیصل. فردا روز درازی در پیش دارم.
در چند ساعت برزخآسایی که سادهلوحانه سعی در خواب دارم، هربار که چشمهایم گرم میشود با حس تماس نقطهای از بدنم با چیزی بیدار میشوم. برای اطمینان چشمبند را بالا میزنم و آنچه میبینم شانهای، بازویی، زانویی از فیصل است که بهنحوی از مرز میان دو صندلی گذشته. و من هربار با غرشی خفیف به او که عذرخواهانه و صد البته با دلخوری خودش را جمع و جور میکند، پشت میکنم و مچاله تر از قبل، با درآویختن به اندیشهٔ دلپذیر بیتعلقی به یک مرد عرب یا هر وجود مردسالاری در این جهان، خودم را به مرزهای خواب میرسانم.
بوی خوش قهوه و گزش سوزن سوزنهای نور از درزهای پوشش پنجره از برزخ بیرونم میکشد. از گوشهٔ چشم فیصل را میبینم که خواب است، و آزادانه کش و قوس جانانهای به بدنم میدهم. مونیتور را، و تصویر هواپیمای کوچکی که به لندن نزدیک میشود چک میکنم و پر از خوشبختی میشوم. یک ساعت دیگر پاهایم روی زمین است و نوشین کنارم. حولهٔ داغ را از مهماندار میگیرم و میگذارم روی صورتم و آن زیر آزادانه لبخند میزنم. نمی دانم چه مدت در این حال خوش رخوتناک میمانم. حوله را که برمیدارم، از سنگینی نگاه فیصل سر میچرخانم و میبینمش که برّ و برّ نگاهم میکند. ناخودآگاه میگویم: صبح بهخیر. و بلافاصله پشیمان، برای اینکه سلام گفتنم را بهحساب زن بودنم نگذارد، اضافه میکنم: چون دیشب گفتی علاقهمندی از فرهنگ ما بدونی، بگم که ایرانیا معتقدن سلام سلامتی میاره. فیصل با قیافهٔ طلبکار مردانی که انگار اولین زن احمقی هستی که پیشنهادشان را رد کردهای، صبح بهخیر شل و وارفتهای تحویلم میدهد و رویش را برمیگرداند. خوشحالام که معضل زبان مانع از رساندن وگرفتن کنایهام نشده، فیصل خفقان گرفته و میتوانم صبحانهام را در سکوت با رؤیاهایم صرف کنم. صبحانه که جمع میشود، آینه و کیف آرایشم را با شرمی بیدلیل درمیآورم که دستی به سروروی پفکرده و درب و داغانم بکشم. فیصل که مشغول ور رفتن با کامپیوترش است بیمقدمه میگوید: دوستت میاد فرودگاه استقبالت؟
لعنت به مشروب. حتماً دیشب وسط حرفهایم بهش گفتهام. راست در چشمانش نگاه میکنم و میگویم: بعله. چطور مگه؟
- چندساعت تو لندن توقف دارم. دوستت میتونه منو تا جایی خارج از فرودگاه برسونه؟ یک لحظه چشمان شهلا و موی کمند نوشین، که فیصل مشکل بتواند از آن صرفنظر کند، در نظرم زنده میشود. سرم را برمیگردانم که خندهام نگیرد. چهرهٔ شیطانیام را در آینه میبینم و میگویم: نه. شوهرش برخلاف من از اون مسلمونای دوآتیشهس. اگه بفهمه مرد نامحرم سوار ماشین کرده، پوست هر دومونو میکنه.
پله برقیها، نوارهای متحرک و گام زدنها. و فیصل که گاه شانه به شانه و گاه با یکی دو قدم فاصله دنبالم میآید. خیالم راحت است که بار و بندیلش همراهش است و مثل من به قسمت بار و اثاثیه نمیآید. دل توی دلم نیست که زودتر سین جیمها و درهای باقیمانده را هم رد کنم، اثاثیهام را بقاپم و بزنم بیرون. به ورودی Connection Flight[۶] که میرسیم، خودم را برای خداحافظی با فیصل آماده میکنم. وسایلش را که زمین میگذارد و آغوش که میگشاید سرحساب میشوم که آن تقاضای سواری گرفتن با ماشین آخرین تیر ترکشش نبوده. دستم را جلو میبرم و میگویم: یادت نرفته که، من یه زن مسلمانام؟
با نگاه آشنای مرد طلبکار و این بار توأماً غضبناک: تو که گفتی مذهبی نیستی!
لبخند گل و گشادی تحویلش میدهم و میگویم: خدا رو چه دیدی؟ اگه بهشت و جهنم دینت راست باشه، تو که راضی نیستی من تو آتیش الهاویه بسوزم؟!
غیردوستانه ترین دست عالم را میدهیم، «Nice to meet you»[۷] یی میپرانیم و هرکدام به راه خودمان میرویم.
چند روز بی نتیجه در انتظار Friend Request[۸] عرب در فیسبوک ماندم. خیلی ذوق داشتم که حداقل عکسش را به نوشین نشان بدهم و داستانم را مصور کنم، اما هنوز که هنوز است خبری از او نشده. خیلی دلم میخواهد بدانم بالاخره کتاب رکسانا شیرازی را خوانده یا نه!
_________________________________________________
۱- بهمعنی جهنم
۲- کَندی
۳- سلام
۴- بحث داغیه، هان؟
۵- و طرفم حَشریه
۶- پرواز رابط
۷- از آشنایی شما خوشوقتام
۸- درخواست دوستی